1321-1

شیفته از سانفرانسیسکو:
شب ها کابوس قربانیان خود و شوهرم را می بینم!

من و شوهرم یک مجموعه ساختمانی بزرگ داریم، که درآمد ماهانه بالایی دارد  و بقولی ما باید دیگر پاهایمان را دراز کنیم و از این ببعد به استراحت بپردازیم. ولی من احساس می کنم از درون هر کدام از این در و پنجره های رنگین، فریاد و ضجه و نفرینی به گوش میرسد! تعجب نکنید ، من باید شما را به 27 سال پیش ببرم و از اول این ماجرا برایتان بگویم.
من و احمد شوهرم سال 1983 ایران را ترک کردیم وابتدا به ترکیه و بعد هم اروپا و سپس به امریکا آمدیم، در مسیرمان به آدم های عجیب و غریبی برخوردیم. حدود 120 هزار دلار سرمایه مان را بدلایل مختلف، توسط گروهی بظاهردوست و یا دلسوز از دست دادیم. هر دو زخم خورده به سانفرانسیسکو آمدیم، هر دو در پی انتقام بودیم. هر دو در پی نقشه ای برای پولدارشدن بودیم، دو پسر 12 و 14ساله مان بی خبر از وضعیت ما، بدنبال تحصیل خود رفتند و ما در پی نقشه ای برای رسیدن به ثروت.
یادم هست حدود 26 سال پیش،وقتی با یک زوج جوان، که تازه از ایران آمده بودند برخوردیم و فهمیدیم  دستمایه خوبی باخودآورده اند، بلافاصله به فکر افتادیم که به طریقی از چنگ شان در آوریم. احمد گفت بهترین کار،خرید استاک  است و چنان شب وروز در گوش آنها خواند، که هر دو رضایت دادند، احمد سرمایه آنها را بکار گیرد وآینده طلایی شان را بسازد.
«احمد» طبق قولی که داده بود، ماهانه مبلغ بالایی به عنوان سود به آنها می پرداخت، درحالیکه ابدا پول آنها درکار استاک مارکت نبود و ما اقدام به خرید دو آپارتمان کردیم و آنها را اجاره دادیم.
بعد از یکسال که خبری درباره سقوط استاک در رسانه ها پخش شد، احمد یک شب مشروب مفصلی خورد و در برابر آنها بغض کرده وگفت همه سرمایه خود و آنها برباد رفته وحتی باید جریمه سنگینی هم بپردازد. ولی سعی می کند جریمه به آنها تعلق نگیرد!
زوج جوان از ترس، دو هفته بعد از آن محله رفتند، تا از دردسرهای قانونی فرار کنند، درحالیکه در پشت پرده، من و احمد قهقهه میزدیم وبه سلامتی پیروزی خود می نوشیدیم.
این موفقیت ما را تشویق به شکارهای تازه کرد، در مهمانی ها و گردهمائی ها، سیزده بدر، مهرگان، کنسرت، تاتر و رستوران و خلاصه هر مکانی که ایرانیان دور هم می آمدند، ما به شناسایی شکارهای جدید می رفتیم.
سال 93 در یک سیزده بدر شلوغ و پرشور، ما با بیش از ده خانواده آشنا شدیم، که بیشترشان تازه از ایران یا اروپا آمده و در پی سرمایه گذاری و بقول خودشان بنای آینده زندگی خود بودند، ما به آنها پیشنهاد استاک مارکت را دادیم، یکی دو نفرشان پذیرفتند و با توجه به سود کلانی که ما برایشان تعیین کردیم، به سراغ مان آمدند و احمد همچنان بدون اینکه براستی هیچ چیز درباره استاک مارکت بداند، با آنها قراردادهایی امضا کرده و سرمایه هایشان را تحویل گرفت و در همان هفته اول نیز مبلغی بعنوان سود به آنها پرداخت و همین در میان دوستان و آشنایان پیچید و چهره های جدیدی به سراغ مان آمدند.
احمد بخشی از این مبالغ را در یک حساب بانکی واریز می کرد و از همان حساب ماهانه به این افراد ظاهرا سود می پرداخت وهمه را ذوق زده می کرد. ضمن اینکه انتظار می کشید، تا یک خبر منفی درباره استاک مارکت در رسانه ها منعکس شود و او همه آن پولها را بالا بکشد، که البته همانطور که میدانید در سالهای 90 مرتب این خبرها به گوش میرسید، باز هم به اتفاق یک مهمانی بر پا داشتیم و احمد درحالیکه چون بازیگری توانا اشک می ریخت، به دو سه نفرشان گفت همه سرمایه مان از بین رفته و امکان دارد حتی او بخاطر برداشت از نقدینه هایی، جهت یک ریسک بزرگ، به زندان بیفتد! مهمانان همه پکر و غمگین وهراسان خانه ما را ترک گفتند و احمد نفسی براحت کشید وگفت این بار هم پیروز شدیم، فقط باید منطقه زندگی مان را عوض کنیم. باید به مناطقی برویم که ایرانیان جدیدی زندگی می کنند وبقولی قربانیان بیگناه دیگری سرراهمان هستند.
سال 98 بود بچه ها قد کشیده بودند، به دبیرستان ر فته و نیاز به اتومبیل داشتند، ماخوشبختانه امکانات مالی خوبی داشتیم، برایشان اتومبیل های آخرین مدلی خریدیم، می خواستیم در اصل بی خبر نبودن از بچه ها، کم توجهی، مشغله فراوان مان را با این هدایا جبران کنیم. براستی ما از بچه ها بی خبر بودیم، دختر خواهرم که از ایران آمده بود، بچه ها را به مدرسه می برد و می آورد. ما حتی نمی دانستیم بچه ها در چه کلاسی درس می خوانند و شرایط تحصیلی شان چگونه است؟ چه دوستان وهمراهانی دارند؟ فقط یکبار احمد گفت پسرها دو سه تا دوست دختر دارند، مثل اینکه خیلی خوش هستند. من هم گفتم خدا را شکر، فقط سفارش کن، دختری را حامله نکنند، یا به این زودیها در پی ازدواج نباشند، چون من حوصله نوه داری و حل و فصل مشکلات خانوادگی شان راندارم. احمد می گفت نگران نباش، بچه ها عاقل تر از این حرفها هستند.
