1402-39

1402-37

قسمت دوازدهم

پرنده دیگری به نزد هدهد آمد و گفت که نفسم، غرایزم و هوسهایم دشمن من هستند و بدینگونه هرگاه که مصمم به پیمودن راه می گردم، نفس مرا به گونه ای از پیمودن راه باز می دارد. این نفس به اندازه ای بر من تسلط پیدا می کند که پرده ای بر جلوی چشمانم می کشد تا من نتوانم راه درست را انتخاب کنم عطار از زبان هدهد به این پرنده که اشاره ای به انسانهای هوسباز و پیرو هوای نفس دارد داستانی را بیان می کند:
فردی از مردی گورکن سئوال کرد که در این مدت طولانی که گور و قبر کنده ای چه حادثه ویژه ای را مشاهده کرده ای؟
مرد گورکن می گوید…
گفت این دیدم عجایب حسب حال
کین سگ نفسم همی هفتاد سال
گور کندن دید و یک ساعت نمرد
یک دمم فرمان یک طاعت نبرد
در داستان دیگری عطار حکایت مرد فقیری را که لباس پاره ای پوشیده بود بیان می کند که روزی پادشاهی او را دید و از او سئوال نمود که آیا من بهتر هستم یا تو و مرد فقیر چنین پاسخ داد، که من بسیار از تو بهتر هستم زیرا که تو هنوز نتوانسته ای مهاری بر خواهشهای نفس خویش بزنی و چنان اسیر نفست هستی که مانند خر و الاغی هر کجا بخواهد باری بر پشتت می گذارد و ترا به هر راه که اراده کند می کشاند.
زانک جانت روی دین نشناخته است
نفس تو از تو خری برساخته است
وانگهی بر تو نشسته ای امیر
تو شده در زیر بار او اسیر
بر سرت افسار کرده روز و شب
تو به امر او فتاده در طلب
فقیر به پادشاه می گوید… که او توانسته است خر و سگ نفس خویش را تحت اراده اش در آورد و بر آنها سوار شود، حال آنکه پادشاه همچنان الاغ نفس و هوسهای خویش باقی مانده است.
عطار از زبان این پرنده ضعف وزبونی انسان را در مقابل خواهشها و تزویرهای نفسش بیان می کند و اشاره می نماید که بدون بند زدن و افسار زدن بر حیوان نفس انسان نمی تواند به آن راهی که شایسته اوست پای گذارد و به سوی ذات حق و سیمرغ جان بشتابد.

******

پرنده دیگری به سراغ هدهد آمد و اظهار داشت که شیطان مرتب او را گول می زند و نمی گذارد که به راه درست وارد شود. پرنده از هدهد می خواهد که او را راهنمایی کند.
چون کنم کز وی (ابلیس) نجاتی باشدم
وز می معنی حیاتی باشدم
هدهد می گوید… تا این سگ نفس در نزد تو حضور دارد و ترا کنترل می نماید، تو نخواهی توانست که از وسوسه های ابلیس در امان باشی.
حب دنیا ذوق ایمانت ببرد
آرزو و آز تو جانت ببرد
چیست دنیا، آشیان حرص و آز
مانده از فرعون وز نمرود باز
هست دنیا آتش افروخته
هر زمان خلقی دگر را سوخته
چون شود این آتش سوزنده تیز
شیرمردی، گر از او گیری گریز
همچو شیران چشم از این آتش بدوز
ورنه چون پروانه زین آتش بسوز
هدهد می گوید که خواهشها و حرص زدنها و وابستگی شدید به دنیا دلیل گول خوردن توست. و هرچه که در این رابطه جلوتر بروی بر میزان علاقه تو به دنیا افزوده می گردد، درواقع علاقه به تصاحب مال و ثروت مانند آتشی است که دایما شعله اش گسترده تر می شود تا سرانجام وجود ترا به آتش بکشد. و در این زمان گریختن از میان شعله های سرکش خواهش و تمنا و حرص بسیار سخت تر میشود.

