1492-15

من با گرین کارت قرعه کشی به امریکا آمده بودم، به شدت دستپاچه و نگران بودم، نمی دانستم چه باید بکنم، بدنبال کار می گشتم ولی بی نتیجه بود، چون زبان انگلیسی بخوبی نمی دانستم، با محیط آشنا نبودم، آدرس ها را بلد نبودم.
یکروز بدون هدف در خیابان وست وود راه میرفتم، آقای پا به سن گذاشته ای از کنارم رد شد، تنه ام به او خورد، عذرخواهی کردم عصبانی به من پرخاش کرد، من با همان حالت شرمندگی، باز هم طلب بخشش کردم، در یک لحظه از من پرسید تازه وارد هستی؟ گفتم بله گفت از کجا آمدی و چه کار می کنی؟ گفتم فقط گرین کارت دارم، نه کار و نه آشنا و نه سرمایه ای دارم، گفت کجا زندگی می کنی؟ گفتم موقتا توی یک متل هستم، گفت ناهار خوردی؟ گفتم بله، گفت چای و قهوه می خوری؟ گفتم بله، به شرط اینکه مهمان من باشید.
خندید و گفت عیبی ندارد، شما خرج کنید، بعد مرا بیک کافی شاپ برد و سر صحبت را باز کرد، گفت من دختری دارم که براثر تصادف فلج شده، دلم می خواهد یک جوانی عاشق اش بشود، به او نیرو و انرژی ببخشد، دوباره او را با زندگی آشتی بدهد پرسیدم مگر چه حال وروزی دارد؟ گفت بعد از اینکه فلج شد، نامزدش که عاشق اش بود اورا ترک گفت، مسلما با این شرایط کمتر جوانی حاضر میشود با او رابطه داشته باشد، درحالیکه دخترم زیبا و هنوز خوش اندام است، گفتم من چه باید بکنم؟ گفت آیا حاضری در برخوردی اتفاقی، خود را علاقمند و شیفته نشان بدهی؟ اگر چنین بکنی، من برایت در کمپانی خودم شغل مناسبی به تو میدهم، حقوق خوبی برایت در نظر می گیرم، نیازی هم به ازدواج نیست، همین که با او نزدیک و صمیمی باشی کافی است.
گفتم من کاملا آمادگی دارم، گفت پس با من بیا، تا تو را بعنوان کارمند جدیدم به او معرفی کنم، من با او همراه شدم، 20 دقیقه بعد در خانه مجلل شان با دختری روبرو شدم، که صورت معصوم و زیبایی داشت. من در همان برخورد اول دستش را بوسیدم و از صورت و چشمانش تعریف کردم صورتش گل انداخت و تشکر کرد آقا کمال پدرش با نگاه از من سپاسگزاری کرد و پرسید تو اهل سینما هستی؟ گفتم من عاشق سینما هستم، گفت زهره جان هم عاشق سینماست، چطوره برویم سینما؟ گفتم من تابع شما هستم، زهره گفت من یک فیلم خوب سراغ دارم، کمال گفت میرویم همان فیلم.
از لحظه ای که خانه را ترک گفتم، من مرتب با زهره حرف میزدم، جوک می گفتم، اورا می خنداندم، بعد هم همه جا کمکش می کردم. وقتی از سینما بیرون آمدیم گفت برویم شام بخوریم، گفتم رستوران را انتخاب کنید، گفت امروز غذای چینی می خواهم، گفتم من هم هوس کردم، بعد به رستوران معروف «بنی هانا» رفتیم و از حرکات آشپزش کلی خندیدیم و بعد تا جلوی خانه شان رفتم و خداحافظی کردم، نمی دانستم واقعا کجا بروم، چون نقشه ای نداشتم، پدرش نیم ساعت بعد بیرون آمد و مرا تا متل رساند و گفت فردا می آیم برویم سر کار، بعد از ظهر دوباره میرویم سراغ زهره، ببنیم چه می خواهد. کمال به من فهمانده بود که خودم را شیفته و علاقمند زهره نشان بدهم، او را به زندگی باز گردانم، ولی من خوب می دانستم که این کار به جایی نخواهد رفت، که او آرزو دارد، چون بهرحال زهره تشنه عشق و محبت بود، من هم نیاز به یک پناه داشتم، ضمن اینکه در همان جلسه اول من تحت تاثیر سادگی و زیبایی زهره قرار گرفتم.
دیدارهای ما تکرار شد، بعد از دو ماه بنا به خواسته زهره و نقشه آقا کمال، من به گست هاوس (سوئیت کامل) خانه شان نقل مکان کردم و زهره در مدت سه روز شیک ترین مبلمـان را برای آن تهیه دید و برای اولین بار یک شب زمان خداحافظی مرا بوسید، من هم عاشقانه او را بوسیدم و در یک فرصت کوتاه، پدرش را دیدم، که از بیرون ما را تماشا می کند من به کمال گفتم دخترت یک انسان مهربان و فهمیده است، من تحت تاثیر او هستم، گفت برای احساسات خود مرزی بگذار. گفتم نمی دانم منظور شما چیه؟ گفت بعدا توضیح می دهم.

