1494-74

ساده دلی، همیشه باعث دردسر شده، همیشه مرا با بن بست هایی روبرو کرده، هنوز هم بعد از ضربات سنگینی که خوردم، این ساده دلی با من است.
یادم هست وقتی 16 ساله بودم، مهران شوهرخاله ام در خلوت خانه شان مرا گیر انداخت و گفت عاشق من شده، می خواهد خودش را بکشد، فقط بخاطر بچه هایش تا حالا خودکشی نکرده است، بعد از من خواست به او رحم کنم، عشق اش را بپذیرم، قسم میخورد که دست از پا خطا نکند، فقط به بوسیدن من بسنده کند. من دلم سوخت ضمن اینکه نگران بچه هایش شدم، به او اجازه دادم مرا ببوسد درحالیکه من هیچ احساسی به اونداشتم، کم کم این بوسیدن ها به لمس بدن و سپس عریان کردن من و سرانجام به رابطه جنسی انجامید. من هم به مرور به این وضع عادت کرده بودم وصدایم در نمی آمد، درعین حال فکر می کردم دارم زندگی چند نفر را نجات میدهم. در این میان تنها شانسی که آوردم، اینکه حامله نشدم، ولی نگران مسئله بکارت خود بودم، مهران می گفت من دکتری را می شناسم که این مشکل را قبل از ازدواج تو حل می کند. چون من خواستگاران زیادی داشتم، تقریبا آماده ازدواج شده بودم، که به مهران فشار آوردم، مرا نزد همان دکتر ببرد ولی بهانه آورد که به سفر رفته، من سخت نگران بودم، چون با جوانی نامزد شده بودم و به روزهای ازدواج نزدیک می شدیم. یکبار که به اتفاق نامزدم برای کوه پیمایی رفته بودم، من از بالای یک تپه به پائین پرتاب شدم، دست ها و پاهایم زخمی شد، همان موقع نیرویی به من گفت به نامزدم بگویم احساس می کنم بکارتم را از دست دادم مجید نامزدم پسر خوبی بود، مرا باور داشت، گفت صدایش را در نیاور، نمیخواهم خانواده ات کاسه کوزه ها را سر من بشکنند، ترتیبی می دهم که هیچکس پی به این ماجرا نبرد.
اینگونه من با مجید ازدواج کردم و بعد از 4 سال بنا به خواسته او به کانادا آمدیم واینجا مقیم شدیم. در اینجا که بودیم یکروز با مهران شوهرخاله ام روبرو شدم، با وقاحت از من طلب رابطه تازه می کرد، من خیلی عصبانی شدم و دو روز بعد که جلوی اتومبیلم ظاهر شده بود، او را به سویی پرتاب کردم، بطوری که پاهایش شکست و به بیمارستان انتقال یافت. نه خودش و نه من حرفی نزدیم وگناه را به گردن یک راننده فراری انداختیم. مهران بعد از 4ماه تقریبا ناقص بیمارستان را ترک گفت و برای همیشه به لنگیدن افتاد. در آن شرایط دلم به حال اش سوخت و یکبار اجازه دادم مرا ببوسد، یک شب که درخانه تنها بودیم به من حمله کرد، حتی لباسهایم را پاره کرد من او را هل دادم، که از پله های ساختمان سقوط کرد و دوباره یکی از پاهایش شکست. درهمان حال از من خواست با او به رختخواب بروم، می دیدم درد می کشد، ولی دلم به درد آمد، علیرغم میل خودم رضایت دادم، بعد او را به بیمارستان رساندم و قسم اش دادم دیگر به زندگی من نزدیک نشود، آن حادثه مرا دچار عذاب وجدان کرد و در شرایط روحی بدی بطور ضمنی ماجرا را برای مجید اعتراف کردم و او سه روز بعد تقاضای طلاق داد و ما از هم جدا شدیم من بکلی در شهر غریب تنها شدم، چون مجید همه چیز را به اطرافیان گفت، نه تنها همه مرا کنار گذاشتند بلکه خاله ام از شوهرش جدا شد و بکلی خانواده از هم پاشیده شدند.
من در آن شرایط بد روحی به کالج رفتم تا درس بخوانم و هم سرم گرم باشد وهم برای آینده ام فکری بکنم، در محیط جدید، دوستان تازه ای یافتم که سرم را گرم کرد، در هفته دو بار دخترم را نزدیک خانه مجید می دیدم، احساس می کردم دخترم شدیدا ضربه روحی دیده مرتب می پرسید چرا به خانه بر نمیگردم، من جوابی نداشتم.