1402-38

******

پرنده دیگری به سراغ هدهد آمد و گفت که من بسیار علاقه به طلا و جواهر دارم و خوشحالی من لحظه ای است که مقداری پول و طلا به دست می آورم
دیگری گفتش که من زر دوستم
عشق زر چون مغز شد در پوستم
هدهد به این پرنده  نصیحت می کند که تو طالب و خواستار ظاهر امور هستی و از معنی غافل مانده ای. طلا یک نوع سنگ معدن است که رنگ آن زرد شده وگرنه همان سنگ معدن است که با سنگهای دیگر تفاوتی ندارد و علاقه تو و افرادی چون تو باعث افزایش قیمت آن شده است تو باید دست از این زیاده خواهی و پرداختن به رنگ و روی و لعاب دنیا برداری تا بتوانی معنی زندگی را درک کنی.
گفت ای از صورتی حیران شده
از دل صبح صفت پنهان شده
روز و شب تو روز کوری مانده ای
بسته صورت چو موری مانده ای
جان شیرینت شد و عمر عزیز
تا درآمد از دکانت یک پشیز
این همه چیزی به هیچی داده تو
پس چنین دل بر همه بنهاده تو
هدهد گفتارش را ادامه می دهد… که وابستگی شدید به جهان است که انسان را از افکار بلند و قدم نهادن در راه خداوند باز میدارد. انسان آزاد، انسان بدون وابستگی است، مانند درویشی که چیزی ندارد و لهذا تعلقی به جایی در دنیا هم ندارد.
نکته… این کلام بسیار با گفتار بودا هم خوانی دارد. آنجا که بودا در جستجوی دلیل رنج و بدبختی انسان بر می آید و سالها بعد کشف می کند که تنها دلیل رنج انسان علاقه ووابستگی او به مادیات و جهان است. عطار در این رابطه داستان زاهدی را بیان می کند که در کوهی منزل گزیده و از همه جهان بریده بود. در جلوی غاری که او زندگی می کرد درختی بود که پرنده ای گاه بر آن می نشست و آواز می خواند. زاهد کم کم به شنیدن صدای پرنده عادت کرده و از آن لذت می برد. خداوند چون این را دید برای او الهامی فرستاد که:
سالها از شوق من می سوختی
تا به مرغی آخرم بفروختی
من ترا بخریده و آموخته
تو زنا اهلی مرا بفروخته
من خریدار تو، تو بفروختیم
ما وفاداری ز تو آموختیم
تو بدین ارزان فروشی هم مباش
همدمت مائیم، بی همدم مباش

******

پرنده دیگری به سراغ هدهد آمد و بیان داشت که وی در جای زیبا و قصری زرنگار زندگی می کند و بسیار در آنجا شاد و خرم است. حال چرا باید دست از زندگی لوکس و با شکوه خویش بردارد و چون فقیران همراه با بقیه مرغان به جستجوی سیمرغ بر آید.
شهریاری چون دهم کلی ز دست
چون کنم بی آن چنان قصری نشست
هیچ عاقل رفت از باغ ارم
تا که بیند در سفر داغ واِلم
هدهد به این مرغ چنین پاسخ می دهد… که درست است که تو اکنون در قصر زیبایی زندگی می کنی و خانه راحت و جای راحتی داری، ولی آیا هیچ تصور کرده ای که همه این زیبایی ها و راحتی ها زود گذر هستند و روزی که زمان مرگ تو فرا رسد و اجل از در در آید، توبر از دست دادن این همه راحتی ها افسوس خواهی خورد. تو به بهشت جاودانی که در آن زندگی همیشگی راحتی خواهی داشت فکر کن و ببین آیا صحیح است که آن بهشت دایمی را با این زندان زمینی که اکنون قصر توست معاوضه کنی.
هدهد سپس داستان شهریاری که کاخی زرنگار بنا نمود را بازگو کرد. شهریار در این قصر همه گونه وسیله فراهم نمود و بهترین معماران و گچ برها و سنگ تراشها را گرد آورد و ساختمانی و باغی چون بهشت درست کرد. پس از اتمام بنا، شهریار سران قوم و ریش سفیدان را در قصر جمع کرد و از آنها خواست که اگر کسی رخنه ای و یا خرابی در قصر می بیند گزارش نماید. بزرگان کشور همه شروع به تمجید و ستایش از باغ نمودند. در این میان درویشی از جای برخاست و به پادشاه گفت که او رخنه ای در قصر مشاهده می نماید پادشاه از حرف او برافروخت و از وی سئوال کرد که رخنه و خرابی این قصر زیبا در کجاست؟ درویش پاسخ داد، این رخنه جایی است که عزرائیل از آنجا می تواند وارد شود و جان و زندگی ترا بگیرد.
شاه گفتا من ندیدم رخنه ای
هم برانگیزی تو جاهل فتنه ای
زاهدش گفت ای به شاهی سرفراز
رخنه ای هست آن ز عزرائیل باز
بوک آن رخنه توانی کرد سخت
ورنه چه قصر تو و چه تاج و تخت
گرچه این قصر است خرم چون بهشت
مرگ بر چشم تو خواهد کرد زشت

