1493-77

در سفری به آبشار نیاگارا، با سیامک آشنا شدم، به اتفاق خانواده اش آمده بود، به بهانه ای سر صحبت را با من و مادرم آغاز کرد، بعد هم ما را به شام دعوت کردند، خواهرم مرتب می گفت این آقا انگار بدجوری به تو دل بسته، همه حرکات تو را زیرنظر دارد. گفتم چرا خواستگاری نمی کند؟ گفت صبر کن، تازه اول راه هستید. سیامک در همان جلسه اول، از من خواستگاری کرد وقتی برگشتیم واشنگتن دی سی، دو سه بار همدیگر را دیدیم، هر دو خانواده با هم اخت شدند و خودشان ترتیب ازدواج ما را دادند. مراسم عروسی مان با حضور 150 مهمان برگزار شد. خود سیامک همه هزینه ها را پرداخت و من به خانه 4 خوابه او نقل مکان کردم. زندگی ما با آرامش و عشق شروع شد. هر دو اهل ورزش و سفر و رفت وآمد بودیم، دوستان زیادی دور و برمان بودند. در ماه حداقل دو بار آخر هفته ها را به سفرهای کوتاه می رفتیم، در طول هفته یک شب دور هم بودیم، در میان ما دوستان تازه هم وارد می شدند، نامزدیها و ازدواج های تازه هم رخ می داد، یکی دو مورد طلاق هم پیش آمد، ولی اصولا گروه دوستان مان همگی انسانهای خوب و اصیل و خانواده دوستی بودند. یکی از تفریحات ما، کوهنوری بود، نه البته کوه های بلند، بلکه کوه هایی که امکان خطر نداشت.
یادم هست یکروز به جمع ما دو زوج تازه وارد شدند یک زوج تازه از ایران آمده بودند و زوج دیگر از استرالیا، ظاهرا خیلی بهم وابسته و دلبسته می آمدند، همین ما را خوشحال می کرد. ولی در عین حال فریبا خانمی که از ایران آمده بود، در مورد زندگی همه کنجکاوی می کرد، میخواست بداند اطرافیان چقدر ثروت و درآمد دارند، چقدر عاشق هم هستند، چقدر جواهر و پس انداز دارند! وقتی من یکبار پرسیدم شما چرا روی این مسائل کنجکاو هستی؟ گفت دارم درس می آموزم، می خواهم زندگیم را بر پایه زندگی آدم های موفق و دوراندیش بنا کنم و در ضمن راه های ثروت اندوزی را یاد بگیرم! من با شنیدن این حرفها دیگر دنبال قضیه را نگرفتم، ولی نمیدانم چرا نسبت به فریبا کمی مشکوک بودم، احساس می کردم راست نمی گوید و حتی نسبت به شوهرش صادق و وفادار نیست. چون یکی دو بار دیدم با دیدن بعضی پسرها و مردها بی اختیار می گوید چه خوش تیپ و سکسی و چه خوشگل. این آقا خوردنی است! این حرفها از زبان هیچ زنی در جمع ما در نمی آمد، ولی فریبا صریح و بی پروا درباره مردها حرف میزد.
یکبار که فریبا درباره سیامک نظر داد و گفت شوهرت قیافه یکی دو تا هنرپیشه معروف را دارد! من گفتم من خوشم نمی آید شوهرم شبیه کسی باشد! این حرف جلوی پیشروی او را گرفت، ولی می دیدم، که گاه که لیوان مشروب خود را به سلامتی بالا می برد به سیامک هم نگاه می کند، من با کنجکاوی فیلم ها عکس های مهمانی ها را با دقت تماشا کردم و مسیر نگاه فریبا را دنبال کردم دیدم که او چشمانش بدنبال سیامک و مهدی شوهر یکی دیگر از دوستانم است. در همان حال من در میان آن فیلم ها و عکس ها، به اسرار دیگری هم پی بردم، اینکه بعضی ها چشم بدنبال هم دارند، ظاهرا دور از چشم همه به سلامتی هم می نوشند، بهم اشاره می کنند و کمتر کسی می فهمد.
بعد از مدتی با بهتر شدن هوا، تصمیم به کوه پیمایی گرفتیم، مسلما در جمع ما فریبا و شوهرش هم بودند، دو سه نفر دیگر هم که من ایما و اشاره ها را دیده بودم، با ما بودند، یادم هست حدود 4 ساعت بود راه می رفتیم، بعضی ها خسته شدند، در یک کافی شاپ وسط راه خستگی در کردند من ناگهان بخود آمدم و دیدم خبری از سیامک و فریبا نیست. بلافاصله راه افتادم، نمی خواستم این چنین آسان زندگیم از هم بپاشد درحالیکه نفس نفس می زدم، به جایی رسیدم، که سیامک و فریبا درحال قهقهه بودند، من به شدت عصبانی شدم، برسر سیامک فریاد زدم برای تو مهم نبود که همسرت در میان راه سکته کرده باشد؟ گفت چرا سکته؟ گفتم قلبم گرفته بود. فریبا خودش را جلو انداخت و گفت سیامک خان به من راه را نشان می داد، من عصبانی تر شدم و گفتم میشود خواهش کنم شما پایت را از زندگی ما بیرون بکشی؟! سیامک با شنیدن این حرف دستپاچه شد، به طرف من آمد و گفت عزیزم چه شده؟ چرا عصبانی هستی؟ فریبا خانم که حرف بدی نزد. گفتم ببخشید من در میان عکس ها و فیلم هایی که از مهمانی ها گرفته شده نگاه کردم، که این خانم به هر بهانه ای لیوان مشروب خود را به سلامتی تو بالا برده است. فریبا گفت من به سلامتی همه بالا می برم، سیامک خان مثل برادر من است، من شما را یک زوج عاشق و خوشبخت می دانم، از این ها گذشته، من عاشق شوهرم هستم، هیچ مردی بجز او برایم مهم نیست، ولی برای مردهای این جمع به اندازه زنها احترام و علاقه دارم، ترا بخدا صداقت و دوستی، مهربانی مرا به حساب دیگری نگذارید. من این حرفها و این تهمت ها را نشنیده می گیرم، همین جا دفن می کنم بعد به سوی من آمد و مرا که از شیوه حرف زدن اش شوکه شده بودم، بغل کرد و گفت مستانه جان، من تورا مثل خواهر دوست دارم از خوشبختی و عشق شما لذت می برم.