1492-16

من درکمپانی کمال کار خوبی داشتم، حقوق کافی می گرفتم، البته در اندیشه آینده هم بودم، تقریبا 80درصد درآمدم را پس انداز می کردم چون از آینده خبر نداشتم، از نقشه های آقا کمال بی اطلاع بودم، ولی علاقه ای که به مرور به زهره پیدا کرده و دلم روزها برایش تنگ می شد، مرا به سویی می برد که شاید طبق نقشه نبود.
در ماه ششم، من عمیقا به زهره عشق داشتم، او نیز عاشق من بود، روابط در پشت پرده و بدور از چشم کمال هر روز جدی تر میشد، همان زمان ها یک سفر به جنوب مکزیک پیش آمد، که پر از خاطره بود، همانجا بود که زهره به من گفت آیا دلت می خواهد با من ازدواج کنی؟ آیا مسئله فلج من اینگونه که می بینی برای تو مسئله ای نیست؟ من به او گفتم اصلا نقص جسمی تو را نمی بینم. چون تو یک فرشته زیبا هستی، که قلب مرا تسخیر کرده ای، این را از ته دلم می گفتم، در عین حال می ترسیدم که کمال عکس العملی نشان بدهد، به بهانه ای مرا از او دور کند.
پیش بینی من درست بود، چون کمال مرا به بهانه دیدار با یک همکار قدیمی اش و تهیه عکس و فیلم از رستوران مشترک شان، روانه سانفرانسیسکو کرد، من شدیدا دلم برای زهره تنگ شده بود، او حداقل در روز 20 بار بمن زنگ می زد. کمال می گفت به بهانه های مختلف تلفن های زهره را بی جواب بگذارم. من دلم نمی آمد، ولی چند بار جواب ندادم، زهره نگران شد، بعد هم گفت برگرد، من بدون تو نمی توانم روز را پایان ببرم. من به کمال گفتم، کمی تامل کرد و گفت برگرد، ولی باید دراین باره فکری بکنیم. من بازگشتم و در یک جلسه با کمال از عشق عمیق خودم به زهره گفتم ولی کمال خیلی جدی گفت باور نمی کنم تو میخواهی خودت را به خانواده من بچسبانی، تا به ثروت و مکنت برسی. من قسم خوردم هیچ چیز نمی خواهم، من فقط عشق زهره را می خواهم، خودم کار می کنم و زندگی مان را می چرخانم. گفت کاری نکن که چون مادر زهره، بکلی از جلوی چشم اش دورت کنم. گفتم مگر مادر زهره کجاست؟ گفت او گناه فلج زهره را گردن من انداخت، من هم کاری کردم که زهره از او نفرت پیدا کند و بعد هم طلاقش دادم.
کاملا جا خورده بودم، به کمال گفتم من چگونه می توانم ثابت کنم زهره را واقعا دوست دارم؟ گفت اینکه به بهانه دیدار خانواده در ایران، بکلی از زندگی او خارج شوی، گفتم چه برسر زهره می آید؟ گفت بعد از مدتی عادت می کند، گفتم چرا مرا وارد این معرکه کردی؟ گفت می خواستم یک گارد، یک نگهبان، یک پرستار مرد شبانه روزی برای زهره باشی. گفتم فکر احساسات ما را نکردید؟ گفت من اصلا نمی پذیرم تو راست می گویی، تو واقعا عاشقی، تو می خواهی بدون توقع از ثروت من با زهره ازدواج کنی و همین مرا عصبانی می کند! گفتم بعد از آن ضربه نامزدش، مطمئن باش جدایی ما او را از پای می اندازد، گفت یک جوان بهتر از تو پیدا می کنم، من واقعا گیج شده بودم، یکروز به زهره گفتم مادرم بیمار است وباید به ایران برگردم، گفت من هم می آیم، گفتم امکان ندارد، اجازه بده من بروم و برگردم، گفت چقدر طول می کشد، گفتم دو سه هفته و شاید بیشتر، گفت حرف سفر طولانی نزن. بعد مرا بغل کرد و در آغوش من گریست.
من دیدم قدرت سفر کردن و دور شدن از زهره را ندارم، دل آزرده کردن و اذیت زهره را ندارم به کمال گفتم با زهره علنا حرف میزنم، همه چیز را می گویم. گفت من پیشاپیش حرفهائی میزنم، که از تو متنفر بشود گفتم این اقدام شما انصاف نیست، گفت تو آدم حقه باز و فرصت طلبی هستی، من بتو اجازه نمی دهم دختر مرا وسیله سازی.
اینک ده روز است من سرگردان مانده ام که چکنم؟ آیا دل به دریا بزنم و با زهره حرف بزنم؟ آیا به همین شیوه زندگی ادامه بدهم؟ اگر کمال از من بخواهد بکلی از زندگی زهره خارج شوم چکنم؟
مهرداد- لس آنجلس

1492-17