yaddasht1080-02

پاي درد دل پريس- لوس آنجلس
شكار بيوه هاي پولدار در شهر

 

آنروز غروب، وقتي سميرا از پسر تحصيلكرده، با شخصيت و خوش آتيه خودحرف ميزد، وقتي از نجابت و پاكي و صداقت او سخن مي‌گفت، من از خودم مي‌پرسيدم پس هنوز نسل مردان پاك نهاد و اصيل ادامه دارد! و اصلا باورم نمي‌شد به چنين روز سياهي بيفتم.
من 3‌ سال بود شوهرم مرده بود، شوهر ثروتمند، با شخصيت و با نفوذي كه بسياري او را مي‌شناختند و به دوستياش افتخار مي‌كردند. من چنان خاطره هاي قشنگي از شوهرم داشتم، چنان سالهاي طلايي و شيريني را با او گذرانده بودم، كه دلم نمي‌خواست با يك وصلت ديگر، آنرا كمرنگ  سازم، دلم به آن خاطره ها خوش بود، با سربلندي از گذشته حرف ميزدم و هرگاه بغض گلويم را مي‌گرفت،خودم را بدرون اتاق خوابم مي‌رساندم، كه تصوير بلندي از شوهرم بر ديوار بود، تصويري كه بمن مي‌خنديد، هنوز بمن اميد مي‌داد.
در طي 3‌ سال بيش از 20‌ خواستگار قد و نيم قد به سراغم آمده بود، ولي من هركدام را به بهانهاي رد كرده بودم، به  فاميل و آشنايان هم گفته بودم برايم وصلهاي نگيرند و مرا از ليست زنان مجرد و بيوه خط بزنند.
به باور من، ديگر مردي چون شوهر ازدست رفتهام در زندگي من پيدا نمي‌شد و من بعد از 12‌ سال زندگي پر از تفاهم و عشق به قلبم بروي مرد تازهاي گشوده نمي‌شد و بجرات هيچكس را قابل مقايسه با او نمي‌ديدم.
آن روز غروب، اولين بار بود كه من سميرا را مي‌ديدم، مادري پا به سن گذاشته، با ظاهري مهربان، لباس و آرايشي شيك و مدرن، زباني مهربان و حرفهايي كه جذابيت خاص داشت.‌ سميرا ابتدا از من درباره عقايدم نسبت به زندگي و عشق پرسيد، بعد رشته سخن را به پسرش كشاند، از جواني گفت كه در اين روزگار مادي، سرگشته و تنهاست، مي‌گفت يكبار ازدواج كرده، همسرش را در حادثهاي از دست داده و بعد از 5‌ سال، هيچ زني نتوانسته نظرش را جلب كند، جواني كه نابغه است، بدليل همين نبوغ و حسادت ها و حساسيت ها، حتي تحصيل خود را در يكي از پرقدرتترين و معتبرترين دانشگاههاي امريكا نيمه كاره گذاشته و ده سال به افريقا رفته و همدم و همراه كودكان فقير و گرسنه شده است.
هر چه سميرا بيشتر درباره پسرش پژمان سخن مي‌گفت، من كنجكاوتر مي‌شدم. چون بسياري از اخلاقيات او را شبيه خود مي‌ديدم. سميرا گفت اگر من بيمار نمي‌شدم، اگر من تا پاي مرگ نمي‌رفتم، پژمان باز نمي‌گشت، چون او همه اندوخته هايش را براي درمان كودكان بي پناه و گرسنه بكار برده بود، روزي كه به لوس آنجلس بازگشت، حتي هزينه خريد يك سبد گل را هم نداشت، از حياط بيمارستان يك شاخه گل كند و با نامه قشنگي بر بالين من ظاهر شد و من كه در آستانه بيهوشي بودم، با ديدن او، با رسيدن انرژي پاك و پر از مهر او جان تازه گرفتم و برپاي ايستادم و با او بيمارستان را ترك گفتم، درحاليكه همه پزشكان حيرت زده مانده بودند كه در وجود اين پسر چيست كه مرا به زندگي برگردانده است!
تحصيل را رها كرده بود، ولي كار مي‌كرد، ابتدا در يك كالج، بعد در يك كمپاني امريكايي مشغول بود، تا پاي معاونت اين كمپاني پيش رفت و ناگهان يكروز كه كارگر ساده اي بخاطر تبعيض از بالكن كمپاني سقوط كرد و جان سپرد، پژمان دست از كاركشيد، همه پس اندازش را براي استخدام يك وكيل بكار گرفت و تا خانواده آن كارگر ساده را سر و سامان نداد و تا از تضمين آينده آنها اطمينان نيافت آرام نگرفت.
آن شب تا آخرين لحظات، سميرا از پسري گفت كه فرشته بود، فداكار بود، از خود گذشته بود. هنوز به خاطره هاي همسر سابقش خود وفادار بود، يعني همه آن ايده ال هايي كه من از يك مرد اصيل مي‌شناختم و اخلاقياتي كه شبيه من ساده دل بود. سميرا آن شب فقط همين ها را گفت و رفت، تا دو هفته بعد، درست در روز تولد من، زنگ در خانهام را زدند، يك آقايي، سبد گل بزرگي را بدستم داد كه بروي آن نوشته  بود:”هديه اي كوچك از دو قلب بزرگ ولي تنها، كه تنهايي و وفاداري و نجابت انساني چون تو را مي‌فهمند”! خواندن آن يادداشت تكانم داد،‌با خود گفتم پس هنوز فرشته ها در شهر فرشته ها زندگي مي‌كنند.
