foroogy

سه پرسش و سه پاسخ

بانوئي در يك نامه شانزده صفحه اي شرح مفصلي از زندگي خودبه من نوشته است كه من آنـرا بطور بسيارخلاصه در اينجا به چاپ مي‌رسانم. ايشان مي‌نويسند:
…> دو سال است كه از ايران به امريكا آمده ام. پانزده ساله بودم كه با يكي از بستگان خود ازدواج كردم. يكروز  پدرم بمن گفت ميخواهيم ترا به پسرعمه ات شوهر بدهيم. ابتدا حالت شوك به من دست داد. دلم ميخواست درس بخوانم ولي مادرم گفت حالا آنها كه درس خوانده اند آخرش همين كاري را مي‌كنند كه قرار است تو الان انجام بدهي. ما دوره نامزدي نداشتيم. يك دوره كوتاه من عقد كرده بودم ولي پدرم قدغن كرده بود كه اگر با خواهرزاده ام خلـوت كـنـي تنبيه ميشوي. بنابراين چشم و گوش بسته بخانه  شوهر رفتم ولي شوهرم پيش از آنكه مرا بخانه خود ببرد در يك فرصت كوتاه كه بخانه  ما آمده بود به من تجاوز كرد. از ترس چيزي به مادرم نگفتم ولي بعدا شوهرم به من گفت تو اگر دختر نجيبي بـودي فرياد مي‌زدي و همسايه ها را خبر مي‌كردي. پس از سه ماه زندگي زناشويي فهميدم شوهرم از مواد مختلفي استفاده مي‌كند. بارها بعلت خشم شديد مرا كتك زد و يكبار بعلت پارگي شديد لب به بيمارستان مراجعه كردم. خشونت اين مرد به حدي  بود كه جرات نداشتم كه با خانواده ام دردل كنم. اگر مريض ميشدم حاضر نبود ديناري پول دوا بدهد. اعتيادش روزبروز بالا  گرفت و خانواده ام فهميدند و حاضر شدند طلاق مرا بگيرند ولي اين مرد دست بردار نبود. از او مي‌ترسيدم هيچ تاميني در منزل وخارج از خانه نداشتم. اگر بخانه دوستي مي‌رفتم بدنبالم مي‌آمد و تهديد ميكرد كه مادر و برادرم را مي‌كشد. يكشب كابوس بسيار بدي ديدم و احساس كردم باكارد بالاي سرم ايستاده است و ميخواهد مرا بكشد با فرياد از خواب پريدم. پدر و مادرم به اتاقم دويدند وفهميدند كه من خيلي از مزاحمت هاي اين مرد معتاد زجر مي‌كشم. اشكال ديگر اين مرد اين بودكه مرتب به من ميگفت كه بروم و از دوستان او پول قرض كنم. يكي دو بار كه اينكار را كردم ديدم همه شان به من نظر دارند… كار بجايي رسيد كه رسما از من ميخواست كه بروم و هر طور >توانستي< پول بياور. ديدم تحمل هرزگي ندارم از خانه فراري شدم و به منزل يكي از دوستان رفتم. اعصابم خيلي ناراحت بود پدرم گفت هر طور شده طلاقت را مـي‌گـيـرم.مـادرم مـرا نزد روانپزشك برد به روانـپزشك گفتم من دندانهايم ر اكليد مي‌كنم و معده ام درد مي‌گيرد روانپزشك گفت لخت بشو تا معاينه‌ات بكنم. گفتم براي چي؟ گفت چون گفتي دلت درد مي‌كند. گفتم من آمده ام از حال رواني ام بگويم از شوهرم كه وحشي است شكايت كنم و به بينم چه راه حلي وجود دارد. گفت مردها خيلي خشن و بيرحمند بايد به يكي از آنها پناه ببري تا ترا از بيرحمي  بقيه حفظ كند...! ديدم حالم از آنچه بود خيلي خرابتر شد. از اتاقش بيرون دويدم. پدرم با پشتيباني يكي دو آشناي مهمي كه داشت با بخشيدن مهريه ام طلاق مرا گرفت. پس از مدتي با مردي آشنا  شدم كه بيست و  پنجسال  از من بزرگتر بود ولي خيلي فهميده و مهربان بود او كمك كرد و بوسيله آشنايانش و خرج مبالغ زيادي مرا به امريكا  فرستاد. من الان بيست و يك سال دارم و درايالت... زندگي ميكنم. علت اينكه اين نامه را به شما نوشتم اين است كه شما در مجله بنويسيد كه معتاد  معتاد است و فاميل و غير فاميل نمي‌شناسد. ثانيا شما به من بگوئيد  كه در اينجا به چه روانپزشكي مراجعه كنم كه از او دارو بگيرم و....<
