1439-4

باغ آینه
احمد شاملو

چراغی به دستم، چراغی در برابرم:
من به جنگ سیاهی می روم.
گهواره های خستگی
از کشاکش رفت و آمدها
باز ایستاده اند،
و خورشیدی از اعماق
کهکشان های خاکستر شده را
روشن می کند.
***
فریادهای عاصی آذرخش
هنگامی که تگرگ
در بطن بی قرار ابر
نطفه می بندد:
و درد خاموش وار تاک
هنگامی که غوره خرد
در انتهای شاخسار طولانی پیچ پیچ
جوانه می زند.
فریاد من همه گریز از درد بود
چرا که من، در وحشت انگیز ترین شبها،
آفتاب را به
دعائی نومیدوار طلب می کرده ام.
***
تواز خورشیدها آمده ای، از سپیده دم ها آمده ای
تو از آینه ها و ابریشم ها آمده ای
درخلئی که نه خدا بود و نه آتش،
نگاه و اعتماد ترا به دعائی نومیدوار طلب کرده
بودم
جریانی جدی
در فاصله دو مرگ
در تهی میان دو تنهائی
[ نگاه و اعتماد تو، بدینگونه است!]
***
شادی تو بی رحم است و بزرگوار،
نفست در دست های خالی من ترانه و سبزی است
من برمی خیزم!
چراغی در دست
چراغی در دلم.
زنگار روحم را صیقل می زنم
آینه ای برابر آینه ات می گذارم
تا از توابدیتی بسازم.

1439-5

اشک کودکانه
نیره کاشی – خرداد1379

دلم نشسته به پای تو اشک می ریزد
به یاد لحن صدای تو اشک می ریزد
شکسته بغض دلم بی تو، کاش می دیدی
چه کودکانه برای تو اشک می ریزد

محمود امامی

ببارگاه کدامین سوار می بری یم
که این چنین همه چشم انتظارمی بری یم
مگر هنوز نگاهی چراغدار ره است
به روشنی تو به شهر و دیار می بری یم
مگر شکوفه ای از فصل سرد جان برده است
که نزد شوکت باغ و بهار می بری یم
ببر مرا که قراری در این دیار نبود
کنون که دلشده ای بی قرار می بری یم
دلی به عرصه آوردگاه در کف تست
ببر که داری از این گیرودار می بری یم
چه دلکش است پریدن بسوی شهر ودیار
خصوص آنکه مرا پیش یارمی بری یم
چه شوق داری (امامی) که با گنه کاری
شفیع گشته به پروردگار می بری یم

بیا
اصغر مجیدی

ای سفرکرده کجایی تا کنم جان را فدایت
در شگفتم از غم دوری چه بنویسم برایت
بازآ، سر ده دوباره ، خنده های دلکشت را
تاکه ما سرمست گردیم ، ازشراب خنده هایت
ماه غایب ازمکانم ، ای به چشم دل عیانم
بازا، تا بر فروزد، پرتو حسن و صفایت
نازنینم باز آی و هرچه می خواهی بگو
چون که شور نوجوانی، می دمد در من صدایت
بال افشان، پر بزن، طاووس زیبایم ، بیا
تا که ازگلزار طبعم، عطر پاشم در هوایت
صبر حدی دارد وتاب فراق اندازه یی
ترسم آن روزی رسی، خاکم بود در زیر پایت
گو “مجیدی” غم مخور از گور برخیزی چونور
گر که برخاکت فشاند اشک ، یار با وفایت

مرداد1371- تل هسی، فلوریدا

1439-6

از: نجمه زارع

وقتی از چشم تو افتادم دل مستم شکست
عهد و پیمانی که روزی با دلت بستم شکست
ناگهان- دریا! تو را دیدم حواسم پرت شد
کوزه ام بی اختیار افتاد از دستم شکست
در دلم فریاد زد فرهاد و کوهستان شنید
هی صدا در کوه، هی «من عاشقت هستم» شکست
بعد تو آئینه های شعر سنگم میزنند
دل به هر آئینه ، هر آئینه ای بستم شکست
عشق زانو زد غرور گام هایم خرد شد
قامتم وقتی به اندوه تو پیوستم شکست
وقتی از چشم تو افتادم نمی دانم چه شد
پیش رویت آنچه را یک عمر نشکستم شکست…

هراس
مهین عمید

همه شب باهراس سرکردن
روزها سینه را سپر کردن
لحظه هر لحظه را به امیدی
از بد حادثه گذر کردن
هر زمان در زمان نیاسودن
در دل ما چرا خطر کردن
سود و سودای دل ندانستن
در قمار زمان ضرر کردن
خواندن و خواندن و نوشتن درد
روز وشب را عبث هدر کردن
از فراسوی عمر برگشتن
زیر و بالای آن شمر کردن
کشت اندیشه را نور دیدن
طلب از دشت بی ثمر کردن
همچوکابوس دهشت افزائی
حاصل عمر را نظر کردن
عشق و نفرت ز هم نپالودن
شرح این قصه مختصر کردن
با هراسی چو شام آخر عمر
در دل نیک و بد سفر کردن
ناشناسان آشناوش را

1439-7

نیمه راه عمر
فریدون توللی

درنیمه راه عمرم و یاران نیم راه
چون دزد کامدیده پراکنده از برم!
غمناک و بی امید و کم آمیز و دیرجوش
در انتظار ضربت یاران دیگرم
دائم دگر که در پس آن خنده های مهر
گرهست جز سپیدی دندان کینه نیست
دائم دگر که پنجه گرگان توبه کار
مرهم گذار خاطر وغمخوار سینه نیست
دانم دگر که چون زن و زر سایه در فکند
پاکیزه سیرتان بتر از جانور شوند!
دانم دگر که برسر تاراج نام وجاه
یاران رسته، دشمن بیدادگر شوند
دائم حدیث چرب زبانان خودفروش
دائم حدیث یارفروشان خود پرست
دانم فسون راست نمایان کج نهاد
دانم فریب کارگشایان چیره دست
دانم، ولی چه سود که اندر روزگار
چون پند پیر و صحبت آموزگار نیست
تا روزگار تجربه آید بسر، دریغ
عفریت مرگ خنده زند… روزگار نیست

از دل مهربان بدر کردن
تا مگر مردمی بیاموزند
بیهوده کوششی دگر کردن
پی زدن در جماد انسان گون
آبسان رخنه در حجرکردن
به عبث تا نهان شویم ازخلق
سرخود را بزیر پر کردن
سهم عشقی نبرده ازهستی
دل بی عشق را سپر کردن
ره نبردن به عمق وهم وخیال
از کتابی خطی زبر کردن
با «نگاهی» که شسته دیده به اشک
سازشی با تف شرر کردن
همچنان دلقکی ز خنده تلخ
پوششی بهر چشم تر کردن
صد هزاران رقم بود بهتر
تا که با ابلهان بسر کردن