1492-8

من با تلاش بسیار در رشته روانشناسی، تحصیلاتم را در تهران پایان دادم، همزمان هشیار یکی از دوستان برادرم به خواستگاری من آمد، هشیار رشته داروسازی را خوانده بود، اصرار داشت با من وصلت کرده و با هم راهی خارج بشویم، می گفت وقتی دو خواهر بزرگت در خارج پایگاه دارند، چرا تو نروی؟ من به تشویق برادر و مادر و بعد هم خواهرم مینا در نیویورک، بدون تلف کردن وقت با هشیار ازدواج کردم و تدارک سفر را دیدیم.
من بلافاصله بعد از ازدواج ، آپارتمانی که با کمک پدرم خریده بودم فروختم و پولش را بهر طریقی بود، به ترکیه رساندم تا بعنوان دستمایه ای با خود ببرم، در آنکارا 4ماه، به هر دری زدیم ویزا ندادند، مینا مرتب زنگ میزد و راهنمایی می کرد ولی فایده نداشت. تا مینا تصمیم گرفت خودش بیاید و ترتیب کار را از طریق یک وکیل بدهد. دیدار مینا بعد از 7 سال هیجان انگیز بود، دو سه روز اول را مرتب درحال گردش بودیم، بعد مینا پیشنهاد کرد جدا جدا بدنبال ویزا برویم. قرار شد ابتدا برای هشیار اقدام کند، خوشبختانه کار ویزای او درست شد و من همه اندوخته مان را به او دادم که راهی شود، مینا می گفت تو هم بعد از چند هفته موفق میشوی، هر دو با هم رفتند من بدنبال ویزا با کمک یک وکیل 4 هفته دویدم، ولی فایده نداشت. هشیار زنگ زد و گفت برگرد ایران، دو سه ماهی صبر کن، بعد برو دبی، ما از این جا اقداماتی را شروع می کنیم. من کمی دچار تردید شدم. چون این هشیار بود که اصرار داشت ما باید هر دو به امریکا برویم، با هم زندگی را شروع کنیم ولی حالا خیلی خونسرد می گوید صبر کن بالاخره درست میشود.
من شک و تردید به جانم افتاد، یک شب به دوستم رعنا در نیویورک زنگ زدم وآدرس خواهرم را دادم و گفتم یک سری به آنجا بزن و ببین چه خبره؟ گفت به خواهرت شک داری؟ گفتم نه، به هشیار شک دارم، قول داد طی یک هفته مرا در جریان بگذارد.
آن یک هفته یک سال گذشت، ولی رعنا تلفن زد و گفت بی جهت انتظار نکش، این دو تا چون دو عاشق با هم هستند، یک لحظه از بوسیدن هم دست نمی کشند، گفتم باورم نمی شود، گفت تردیدی نکن، همین روزها شوهرت خبر میدهد که بهتر است طلاق بگیری!
من بدون اینکه به خانواده حرف بزنم، تب کردم و به بستر افتادم. همه فکر می کردند از دوری هشیار مریض شده ام! گاه می میخواستم برسر برادرم و مادرم فریاد بزنم که یادتان هست چقدر اصرار کردید زن هشیار بشوم؟ من به تحصیل ادامه دادم و فهمیدم قبل از سفر مینا به امریکا، 8 ماهی با هشیار رابطه داشته و بعد بهم میزنند! من دو سه شب بعد به هشیار زنگ زدم و گفتم یک وکیل خوب پیدا کردم، دارد ترتیب سفر مرا میدهد، گفت بی جهت خرج نکن. بهترین راه طلاق ماست بعد هم یک ازدواج مصلحتی! گفتم نظر مینا چیست؟ گفت او هم موافق است. دیگر طاقت نیاوردم، گوشی را گذاشتم و بعد هشیار هرچقدر زنگ زد جواب ندادم.
بدون سروصدا، راهی ازبکستان شدم، شنیده بودم، در آنجا راحت تر ویزا میدهند، مدارک ونامه هایی جور کردم، که خواهرم دارد ازدواج می کند و من میخواهم بعنوان نماینده ای از سوی خانواده در مراسم شرکت کنم، عجیب اینکه موفق شدم و به پدرم زنگ زدم و مبلغی برایم حواله کرد من از همه خواستم هیچکس را خبر نکنند من می خواهم بطور سورپرایز به دیدار هشیار و مینا بروم.
12 روز بعد من در فرودگاه نیویورک، سوار بر یک تاکسی شدم و هنوز غروب نشده بود، که زنگ در خانه خواهرم را زدم. مینا وهشیار با لباس خواب در را باز کردند، با دیدن من نزدیک بود سکته کنند، مینا دستپاچه گفت ما وکیل گرفته بودیم، داشتیم می آمدیم ترکیه، گفتم من کارتان را آسان کردم، حالا چرا هر دو دستپاچه شده اید؟ هشیار گفت از هیجان دیدن تو! هشیار را بغل کردم همه بدنش می لرزید، گفتم نمی دانستم اینقدر مرا دوست داری، که با دیدن من، به حال سکته می افتی! چمدان خود را روی زمین هل دادم و گفتم اگر اجازه بدهید من دوش بگیرم و بخوابم، چون خیلی خسته ام، هر دو از جا پریدند و مینا حمام را آماده کرد و هشیار برایم حوله آورد و یک لیوان آب میوه به دستم داد.