به اين بانوي گرامي روانپزشك بسيار مشهوري را كه در ايالت اوزندگي مي‌كند معرفي شد،… تلفني داشتم از يك بانوي ساكن يكي از ايالت هاي شرق امريكا: ايشان در گفت وگوي طولاني به من گفتند: زني هستم كه با داشتن يك فرزند از شوهرم جدا شده ام. پس از دو سال كه از جدايي ام گذشت با جواني كه تقريبا  چهار سال از من بزرگتر است آشنا شدم. ابتدا با ابراز عشق فراوان مرا بسوي خودكشيد و آرام آرام بدبيني هايش به حد مزاحمت رسيد… هر جا مي‌رفتم فكر مي‌كرد با شخصي در ارتباطم كه ميخواهم او نداند.اما تلفن هاي پياپي او را حمل بر عشق مي‌كردم.از من با خواهش زياد تقاضا كرد كه بيايد و در خانه ام زندگي كند. احساس تنهايي و اميد به زندگي تازه اي كه در دل داشتم سبب شد او را به خانه ام بپذيرم.اما كنترل كردن هاي او از يك رفتار معمولي گذشت.اين آقا مرتب به مـن دسـتور ميدهد مثلا الان وقت خواب  نيست…! يا لازم نيست  بروي خانه مادرت!  يا وقتي به تو حرف ميزنم  بگو چشم والا هرچه ديدي ازچشم خودت ديدي…! چند روز پيش فهميدم كه از كيفم  پول بر ميدارد وقتي با او روبرو شدم و گفتم هيچكس جز من و تو در اين خانه نيست پس پولها چه شده؟ من ازين مرد  به شدت مي‌ترسم مثلادر اين مورد. به من پاسخ ميدهد حواست پرت است! حتما گم كرده اي و من بايد حرف اورا باور كنم ولي او با عصبانيت شديد به ديوار لگد مي‌زند و به اندك اعتراض دستهايم را مي‌پيچاند. ازين خانم پرسيدم اگر او اينگونه ترا آزار ميدهد چرا خود را رها نمي‌كني؟  دستگاه پليس براي همين است. خانم جوان ميگويد دوست پسرش گفته است اگر به پليس زنگ بزنم به مادرم مي‌گويدكه با من رابطه دارد و شبها در اين جا مي‌خوابد. اين موضوع پدرم راكه مردي بيمار است مي‌تواند به مرگ نزديك كند. بنابراين من دستورهاي  اين مرد را مي‌پذيرم كه پدر ومادرم صدمه نبينند ويا تـهـديد مي‌كند كه فرزندم را مي‌كشد.
به اين بانوي گرامي پيشنهاد دادم كه براي يــك روان درمـانـي طولاني مدت با هر روانشناس كه دوست دارد مي‌تواند به درمان بـپــردازد.  مـعـمــولا افـرادي كه بنحوي با احساس گناه سر وكار دارند ناخودآگاه به تنبيه كردن خود مي‌پردازند و آسيب رساني ميكنند. بنظر ميرسد كه اين بانوي جـوان از گـذشته هاي خـود بيخودي احساس ناخشنودي و تاسف دارد و به جواني كه احتمالا يـك بـيمار رواني است اجازه داده است تا زندگي او را به شدت كنترل كند. اگر چنين افرادي در زندگي هر فردي اينگونه رفتار مي‌كنند بهتر است كه با كمك دستگاه پليس و يك وكيل زبردست شر آنان را از زندگي خود  كند و دست آنان را كوتاه كرد. چون اينگونه دزديهاي نامشخص ميتواند معلول اعتياد باشد و كسي كه اينگونه خشونت ميكند بعيد نيست كه از مواد شيميايي استفاده مي‌كند و مي‌تواند درحالتي نا متعادل و بيمارگونه به ديگران آسيب برساند.