چون تلفن و آدرسي نداشت، بدنبال آن آقا دويدم، كه متاسفانه رفته بود، آن شب  وهمه شب هاي هفته را به آن مادر  و پسر انديشيدم و از خدا خواستم كه آنها را از نزديك ببينم و حداقل بعنوان دوستان خوب پذيرايشان باشم.
يك هفته بعد سميرا زنگ زد، ذوق زده سلام كرد و سپاس فراوان من بخاطر آن همه احساس و مهرباني. خنديد و گفت شيفته شما شدهام و پژمان شب و روز از تو مي‌پرسد، ولي من دلم نمي‌خواهد خلوت روحاني تو را بشكنم.
با اصرار آنها را به خانه ام دعوت كردم، هر دو با شاخه هاي گل آمدند، پژمان را نه از جهت ظاهري، بلكه از ديدگاه روحاني، انسانيت، پاكي وصداقتاش نگاه كردم، واقعا مرد كاملي بود و بر من تاثيري عميق گذاشت، خصوصا كه در تمام مدت به چشمان من نگاه نمي‌كرد سرش زير بود و هرگاه حرف ميزد، با شعري و يا ضرب المثلي شيرين همراه بود و وقتي خداحافظي كردند، خانه را با يادشان پر كردند.
اينگونه سميرا و پژمان وارد زندگي من شدند، ديوار بلند تنهايي مرا فرو ريختند، آنچنان مرا در خود گرفتند و پسر 9‌ ساله ام را سرشار از نوازش و هديه و مهر كردند، كه احساس نمودم دريچه هاي خوشبختي دوباره بروي من گشوده شده است.
6‌ماه بعد ما ازدواج كرديم درحاليكه برادرم در اينجا و خواهرم در لندن مخالف بودند،ولي من شيفته پژمان شده بودم، كه در هفته سه روز بعد از ظهرش را در بيمارستان كودكان بر بالين كودكان بيمار مي‌گذراند، بقيه اش را هم به پخش غذا و لباس ميان چند خانواده  فقير در محلات فقيرنشين صرف مي‌كرد و در عين حال حاضر نيست پشت اتومبيل بنشيند، سوار بر اتوبوس ميشود و گاه كنار مادر مي‌نشيند و به فاصله هاي دور ميرود. پژمان حاضر نبود از پس انداز من پولي بردارد، مي‌گفت تا شروع به درسش در يك دانشگاه تازه از پس انداز خود خرج مي‌كند، حتي براي من و پسرم نيز هديه مي‌خريد، تا اينكه من شماره حسابش را برداشته و مبلغ قابل توجهي در آن واريز نمودم، ظاهرا ناراحت شد، ولي گفت اين كار را نكن، چون من همه را براه نيازمندان خرج مي‌كنم و من جواب دادم من راضي و خشنودم.
روزي كه فهميدم پژمان بيمه عمري به نام من و پسرم خريده، آپارتمان كوچك و مشترك خود و مادرش را در وصيت نامه به پسرم نيما بخشيده تكان خوردم، ازخودم سئوال كردم يعني هنوز اين فرشته را باور نداري؟ بدنبال آن بودكه من همه زندگيم را به پاي پژمان ريختم، از او خواستم همه اختيار مالي مرا بعهده بگيرد، در شروع يك بيزينس تازه با من همراه شود.
يكروز بخود آمدم كه دخترم بدنيا آمده بود، همه زندگيم در دست پژمان بود، خود را خوشبخت ترين زن عالم مي‌ديدم، تا روزي كه فهميدم پژمان قبل از من با 3‌ زن بيوه پولدار ديگر ازدواج كرده، بنام مادرش يك مجموعه ساختماني خريده، در ايران خانه بزرگي دارد. دو فرزند هم از همسران قبلي دارد كه به آنها واگذار كرده، تحصيلاتاش تا حد ديپلم هم نيست، رنگ كالج و دانشگاه را حتي در حد دانشجو هم نديده، تحمل گريه بچه ها را ندارد و همه عمرش پايش را به بيمارستان كودكان نگذاشته و دست فقيري را هم نگرفته است! اين واقعيت ها را از زبان دو همسر قبلي اش شنيدم، مدارك را ديدم، سابقه اش را بررسي كردم و فهميدم بارها به اتهام رانندگي درحال مستي و تحت تاثير مواد مخدر بازداشت  شده و حق رانندگي ندارد!
وقتي با سميرا روبرو شدم و علت اين همه دروغ و حقه بازي را پرسيدم، خيلي راحت توي چشمانم نگاه كرد و گفت پس ثروت بادآورده بيوه زنان را چه كسي بايد خرج كند؟!
… اينك من و دو همسر سابقش، با وكيل مشتركي او را سو كرده ايم، هر سه تا آخر خط خواهيم رفت، هر سه مدارك و اسناد وشواهد كافي داريم و مطمئن هستيم كه پيروز ميشويم، ولي برايتان جالب  است بدانيد ديروز با خبر شديم كه سميرا در حال فريب يك بيوه پزشك ثروتمندي است تا هزينه هاي وكيل و دادگاه را فراهم كند و امروز ما با آن بيوه ساده دل قرار ملاقات داريم.