1425-65

شوهرم  را سوار قطار کردم و برگشتم

من از طریق گرین کارت قرعه کشی به امریکا آمدم. پدر و مادرو برادرم کمکم کردند، تا راحت به لس آنجلس بیایم، قول دادند تا رسیدن به هدف هایم مرا یاری دهند، من در زمان کالج خیلی راحت درس خواندم، در یک آپارتمان با خانمی دانشجو شریک شدم، بعد از کالج در یک کلینیک بکار مشغول شدم، حقوق متوسطی می گرفتم و در اندیشه این بودم که بمرور خود را برای دانشگاه آماده کنم، که در یک مهمانی با روزبه آشنا شدم، می گفت سالهاست بدنبال دختری چون من می گردد. می گفت دلش می خواهد با من ازدواج کند، با من زیباترین زندگی عاشقانه را بسازد. روزبه شب و روز در گوش من خواند، تا مرا برای ازدواج راضی کرد.
البته برایم گفته بود، اخیرا همسری را که دوست نداشته طلاق داده، دادگاه هنوز بعد از یکسال تکلیف خانه و اموال و پس اندازشان را روشن نکرده است. من به او گفتم این ها برایم مهم نیست.  مهم عشق و وفاداری اوست. من سخت کار می کردم، روزبه هم در یک کمپانی امریکایی مشغول بود. یکسال ونیم گذشت، ولی هنوز تکلیف روزبه با همسر قبلی اش روشن نشده بود، من اصرار کردم دورآن زندگی را خط بکشد.
من از طریق محل کارم امکان خرید یک آپارتمان را پیدا کردم، آپارتمانی که بسیار قشنگ ورویایی و روبروی یک پارک کوچک بود، من و روزبه هر روز صبحانه را در بالکن کوچک و با صفای آن می خوردیم، گاه شبها در نور شمع شرابی می نوشیدیم. من از این زندگی کاملا راضی بودم وهر روز علاقه و عشقم به روزبه بیشتر می شد، دلم یک بچه می خواست روزبه هم رضایت داد و ما در چهارمین سال زندگی مشترک مان، صاحب یک دختر بنام شبنم شدیم، شبنم فرشته کوچک زندگی ما، همه توجه را بخود گرفته بود، بخاطر او همه کار می کردیم، برایش خانه ای چون بهشت تزئین کرده بودیم. من با خود می گفتم آیا زنی به خوشبختی من پیدا می شود؟  دلم یک پسر هم می خواست، هر دو با هم حرف زدیم، درست در همان روزها برادر روزبه از کاستاریکا زنگ زد و گفت تا اینجا آمده و نیاز به کمک ما دارد تا به امریکا برسد. روزبه گفت من ناچارم به کاستاریکا بروم و برادرم را بیاورم، من موافقت کردم و او را روانه نمودم، درحالیکه در آخرین لحظات دلم شور میزد، ولی بخودم نهیب زدم، شوهرم برای کمک به برادرش میرود، من هم باید پشت او بایستم، او را سوار برقطار سن دیه گو کردم و به خانه برگشتم.
روزبه قرار شد تا دو روز بعد تلفن بزند، ولی هیچ خبری نشد، من نگران بودم، به ایران زنگ زدم و سراغ برادر روزبه را گرفتم، آنها گفتند قرار است با روزبه به امریکا بیاید. یکروز که از سرکار برگشته بودم، با سیروس برادرشوهرم روبرو شدم خیلی جا خوردم، گفتم روزبه کجاست؟ گفت من از گرین کارت او استفاده کردم و آمدم این ور مرز، تا پناهندگی بگیرم، گفتم روزبه چرا نیامد؟ گفت یکی از دوستانش قراراست گرین کارت را برایش ببرد مکزیک، تا او هم برگردد! من کاملا گیج شده بودم، چون تلفن دستی روزبه جواب نمی داد، تصمیم گرفتم دخترم را بردارم و باگرین کارت روزبه به مکزیک بروم، تا شاید بتوانم با روزبه برگردم. ولی در مکزیک هرچه با تلفن دستی اش تماس گرفتم، هیچ جوابی نیامد. به پلیس مراجعه کردم و گفتم شوهرم برای خرید به اینجا آمده بود ولی برنگشته، یک کپی از گواهینامه اش را به آنها دادم، پرونده ای باز کردم، ولی هیچ خبری نبود. بعد از دو هفته برگشتم لس آنجلس، با سیروس جر و بحث تندی کردم واو را مقصر شمردم، او هم ناراحت بود و وقتی مرا آنچنان سرگشته دید، گفت من خودم را به اداره مهاجرت معرفی می کنم و اگر آنها دستور دادند به ایران بر می گردم، گفتم هر کاری می خواهی بکن، فقط پای روزبه را وسط نکش.

