1403-29

1403-27

یکی از پرندگان باز به سراغ هدهد آمد و اظهار داشت که…. من هر چه که دستور و فرمان رسیده باشد، اجرا می کنم و کاری به این که به من پاداشی داده خواهد شد یا نشد ندارم:
هرچه فرماید به جان فرمان کنم
گر زفرمان سرکشم تاوان کنم
هدهد پاسخ داد… که کار درست را تو انجام میدهی و تو و امثال تو هستند که از دشواری های راه سلوک به آسانی می گذرند و به سیمرغ حقیقت راه پیدا می کنند.
هدهد سپس داستان پادشاهی را بازگو کرد که از سفری به پایتخت باز می گشت. مردمان شهر را آذین کرده و لباسهای نو پوشیده و در خیابان منتظر او ایستاده بودند. و از هرکجا که شاه عبور می کرد جمعیت زر وگوهر بر زمین می ریختند واسفند و عود دود می کردند. شاه از میان جمعیت هواداران بدون توقف گذشت و به ساختمان زندان شهر رفت و در آنجا از اسب پیاده شد و به میان زندانیان رفت.
چون رسید آنجا که زندان بود شاه
شد ز اسب خود پیاده زود  شاه
اهل زندان را چو برخود بار داد
وعده کرد و سیم و زر بسیار داد
یکی ازهمراهان پادشاه که از کار اومتعجب شده بود در این باره ازاوسئوال کرد
خونیانند این همه بریده دست
در برایشان چرا باید  نشست
پادشاه گفت که مردم شهر از روی تفاخر لباس های نو پوشیدند و در راه من ایستادند. ولی این زندانیان همه در اثر اجرای فرمان من به این روز افتاده و دست و پایشان قطع شده است. درواقع این گروه هستند که فرمان های من در مورد آنها اجرا شده است.
کار ره بنیان به فرمان رفتن است
لاجرم شه را به زندان رفتن است
تذکر: مراد از این داستان این است که فرمانبری از پیشوای راه سلوک و پیرو عارف واجب است و باید دستورات او را بدون چون و چرا اجرا نمود چون آنچه پیر می بیند، رسیدن به سرانجام سلوک است وآنچه سالک و رهگذر می بیند سختی های مقطعی این راه می باشد.
بنده نبود آنک از روی گزاف
می زند از بندگی پیوسته لاف
بنده وقت امتحان آید پدید
امتحان کن تا نشان آید پدید
گر در آید بنده بی حرمت به راه
زود راند از بساطش پادشاه
شد حرم برمرد بی حرمت حرام
گر بحرمت باشی این نعمت تمام
عطار می گوید که سالک باید غرور خویش را به کناری گذارد و از تخت و جایگاهی که برای خویش ساخته پائین بیاید و در مقابل خداوند اظهاربندگی کند و حرمت او را نگاه دارد تا بتواند به حریم وبارگاه او راه پیدا کند.
پرنده بعدی به خدمت هدهد آمد و گفت که او هرچه دارد در راه دوست فدا کرده و برای خود چیزی باقی نگذاشته است.
من ندارم خویش را در بند هیچ
برفشانم جمله چند از بند  هیچ
پاک بازی می کنم درکوی او
بوک در پاکی ببینم روی او
هدهد پاسخش داد که آنچه تو میکنی هر کسی نمی تواند انجام دهد و معدودی از افراد می توانند به این درجه برسند.
هر که او درباخت هرچش بود پاک
رفت در پاکی فرو آسود پاک
چون بسوزی کل به آهی آتشین
جمع کن خاکسترش در وی نشین
چون چنین کردی برستی از همه
ورنه خون خور تا که هستی از همه
تا نبری خود ز یک یک چیز تو
کی نهی گامی درا ین دهلیز تو
عطار در این اشعار و از زبان آن پرنده بیان می کند که چگونه تعلق داشتن انسان را به زمین می چسباند و سنگین می کند و اجازه پرواز وادامه سلوک و راه را از او می گیرد. واقعیت این است که این امر وعلاقه به نگهداری اموال، ثروت و شهرت وغیره وغیره درجهان قرن بیست و یکم بیشتر شده و دلیل جنگ ها وخونریزی ها و استعمار و برده داری مدرن گشته است. در مورد یک انسان تصور کنید که بسیاری از ما پس از تهیه خانه و محل زیست و اطمینان از ادامه تغذیه، تازه به فکر بزرگتر کردن خانه، اندوختن ثروت، بدست آوردن قدرت بیشتری می گردیم.