1493-78

سیامک مرا بغل کرده و به سوی جلو رفتیم، در میان راه سیامک به من نصیحت کرد که بی جهت حساسیت نشان ندهم و مراقب حرفها و حرکاتم باشد، ممکن است دردسر و مشکل ایجاد کند. من گفتم در هیچ حرف و سخنم تردید ندارم، ولی این خانم زرنگ تر از این حرفهاست و خوب بلد است چگونه زبان بازی کند.
در طول سفر فریبا مرتب دور و بر من بود، من هم ظاهر را حفظ می کردم، در بازگشت من به سیامک گفتم ترجیح می دهم در جمعی که فریبا و شوهرش باشند من نباشم، گفت گروه از هم می پاشد، گفتم مهم نیست، بدنبال یک گروه دیگر می رویم، با توصیه من تقریبا راه ما برای دو سه هفته ای از آن جمع جدا شد، تا یکی دو نفرشان ماجرا را به نوعی فهمیدند و به سراغ ما آمدند و دور فریبا را خط کشیدند، فریبا هم به دو زوج دیگر نزدیک شد و من نفسی به راحت کشیدم، چون کم کم داشت برایم حساسیت ایجاد می کرد، مطمئن بودم فریبا، دو چهره دارد، زرنگ تر از همه ماست، ما رفت وآمدهایمان حتی به سفر کانادا- مکزیک و هاوایی هم کشید، تا یک شب بطور اتفاقی من بوی عطری را از لباسهای سیامک به مشام کشیدم، که دقیقا همان عطری بود که فریبا همیشه میزد. کنجکاو شدم، از دوستانم کمک گرفتم، همه دست به دست هم دادند وقرار شد هر کدام از سویی، سیامک را زیرنظر بگیرند، این اقدام 10 روز طول کشید، یکروز یکی از بچه ها زنگ زد و گفت آنها را در یک کافی شاپ دیده ولی تا بخود آمده، غیب شان زده است. قرار شد یکی از بچه ها رد پای فریبا را بگیرد، سه روز بعد خبر داد، فریبا در این مدت با 2 مرد دیگر هم قرار دیدار داشت. با یکی ناهار خورد، با یکی خرید رفت و با سیامک هم قهوه خورد. بچه ها پیشنهاد دادند بجای درگیری و رسوایی، مچ فریبا را در برابر سیامک باز کنیم. چون همه شان گفتند از سیامک رفتار عجیبی ندیدند یکبار هم که فریبا دستش را گرفت و سیامک دستش را پس زد!
بچه ها با پیگیری قضیه، از فریبا با آن دو آقا عکس و فیلم گرفتند. حتی فریبا یکی را عاشقانه می بوسید، بعد همه آنها را برای سیامک پست کردند. غروب آنروز بچه ها خبر دادند، فریبا و سیامک در همان کافی شاپ همدیگر را ملاقات کردند، سیامک در حال جر و بحث و دعواست، فریبا گریه می کند، من خودم را به آنجا رساندم و از درون اتومبیل یکی از بچه ها با دوربین، همه حرکات آنها را تماشا کردم هیچ نشانه ای از رابطه احساسی میان آنها ندیدم گرچه فریبا سعی میکرد حتی دست سیامک را بگیرد و یا به بهانه گریه کردن او را بغل کند، ولی سیامک پرهیز می کرد. من دیگر طاقت نیاوردم و به خانه برگشتم، همه شب را نخوابیدم، از آن روز ببعد حالم خوب نیست، نمیدانم چکنم. با اینکه بچه ها خبر دادند دیگر ملاقاتی میان آنها صورت نگرفت، حتی یکی از آنها به فریبا زنگ زده و به او اعلام خطر می کند دست از سر سیامک بردار وگرنه رسوایی بپا می کنیم. از سویی سیامک هم همچنان خود را عاشق من نشان میدهد، ولی من دلم چرکین است، نمیدانم آیا واقعیت ها را با او در میان بگذارم؟ آیا سکوت کنم و ماجرا را به فراموشی بسپارم؟ واقعا چکنم؟
مستانه – واشنگتن

1493-79