1494-76

در کالج با یکی از معلمین که به من توجه خاص نشان میداد، نزدیک شدم، اریک اصلا اهل پورتوریکو بود، ولی می گفت در امریکا بزرگ شده و چند سالی است به کانادا آمده است. اریک می گفت من اندام زیبایی دارم و به درد مانکنی می خورم، من از این تعریف ها خوشم میآمد، تا یک شب مرا به بهانه آشنا کردن با مادرش دعوت کرد ولی مرا بیک رستوران برد، حسابی مشروب خوردیم و بعد به آپارتمان او رفتیم ور ابطه ما از همان شب آغاز شد، تقریبا من در هفته 4 روز به آنجا می رفتم وبرایش غذا می پختم و باهم می آمیزیدیم من به مرور عاشق اریک شدم، البته او از همان روز اول می گفت مرا دوست دارد و برایم یک نقشه جدی کشیده که در پورتوریکو ازدواج کنیم دو سال ما با هم رابطه داشتیم تا یکروز براثر اتفاق من اریک را در پشت کالج درحال جر وبحث با دختری دیدم، خودم را به پشت دیوار رساندم و شنیدم که آن دختر می گفت بعد از 4 سال مرا رها کردی و رفتی، من یک بچه از تو دارم، باید تکلیف مرا روشن کنی، اریک می گفت اگر من بعنوان پدر بچه به میدان بیایم، دولت همه کمکهای تورا قطع می کند، تو الان داری با آن درآمد دولتی خودت و بچه ات را تامین میکنی. بیکار توی خانه نشسته ای، تازه طلبکار هم هستی. آن دختر به سینه اریک مشت می کوبید و می گفت ولی من هنوز تو را دوست دارم، اریک می گفت ولی من کسی دیگر را دوست دارم، در آستانه ازدواج هستم، اگر بخواهی زندگی مرا از هم بپاشی من آرام نمی گیرم به قیمت مرگ تو وخودم و بچه، پیش میروم، پس بهتر است دست بکشی، با اینحال من برایت فردا 2 هزار دلار به حسابت واریز می کنم. اریک با این حرف، به سرعت از آنجا دور شد و سوار اتومبیل خود شد. من ضمن اینکه از سویی خوشحال بودم، چون اریک گفت در آستانه ازدواج است،که درواقع منظورش من بودم. از سویی هم برای آن دختر ناراحت بودم، دو سه بار تصمیم گرفتم جلو بروم و با آن دختر حرف بزنم ولی ترسیدم دردسری بیافرینم.
شب که به آپارتمان اریک رفتم صحبت ازدواج را پیش کشیدم، گفت با خانواده ام حرف زده ام آنها تدارک ازدواج ما را دیده اند بزرگترین جشن را برپا می داریم بعد هم مرا بغل کرد وعاشقانه بوسید و من هم بکلی همه آن حوادث را از خاطرم پاک کردم.
در سومین سالگرد آشنایی مان من به اریک خبر دادم حامله هستم او خیلی جا خورد و گفت بهتر است کورتاژ کنی، چون خانواده من خیلی سنتی فکر می کنند آنها دوست دارند بعد از ازدواج تو حامله بشوی من علیرغم میل خودم، با اندوه فراوان تن به کورتاژ دادم که به دلیل خونریزی تا پای مرگ هم رفتم.
من آخرین سال کالج را هم تمام کردم ودر یک کلینیک بکار مشغول شدم، چون سخت کار می کردم، کارم مورد توجه قرار گرفت و حقوقم بالا رفت، اغلب شبها خسته به اتاق کوچکم می آمدم، هنوز در هفته سه شب با اریک بودم، ولی احساس می کردم آن شور و حال گذشته را ندارد نمیدانم چرا یکروز به سرم زد به کالج سر بزنم، حدود ساعت 2 بعد از ظهر بود من فضای کالج را دور زدم و درست در پشت رستوران، اریک را دیدم که دختری را عاشقانه می بوسید. همه تنم لرزید، باورم نمی شد، ولی حقیقت داشت، بدون اختیار به آن سوی رفتم و گریبان او را گرفتم و درحالیکه اشک می ریختم، فریاد میزدم چرا؟ من بخاطر تو بچه بدنیا نیامده ام را کشتم. اریک مرا بدرون اتومبیل خود برد شروع به التماس کرد، که آبروی او را نبرم، او اگر این شغل را از دست بدهد، شکایتی پیش آید، خود را می کشد. مرتب می گفت آن دختر مرا وسوسه کرد وگرنه من هیچکس را به جز تو دوست ندارم همین فردا حاضرم به پورتوریکو برویم و ازدواج کنیم. در همان شرایط با هم به آپارتمان او رفتیم و من شب را خوابیدم، چون اصرار داشت مرخصی بگیرم، برویم به کشورش و زن و شوهر رسمی برگردیم من ساده دل دست بکار شدم ولی یکی از هم شاگردی های سابقم وقتی همه ماجرا را تعریف کردم، بمن هشدار داد، که ممکن است از جانم مایه بگذارم. او توضیح داد اریک سابقه خوبی ندارد، او در طی 8 سال حداقل با 10 تا دانشجو رابطه داشته، حتی از بعضی ها پول قرض کرده یکی را که خیلی پاپیچش بوده به پورتوریکو برده و بعد دیگر هیچکس آن دختر را ندیده است.
این حرفها و حوادث اخیر مرا دچار تردید و دو دلی کرده، ضمن اینکه اریک اصرار دارد هرچه زودتر به کشورش برویم، من عاشق اش هستم، بخاطر این عشق کور و کر شده ام ولی در ضمن دچار دو دلی بزرگی شده ام نمیدانم چکنم، چون اریک حاضر نیست در اینجا ازدواج کند. واقعا چه باید بکنم؟
سودابه – تورنتو

1494-77