1403-28

داشتن خانه بزرگتر مخارج بیشتری را می طلبد و ما را مجبور می کند که بیشتر کار کنیم و با دیگران برسر تقسیم منافع بجنگیم و دایم پشت سر خود را بپائیم که مبادا کسی از مال ما بر ندارد. همین حالت حرص و آز و نگرانی حفظ اموال ما را بیشتر از راه شناخت دور می کند. درواقع می توان گفت که علاقه و حرص به مال اندوزی و کسب شهرت وثروت و قدرت مانند گردآبی است که ما را هر لحظه بیشتر به درون می کشد تا ما را غرق کند.
تصور کنید که شخصی خانه کوچکی و به اندازه احتیاج خانواده اش دارد. دوستی از او می خواهد که با هم به مسافرت بروند. این شخص در خانه را قفل می کند و بدون ترس از دست دادن و دزدیده شدن اموال و اثاثش به مسافرت می رود، در مقابل فرد دیگری که به خانواده و خانه بزرگی به همراه سگ و گربه ای دارد. اگر روزی بخواهد به مسافرت برود باید صدها محاسبه و مقدمه چینی کند که چه کسی به گلهایش آب خواهد داد، چه کسی از حیواناتش نگهداری خواهد کرد، خانه را چگونه از دید دزدان محفوظ نگهدارد و در پایان هراز چند سال یکمرتبه موفق به مسافرت کوتاهی می شود.
انسان لخت و بدون لباس و اثاث و ثروت متولد می شود و همانگونه می میرد. فرصتی کوتاه دارد که جهان را بشناسد و در راه کشف حقیقت  سپری کند. اگر انسان از این زمان کوتاه استفاده نبرد وآن را مصروف جنگ و جدال و اندوختن مال و خانه ای که از بین رفتنی است بکند، باید گفت که عمر و زندگیش را  تلف کرده و آن دقایق کوتاه ولی مهم را که می توانست صرف شناخت کند به هدر داده است. و در پایان عمر ور سیدن مرگ اجبارا  باید همه اموال دنیوی را رها کند و بار دیگر لخت وعریان به جهان دیگر عزیمت کند. این انسان چون پرنده ای است که پرواز را هیچگاه یاد نگرفته و بجای گردش در آسمان و سفر از دیارش به دور دست ها، در همان آشیانه اولیه و لای صخره و سنگ و یا چوبهای خشک لانه اش مانده و مانده تا جسم و روحش پوسیده و متلاشی گردد.
دستها اول ز خود کوتاه کن
بعد از آن آنگاه عزم راه کن
تا نبری خود ز یک یک چیز تو
کی نهی گامی در این دهلیز تو

******

پرنده دیگری به هدهد گفت، گرچه من کوچک و ضعیف هستم و به نظر می آید که نتوانم این راه سلوک را ادامه دهم. اما همت و کوشش زیادی دارم که راه را به پایان ببرم.
هدهد گفته او را تحسین کرد و اظهار داشت که همت وخواستن اساس پیمودن و طی کردن راه سلوک است. کوچکی و بزرگی در این راه مطرح نیست، بلکه خواستن ونا امید نشدن از مواجه با سختی های راه مهم است.
هر که را شد همت عالی پدید
هرچه جست، آن چیز حالی شد پدید
هرکه را یک ذره همت داد  دست
کرد او خورشید را زان ذره پست
نطفه مُلک جهانها همت است
پرو بال مرغ جانها همت است
چشم همت چون شود خورشید بین
کی شود با ذره هرگز هم نشین
مرغ دیگری به سراغ هدهد آمد و از او درباره جایگاه انصاف و وفا در مسیر معرفت سئوال نمود. هدهد گفت که انصاف یکی از ارکان مهم سلوک است، بدینگونه که اگر فردی در زندگی انصاف و مروت داشته باشد ازهزاران مرتبه نماز خواندن و رکوع و سجود بالاتر است.
از تو گر انصاف آید در وجود
به ز عمری در رکوع و در سجود

******

پرنده دیگری از هدهد سئوال نمودکه آیا می شود در پیشگاه سیمرغ  گستاخ بود و حرف دل را زد.
هدهد پاسخ داد که بله، اگر کسی به مقام  اهلیت با ذات الهی برسد، چون ازخود می شود و داخل حریم می گردد، درنتیجه می تواند گستاخی هم بنماید.
گر کند گستاخی ای او را رواست
زانک دایم راز دار پادشاست
اما انسان سالک پس از پی  اینهمه راه، چگونه می تواند در محضر او گستاخ باشد
لیک مردی رازدان و رازدار
کی کند گستاخی گستاخ وار
در ره آتش سلامت کی بود
مرد مجنون را ملامت که بود
چون ترا دیوانگی آید پدید
پوچ تو گویی ز تو بتوان شنید

ادامه دارد