1492-9

من در درون از خشم درحال انفجار بودم، ولی برخودم مسلط شده و یک ساعت بعد خوابیدم، فردا ساعت 9 بیدار شدم مینا رفته بود سر کارش، ولی هشیار برایم صبحانه آماده کرده بود، گفتم میناجان اجازه دادند تو درخانه بمانی! گفت چرا مینا اجازه بدهد؟ گفتم خودت را به بی خبری نزن. من همه چیز را می دانم ولی مطمئن باش روزگار هر دوتان را سیاه می کنم.
هشیار گفت اجازه بده واقعیت را بگویم، من قبلا مینا را دوست داشتم، ولی با علاقه با تو ازدواج کردم، برخورد من و مینا در ترکیه به هر دو فهماند که هنوز یکدیگر را دوست داریم، قصدمان این بود که همه چیز را برای تو توضیح بدهیم، تا آنجا که من تو را می شناسم انسان خوش قلب ومهربانی هستی، مطمئن هستم ما را می بخشی و برایمان آرزوی خوشبختی می کنی.
گفتم من فقط نگران عکس العمل و تاثیر این رویدادها بر پدر ومادرم هستم، وگرنه تو و مینا برای من مرده اید، گفت باور کن من با عشق با تو ازدواج کردم، ولی خاطره های گذشته، مرا به سوی مینا کشاند، هنوز هم به تو علاقه دارم برایت احترام قائلم چون تو یک شخصیت کاملا متفاوت و بسیار خاصی داری! گفتم بهتر است سخنرانی نکنی، ترجیح میدهم هر چه زودتر از هم جدا شویم، ولی هر دو باید برای اقامت همیشگی من هم قدم بردارید، چون راستش دیگر خجالت می کشم به ایران برگردم و با دوستان و فامیل روبرو شوم.
بعد از یکی دو جلسه مشترک قرار شد من در «گست هاوس» مینا مستقلا زندگی کنم، او برایم اقداماتی را شروع کند و من کاری به آنها نداشته باشم تا در مورد طلاق هم اقدام نمائیم.
من برای تسلط به زبان وهمچنین پیگیری رشته روانشناسی هم قدمهایی برداشتم، در کالج با آقایی اهل قبرس آشنا شدم که پزشک زنان بود و در پی یادگیری زبان آمده بود. درطی دو هفته به من علاقمند شده بود، من به او گفتم هنوز متاهل هستم، گفت صبر می کند. با اینکه من اصرار به طلاق داشتم، مینا می گفت باید کمی صبر کنیم، چون بدون مدارک ترجمه شده ایران، امکان ندارد. در مدت 2 ماه، درحالیکه «راجر» مرتب در مورد ازدواج با من حرف میزد وحتی خواهرش را به سراغ من فرستاد، احساس می کردم هشیار در پی گفتگو با من است، می خواهد مرا به بیرون خانه بکشاند و من مرتب فرار می کردم تا یک شب که مینا دیر آمده بود به من گفت در مورد مینا اشتباه کردم، او زن مورد علاقه من نیست، شخصیت او با گذشته تفاوت کرده، ما هیچ چیز مشترک نداریم، من حاضرم خانه او را ترک کنم و با هم آپارتمانی اجاره کنیم و زندگی مان را در اینجا آغاز نمائیم.
هشیار دست بردار نبود، می گفت تازه فهمیده ام که چقدرعاشق تو هستم، من تحت تاثیر گذشته حرفهای مینا، به چنین تله ای افتادم به او گفتم من یک خواستگار خوب دارم، فریاد زد من چنین اجازه ای نمیدهم، من اصلا طلاقت نمی دهم، حتی اگر به قیمت دیپورت هردوی ما تمام شود و به ایران برگردیم، من باید با تو آشتی کنم و من حالا می فهمم تو تنها زن ایده ال من هستی، من کاملا از سر عقل و شعور و منطق حرف میزنم. با حرفهای هشیار، با اصرارهای راجر، با دو دلی ها و تردیدها و تردید خودم، نمیدانم چکنم؟ واقعا چه تصمیمی باید بگیرم؟
اختر- نیویورک

1492-10