1402-37

قسمت سیزدهم

ای سرای و باغ تو زندان تو
وای جانت، وا بلای جان تو
درگذر زین خاکدان پرغرور
چند پیمایی جهان ای ناصبور
چشم همت برگشای و ره ببین
پس قدم در ره نه و درگه ببین
عطار می گوید: انسان مانند حشره ای، عنکبوتی مرتب درحال تنیدن بافتن به دور خویش است که به تدریج اورا در درون این بافت زندانی میکند.این بافت در مورد انسان میتواند، خانه و ثروت و زراندوزی وغیره باشد. انسان درجوانی کار وکوشش می نماید تا ثروت بیشتری گرد آورد، براندوخته و پولش بیافزاید وگاه در این راه به دیگران نارو وکلک بزند وپس ازچندی که صاحب همه خانه و پول کافی شد، باز در پی اندوختن مال وقدرت بیشتر بر می آید وهیچ ترمزی نمی تواند او را متوقف سازد. سرانجام خسته به سنین کهولت می رسد ولی از میزان حرص او کم نمی شود و همچنان نگران می ماند که مبادا مالی را که او اندوخته کسی بخواهد از او بگیرد. ولی سرانجام روزی وقت خداحافظی از دنیای فانی می رسد و شخص شاید در آن لحظه دریابد که تمام کوشش برای هیچ و پوچ بوده است، چون آنچه که او از مال و ثروت اندوخته را نمی تواند با خود به جهان دیگر ببرد و باید همه را برای دیگران بگذارد تا ریخت و پاش نمایند. آنچه که انسان از این جهان می تواند به جهان دیگر ببرد کار وعمل نیکو وآرامش ذهن وخیال در هنگام مرگ است.
پرنده دیگری به سراغ هدهد آمد و گفت که ای مرغ نامدار، عشق زیبارویی مرا در بند کرده و اجازه همراهی با شما را به من نمی دهد.
شد خیال روی او رهزن مرا
و آتشی زد در همه خرمن مرا
یک نفس بی او نمی یابم قرار
کفرم آید صبر کردن زان نگار
من زمانی بی رخ آن ماهروی
چون توانم بود هرگز راه جوی
کفر من و ایمان من از عشق اوست
آتشی در جان من از عشق اوست
هدهد به این پرنده هشدار می دهد که تو دربند و گرفتار روی زیبایی مانده و از کسب معرفت دور مانده ای.
عشق صورت نیست عشق معرفت
هست شهوت بازی ای حیوان صفت
عطار از زبان هدهد می گوید… که عشق به چیزی که زوال پذیر است، عشق نمی باشد. تصور کن که زنی درجوانی صورت زیبایی دارد ولی همینکه پیر و فرتوت شد، زیبایی ظاهری او از بین میرود و خود به خود عشق تو نابود میگردد.
چند گردی گرد صورت عیب جوی
حسن درغیبست، حسن از غیب جوی
اما در مورد خداوند و عشق به معرفت که میتواند همیشگی باشد و هرگز از بین نمیرود. تو برو از عشق به صورت زیبا دوری کن و درعوض عشق به ذات حق را پیشه کن که زوال پذیر نیست و از زیبایی آن کم نمی شود، و هرچه که تو بیشتر جلو بروی و به او نزدیکتر گردی، بیشتر عاشق او خواهی شد.
دوستی دیگر گزین ای یار تو
کو نمیرد تا نمیری زار تو
دوستی کز مرگ نقصان آورد
دوستی او غم جان آورد
هرک شد در عشق صورت مبتلا
هم از آن صورت فتد درصد بلا
پای در عشق حقیقی نه تمام
نوش کن با اژدها مردانه جام
عاشقانش گر یکی وگر صداند
در ره او تشنه خون خوداند
عطار داستانی از حلاج بیان می کند بدینگونه…
حلاج را چون بربالای دار کشیدند، همچنان ذکر «انا الحق» که من خدا هستم می گفت. ماموران شکنجه  او چون زبان او را نمی فهمیدند، شروع به بریدن دست و پایش یکی بعد از دیگری کردند. حلاج درنتیجه خونریزی بسیار رویش بسیار زرد و سفید گشت. اما حلاج با دستی که باقی مانده بود چند قطره از خون را به صورتش مالید تا چهره اش هم چنان گلگون بماند. عده ای که در محل شکنجه ایستاده بودند از او سئوال کردند که دلیل خون مالیدن برصورتت چیست. حلاج گفت نمی خواهم کسی که مرا می بیند بگوید که از ترس رنگ چهره ام زرد شده است. من برای این جهان ارزشی قایل نیستم. معبود من در آن سوی منتظر من ایستاده و من آماده در برگرفتن او می باشم.
تذکر…. انا الحق یا من خدا هستم، در نزد عرفا معنی دیگری دارد.
سالک همینکه به حقیقت رسید و به ذات حق پیوست، خود را در وجود او فنا شده می بیند و هیچ فرقی بین او و خویشتن یا درواقع وجودی برای خویش جدا از خداوند قایل نیست تصور کنید در همان مثال معمول عرفانی… قطره که به دریا باز گردد. یا انسان به دریای محبت خداوند برگردد. قطره چون با آب دریا قاطی بشود، دیگر هویت فردی بعنوان یک قطره ندارد، بلکه هویت کلی دریا را می گیرد و جزو کوچکی از آن می شود. واگر بفرض شما از او یعنی قطره دریا سئوال کنید که چه و که هستی، خواهد گفت من دریا هستم و ازوجود چیزی بنام قطره نامی نخواهد برد.