ما همچنان به شکارمشغول بودیم، تا سال 2004 زن و شوهر جوانی سرمایه شان را به ما سپردند و احمد دوباره همان فیلم را برایشان بازی کرد. ولی آنها وکیل گرفتند و در پی شکایت برآمدند. هر دو ترسیده بودیم، من به احمد فشار آوردم، پول این دو نفر را پس بدهد واز شرشان راحت شود، ابتدا راضی نمی شد، ولی وقتی در تنگنا قرار گرفتیم، سرمایه آنها را پس داد و گفت از خانواده اش قرض کرده وهمه عمر به خاطر این ضربه آنها را نفرین می کند!
من کم کم احساس عذاب وجدان میکردم، چون دو سه بار قربانیان سابق خود را در فروشگاهها و گردهمایی ها دیدم، همه شان غمگین و شکسته بنظر می آمدند و با دیدن من، روی برگرانده و یکی از آنها هم جلوی جمعی، گفت تو و شوهرت همه آرزوهای ما را بر باد دادید، ما هر شب با نفرین به شما می خوابیم و فردا صبح با لعنت به شما بیدار می شویم. این برخوردها بدجوری مرا اذیت می کرد، درحالیکه احمد اصلا بی خیال اش بود، می گفت یکروز دیگران حق و حقوق ما را خوردند، حالا هم ما جبران می کنیم، این روند زندگی است، اگر ما این پولها را بالا نمی کشیدیم، دیگران چنین می کردند، پس چرا ناراحتی؟
سال  2006 ما صاحب 3 مجموعه ساختمانی بودیم، همزمان متوجه شدیم هر دو پسرهایمان معتاد هستند، ضربه سنگینی بود. برای ترک اعتیادشان اقدام کردیم، حدود 6ماه شب و روز دویدیم، ولی دوباره هر دو شروع کردند و یکبار که احمد با پسر بزرگ مان درگیر شد، با مشت سنگین او بروی زمین افتاد وخون صورتش را پوشاند.
این مصیبت به خاطر بی خبری ما از بچه ها بود که بکلی آنها را فراموش کرده بودیم و فقط با دادن هدایای مختلف، پول نقد و حتی خرید دو آپارتمان بنام شان، خیال می کردیم وظیفه مان را انجام داده ایم. در حالی که مقصر ما بودیم، که بچه ها به چنین حال و روزی افتاده بودند. در طی 3 سال، ما به هر دری زدیم، باور کنید صدها هزار دلار هزینه کردیم، به گران ترین کلینیک مراجعه نمودیم، ولی متاسفانه به جایی نرسیدیم، تا سال 2009، پسر بزرگ مان را براثر مصرف زیاد مواد و مشروب و قرص های مخدر، در آپارتمان اش مرده پیدا کردند. آنروز سیاه ترین روز زندگی من بود. حاضر بودم همه ثروت خود را بدهم ولی پسرم را باز گردانم، آنچنان که من افسرده وعصبی بودم، احمد بنظر نمی آمد و من احساس میکردم همچنان در حال شکار انسان های بیگناه دیگری است. برای من این حادثه ضربه مرگباری بود، بطوری که بکلی خانه نشین شدم و یکروز که برای تهیه داروهای پسر کوچکترم رفته بودم، با یکی از آن قربانیان برخوردم، زن و شوهری که بعداز حدود 20 سال انگار 40 سال پیر شده بودند، هر دو روبرویم ایستادند و گفتند آیا شب ها راحت می خوابید؟ بغضم ترکید و گفتم خواهش میکنم شماره تلفن تان را بمن بدهید، گفتند برای چی؟ گفتم برای جبران! بمن شماره تلفن دادند و رفتند و من شب گریبان احمد را گرفتم و گفتم هر چه می گویم باید انجام دهی وگرنه خودم به پلیس مراجعه میکنم و همه چیز را می گویم. احمد دستپاچه شده بود، مرتب می پرسید مگر چه شده؟ فریاد زدم من شبها نمی خوابم، من هر شب کابوس می بینم، من از درون پنجره های این ساختمان بزرگ، صدای نفرین همه آن زن و شوهرها را می شنوم.
احمد گفت چه باید بکنم؟ گفتم 80درصد از یونیت های این ساختمان را باید به همان زن و شوهرها ببخشی، باید همه را پیدا کنی، جلوی چشم من سندها را به آنها بدهی، وگرنه یامن خودم را می کشم یا به سراغ پلیس و دادستان می روم.
این جرو بحث یک هفته طول کشید تا من تقریبا تلفن وآدرس همه آن قربانیان را پیدا کردم، به آنها گفتم چون ما دوباره جان گرفتیم و درکارمان موفق شدیم، میخواهیم جبران کنیم، به آنها گفتم سالهاست شبها کابوس می بینم و چون احمد اینروزها در تدارک این کارهاست. من تا حدی آرام شده ام، گرچه هنوز صدای نفرین و ضجه آن زوج های جوان را که جوانی شان را ما برباد دادیم می شنوم، ولی امید دارم که با این اقدام، به آرامش نسبی برسیم، حتی یک شب راحت بخوابیم.

1321-2