1433-33

من درست یک سال است با خودم می جنگم، گاه خواب از چشمانم می پرد، گاه دچار حواس پرتی می شوم و تا پای یک تصادف خونین می روم و همه اینها از ماجرایی سرچشمه می گیرد، که 3 سال پیش رخ داد.
من بعد از 12 سال زندگی در سوئد یخزده و همیشه ابری و دلگیر، سرانجام راهی پیدا کردم، تا خودم را به لس آنجلس آفتابی برسانم. من درتمام مدت زندگی در سوئد، سرم را با شغل آرایشگری گرم کرده بودم، به مشتریان خود گفته بودم، من ساعت نمی شناسم، هر زمان و هر ساعت می توانند بمن زنگ بزنند، یا به خانه من بیایند و یا من به خانه شان میروم.
من البته یک شوهر بی احساس و معتاد هم داشتم، که اعتیادش از ایران شروع شده بود، در سوئد هم ادامه یافت و همین که با یک حقوق بخور ونمیر دولتی زندگی را می گذراند و یا با بخشی از درآمد من، موادش را تهیه می دید، دلش خوش بود، او ابدا اهل کار و فعالیت نبود، دو سه بار من پیشنهاد کاری به او دادم، ولی دیدم اصلا حالش را ندارد.
قبل از آنکه سوئد را ترک کنم، تقاضای طلاق کردم، دلیل اش هم اعتیاد شوهرم بود، خیلی زود هم با آن موافقت شد و من رها شدم و با کمک دوستانم در لس آنجلس به شهر فرشته ها آمدم، به آنها گفته بودم، که دیگر قصد بازگشت ندارم، باید ترتیب اقامت مرا بدهند، همه شان دست بدست هم دادند و سرانجام راهی برای اقامت من پیدا کردند و بعد از چند ماه، من کار آرایشگری را شروع کردم. چون در چند زمینه تجربه و تخصص داشتم، کارم مورد توجه قرار گرفت و درآمدم بالا رفت دوستانم فرشته، زیبا، رویا و شعله، همه شوهر داشتند، گرچه فرشته در آستانه طلاق بود، او خیلی بمن کمک کرده بود و من مدیون اش بودم و دلم می خواست برایش کاری انجام بدهم، یکروز که من سخت بکارمشغول بودم، رویا وارد شد و گفت تو میدانی سر چه کسی را کوتاه می کنی؟ گفتم نه، گفت آن آقا، پاشا نامزد و عشق بزرگ زندگی فرشته بود ولی متاسفانه پدرش مخالفت کرد و او را بزور به نامزدی مهرداد در آورد. پاشا هم از سر لجبازی رفت با دختری ازدواج کرد و همه راهها را بروی خود و فرشته بست، ولی فرشته تا 3 ماه گریه می کرد و با اشک و زاری با مهرداد ازدواج کرد ولی از همان روز اول هم گفت این زندگی دوامی ندارد، از سویی پاشا چنان وانمود می کرد که عاشق همسرش شده و در انتظار تولد دوقلوهایش چشم به در دارد.
آخر هفته که همه بچه ها دور هم جمع شدیم، حرف از پاشا به میان آمد، فرشته به گریه افتاد، من خیلی دلم سوخت، با او کلی حرف زدم و پرسیدم واقعا هنوز در انتظار پاشاست؟ گفت بله، من مطمئنم او هنوز عاشق من است و ناخواسته ازدواج کرده است. گفتم از کجا می دانی؟ گفت یک دوست قدیمی دارم که با همسر پاشا فامیل است، میگوید همسرش کاملا در جریان عشق ماست. و بارها گفته عاقبت پاشا بدنبال این زن میرود، من هم اگر حتی دوقلوها هم متولد هم بشوند، آنها را رها می کنم و میروم، چون می دانم حضور دوقلوها، زندگی را برپاشا و عشق بزرگ زندگیش سیاه می کند!