1402-38

******

پرنده دیگری به نزد هدهد آمد و اظهار داشت که از مردن بسیار میترسد و هراس دارد که در اولین منزل سفرجانش را از دست بدهد.
هدهد به او پاسخ میدهد… که زندگی تا بوده چنین بوده که هرچیز در دنیا بوجود آید و متولد شود، سرانجام روزی از بین خواهد رفت.
تو نمی دانی که هرکه زاد، مُرد
شد به خاک و چرخ بودش باد برد
تو اگر آلوده. گر پاک آمدی
قطره آبی که با خاک آمدی
توضیح… زندگی ومرگ درتداوم و پیوستگی می باشند و هیچکدام بدون دیگری نمی تواند باشد. مرگ و زندگی با هم متولد میشوند. در اول میزان منحنی زندگی بالاتر است و منحنی مرگ در پائین ولی در طول عمر از منحنی زندگی کاسته و بر مرگ افزوده می گردد تا سرانجام مرگ و زندگی با هم از بین میروند. مطلب تضاد قوا و یا جمع اضداد و به سخن فلسفی دیالکتیک در اینجا کاملا صدق می کند هرچه درجهان هستی بوجود آمده و متولد شده، روزی از بین خواهد رفت. این موضوع در مورد موجودات و نباتات و جانوران و حتی جماد مانند سنگ وکوه هم صادق است. اخترشناسان به ما نشان داده اند که هر روز هزاران ستاره متولد می شوند و در مقابل ستاره هایی می میرند. کهکشانها بوجود می آیند و نابود می شوند. به عنوان نمونه… منظومه خورشیدی ما که حدود پنج میلیارد سال پیش بوجود آمده، در طول دو میلیارد سال آینده به سبب نابودی خورشید در اثر اتمام سوختش از بین خواهد رفت و بهمراه آن کره زمین و بقیه ستارگان این منظومه نابود می شوند. بنابراین اگر برای ستارگان و کهکشانها و کوهها مرگی وجود دارد، چرا برای انسان نباشد راه ساده نگاه کردن به مرگ و دور انداختن هراس از مردن این است که بدانیم و قبول کنیم که مرگ دنباله زندگی و ادامه حیات است. و پس از مرگ فیزیکی ما، حیات ما در وجود فرزندان  و در ادامه افکار و کردار ما باقی خواهد ماند. از اینروست که هندوها به کردار و یا کار ما اعتقاد دارند و می اندیشند که انسان به جهان می آید تا کارهای خوب جمع کند. اگر هنگام مرگ این کار ما به اندازه کافی نباشد، انسان پس از مرگ باز به صورت موجودی (انسان و یا حیوان) متولد می شود و این سیکل و دایره چندان ادامه می یابد تا کارهای انسان به اندازه ای برسد که بتواند به نیروانا ملحق گردد و پس از آن زندگی و تولد و مرگی درکار نخواهد بود.
عطار در ادامه می فرماید:
ای به دنیا بی سر و پای آمده
خاک برسر باده پیمای آمده
گه به صدر مملکت خواهی نشست
هم نخواهی رفت جز بادی به دست
ای کسی که لخت و عریان به جهان پای گذاشته ای، اگر حتی به پادشاهی و یا ریاست کشور هم برسی، روزی که از جهان می روی چیزی به همراه نخواهی برد. و آنکه صاحب عالمی بوده، اکنون زیر زمین خاک گشته است .
ما همه از بهر مردن زاده ایم
جان نخواهد ماند و دل بنهاده ایم
آنکه عالم داشت در زیرنگین
این زمان شد توتیا زیر زمین

******

چون جهان می بگذرد، بگذر تو نیز
ترک او گیر و بدو منگر تو نیز
زانک هر چیزی که آن پاینده نیست
هر که دل بندد درو دل زنده نیست

ادامه دارد