آقايي از شمال كاليفرنيا در يك مصاحبه تلفني ميگويد:…> مردي هستم كه از ازدواج پيشين داراي دو فرزندم. چندي پيش به ايران سفر كردم و دوستان بانوي جواني را به من معرفي كردند كه او هم از شوهر سابقش داراي يك پسرخردسال اسـت. در آنجا از ديدن اين خانم خيلي خوشحال بودم چون بسيار شوخ وسرو زبان دار بنظر مي‌رسيد. در چند  هفته اي كه در ايران بودم مرتب با همه در تماس بوديم خيلي به يكديگر دلبستگي پيداكرديم و من  پيش از بازگشت به او قول دادم كه سفر ديگري به ايران داشته باشم و يا وسائل سفر او را به كشور ديگري مثل تركيه فراهم كنم ومدتي با او در آنجا زندگي كنم كه بفهمم در يك خانه و زير يك سقف چگونه زني است؟ چيزي كه مرا امروز نگران كرده است تلفن ناشناسي است از ايران كه به من ميگويد، خودت را به خطر نيانداز اين زن ميخواهد به امريكا بيايد وهدفش  اين است كه ترا پس از گرفتن گرين كارت رها كند و اگر توانست پولي نصيبش شود!
اين آقا ميگفت من باور نكردم در تلفن هايم با او كمي دقت بيشتري كردم.ايشان خيلي از شغل من و ميزان درآمد من سئوال مي‌كند اين پرسش را بطور مستقيم انجام نمي‌دهد.  مثلا اول از گراني حرف ميزند  و بعد مي‌گويد در ماه چقدر پس انداز مي‌كني؟  امروز اين خانم صبح اول وقت به من زنگ زد، كه فلاني  چون گفته بودي ميخواهي خانه بخري صبر كن من بيايم با هم يك جائي را به پسنديم منهم با خودم ميخواهم چند هزار دلاري بياورم كه اگر كم داشتي به تو ميدهم… گفتم خانه اي كه من ميخواهم بخرم قيمتش از يك ميليون بيشتر است مگر تو چـقـدر پـول بهمراه مي‌آوري؟ايشان گفتند حداكثر پولي كه دارم ميتواند به ده هزار دلار برسد. اين گفت وگو مرا متفكر كرده است كه آيا اين حرفها واقعا از روي صداقت است يا آنكه تلفن فرد ناشناس از روي خيرخواهي  به من شـده اسـت. ميخواستم از شما بپرسم كه بكداميك از اين دو نفر باور داشته باشم و اعتماد كنم و…
پاسخ: به اين آقاي گرامي گفته شد كه تفاوت روانشناس با آنانكه فال قهوه ميگيرند در همين نكته است كه روانشناس براساس شواهد و طرز انديشه و احساس افراد كوشائي براين دارند  كه به آنان ياري برساند و  آنكه فال قهوه مي‌گيرد همه ي ويژگيهاي دروني خود را با ديدن يك نفر و بازمانده ي قهوه به او نسبت ميدهد. درواقع فال قهوه گير بيشتر از آنچه بروانشناسي ديگري بپردازد روان خود را موردگفت وگو قرار ميدهد. اصولا من به ازدواجهاي از راه دور خيلي خوشبين نيستم. از راه دور شايد بعضي از ازدواجها هم آخر و عاقبت خوش داشته اند ولي با عدم شناسايي افراد از يكديگر رابطه نمي‌تواند پايه واساس درستي  داشته باشد و كسي كه تحت تاثير شرايط دروني خودش (مثل تنهايي و نياز به همسر) در ديدار يكباره تصميم  به ازدواج مي‌گيرد احتمالا در آينده مواجه با پيامدهايي ميشودكه انتظار نداشته است. براي حفظ زندگي خود  ميتوانيد از ديگري كمك بگيريد و براي شناسايي اين خانم بد نيست كه تحت شرايطي با او مدتي در يك شهر زندگي كنيد. درهر حال هيچكس از شناسايي بيشتر پيش از ازدواج زيان نمي‌بيند.