1425-60

نمیدانم سیروس چه کرد، ولی یک ماه بعد از ایران تلفن کرد و گفت من اینجاهستم، من برای همیشه دور امریکا را خط کشیدم گفتم بهرحال تو سبب شدی روزبه ناپدید شود، گفت به دلم آمده که بزودی پیدایش میشود من در لس آنجلس هم پرونده ای گشودم، ولی بی نتیجه بود، هیچ رد پایی از روزبه نبود، حدود یکسال و نیم کاملا سرگشته و بلاتکلیف بودم، تا برادرم به امریکا آمد و سعی کرد مرا سرگرم کار وزندگی دخترم بکند، او بکلی روحیه مرا عوض کرد و در سال دوم غیبت روزبه، از من خواست تقاضای طلاق پنهانی بکنم، که ناچار پذیرفتم، با این کار همه پیوندهای خود را با گذشته بریدم. چون کم کم باورم شده بود که روزبه یا دچار حادثه ای شده و جان باخته، یا بدنبال زن و زندگی دیگری رفته است.
تا ماهها سرم گرم کار بود و مسئولیت های دخترم که بمرور قد می کشید، تا با یکی از دوستان برادرم آشنا شدم، که مرد بسیار مهربان، با تجربه و دنیا دیده ای بود، مهدی سالها بود درامریکا زندگی می کرد، حدود 20 سال پیش با یک کانادایی ازدواج کرده و طلاق گرفته بود و یک پسر 11ساله داشت، که خیلی زود به من علاقمند شد، پدر و پسر آخر هفته ها من و دخترم را به سفرهای دو روزه می بردند وهمین سبب عشقی میان ما شد، مهدی از من خواستگاری  کرد و من هم پذیرفتم و به پیشنهاد او، آپارتمانم را اجاره دادم و به خانه بزرگ او نقل مکان کردم.
زندگی تازه ام پر از آرامش بود، دخترم با مهرداد پسر مهدی کاملا کنار آمده بودند، من از این بابت خیلی خوشحال بودم، به اصرار مهدی، برادرم هم در سوئیت جداگانه چسبیده به خانه ما زندگی می کرد. با اصرار شوهرم، مادر و خواهرم را هم یکسالی به امریکا آوردم، خیلی روزها و شبهای خوشی داشتیم، وقتی آنها رفتند، من احساس اندوه داشتم مهدی این را فهمید و گفت ترتیبی می دهم که خانواده ات به امریکا بیایند، جمع خوبی خواهیم شد.
3 هفته قبل در اوج خوشبختی، یکروز بعد از ظهر با روزبه جلوی خانه روبرو شدم، نزدیک بود قلبم بایستد، باورم نمیشد، از سویی از زنده بودن او خوشحال شدم از سویی خشم و کینه از ناپدید شدن اش به فریادی مبدل شد و از سویی در یک لحظه همه خوشبختی های خود را ویران شده دیدم.
همه چیز را برای روزبه گفتم، بشدت ناراحت شد و گفت من در مکزیک بدلیل داشتن حشیش با پلیس درگیر شدم و کارم به زدوخورد کشید، دو سه سال در زندان خودم را نمی شناختم، وقتی آزاد شدم، هنوز حال طبیعی نداشتم تا سرانجام با کمک دوستی خودم را به اینجا رساندم. من زندگیم، زنم، دخترم را می خواهم! گفتم ولی من امروز زندگی دیگری دارم، گفت من بتو دو هفته وقت می دهم تا تصمیم بگیری،وگرنه دخترم را از تو می گیرم.
باور کنید گیج شده ام، نمی دانم چکنم شما بگوئید چکنم؟
نسرین- لس آنجلس

1425-61