1433-31

من پرسیدم برفرض اگر چنین اتفاقی بیفتد، تو چه خواهی کرد؟ گفت من آن دوقلوها را هم چون فرزندان خودم بزرگ می کنم. آنها بچه های عشق بزرگ زندگی من هستند. گفتم اگر برخلاف نظر تو، پاشا واقعا همسرش را دوست داشته باشد و در انتظار دوقلوها باشد چه می گویی؟ گفت من پاشا را می شناسم، او عاشق من است، من او را در یک رستوران دیدم، چنان دستپاچه شد که نزدیک بود با سر برود توی شیشه بلند پنجره! گفتم از دست من چه بر می آید؟ گفت نمیدانم، بعد بچه ها وارد بحث شدند و یکی گفت تو تنها کسی هستی که می توانی پاشا را به فرشته برگردانی. گفتم چگونه؟ دیگری گفت، ذهن پاشا را مسموم کنی. به طریقی نظر او را از همسرش برگردانی. گفتم چطور می توانم؟ گفتند ماهرانه ومنطقی زیرگوش پاشا از خیانت زنها بگو، بعد هم حرف را به زنان اطراف بکش بگو تقریبا همه زنهای این منطقه را می شناسی، خصوصا زنان ایرانی، بعد بگو اینروزها هرکس می خواهد پرونده زنی را رو کند، باید با من تماس بگیرد! گفتم فکر می کنید این کار خوبی است؟ گفتند تو دلت نمی خواهد بهترین دوست مان به عشقش برگردد؟ گفتم ولی پاشا اینقدر ساده است؟ گفتند باید ماهرانه عمل کنی، مطمئن باش هر مردی میخواهد بداند عشق اش با همسرش چه شرایطی دارد. آیا در پشت پرده زندگیش کسی وجود دارد؟! گفتم سعی خودم را می کنم، ولی ابتدا باید اسم و مشخصات این زن را بدانم، همه دست بکار شدند حداقل 10 تا عکس تکی و با فامیل و آشنایان وخصوصیات و شیوه لباس پوشیدن و خندیدن و سابقه تحصیلی و خانواده اش را برایم ردیف کردند. من به انتظار پاشا ماندم، وقتی آمد و من شروع کردم، چنان با هیجان حرف زدم که با کنجکاوی گفت یعنی اطلاعات دقیقی درباره همه زنان را داری؟ گفتم بله، چه مجرد و چه متاهل.
گفت مثلا از زنان متاهل اطراف ما، همین دور و بر این شهر چه می دانی، گفتم من اغلب شوهران شان را نمی شناسم، ولی خودشان را دقیق می شناسم، بعد از دو سه زن حرف زدم و به نوعی مشخصات همسرش میترا را گفتم، که با یکی از دوستان شوهرش رابطه دارد. گفت می توانی نام فامیل و آن آقا را که می گویی بمن اطلاع بدهی، گفتم 24 ساعت وقت بده، مگر شما میترا را می شناسی؟ گفت میترا با آن مشخصات همسر یکی از دوستان من است!
همان شب با بچه ها جلسه گذاشتیم، من گفتم حالا مطمئن شدم، پاشا همسرش میترا را دوست ندارد، بدنبال بهانه ای برای جدایی می گردد. همه هورا کشیدند و فرشته مرا غرق بوسه کرد و گفت تو بهترین دوست دنیا هستی. بعد هم همه اطلاعات را بمن دادند و من با خودم گفتم پاشا آخر ماه می آید، ولی فردا ساعت 11 صبح پیدایش شد و به بهانه اینکه پشت سرش را کم کوتاه کرده ام، دوباره روی صندلی نشست، تا حرفهای مرا بشنود، من خیلی خونسرد و ماهرانه درباره میترا و آن آقا توضیح دادم و عکس دونفره آنها را که بچه ها روی کامپیوتر از دیگران جدا کرده بودند، به پاشا نشان دادم، که ناگهان از روی صندلی بلند شد رو به عکس گفت لعنت بر تو زن! بعد عکس را پاره کرد و یک 50 دلاری بمن داد و با عجله رفت.
در یک لحظه دلم لرزید، با خودم گفتم آیا این کار درستی بود؟ بلافاصله به بچه ها زنگ زدم وهمه چیز را گفتم، همه همان شب قرار دیدار گذاشتند و در یک رستوران کلی مشروب خوردیم، برای آینده فرشته و عشقش شادی کردیم.
در طی یک ماه پاشا از میترا جدا شد و دوقلوها را هم به مادرش سپرد، بعد به سراغ فرشته آمد و او را با خود به هاوایی برد و ماه بعد هم ازدواج کردند، در شب عروسی پاشا با دیدن من جا خورد، من وانمود کردم که فرشته مشتری آرایشگاه من است.
زندگی پاشا و فرشته، بعد از یکسال ونیم به بن بست رسید چون فرشته اعتراف کرد، متاسفانه پاشا آن مرد رویایی زندگی او نیست، پاشا خصوصیاتی دارد که بکلی در جهت مخالف اوست، حسود، زورگو، عاشق پدر ومادر وخواهرانش است وهمین مسائل و بن بست ها به طلاق آنها انجامید درحالیکه میترا در این مدت دو بار دست به خودکشی زده و تحت هیچ شرایطی حاضر به آشتی با پاشا نیست ومن دوبار تصمیم گرفتم به سراغش بروم وهمه واقعیت ها را بگویم، تا شاید به طریقی راه بازگشت اورا هموار کنم، یک دوست قدیمی می گوید دیگر بیش از این دخالت نکن و من می گویم عذاب وجدان دارم و من از شما می پرسم واقعا چکنم؟
مهتاب- لس آنجلس

1433-32