1405-17

 

1405-15

مرغ دیگری به سراغ هدهد آمد و اظهار داشت که من عاشق او یعنی خداوند هستم و از این روی از همه خلق بریده ام و تنها ذکر او را بر زبان می رانم و بس.
کار من سودای عشق او بس است
وین چنین سودا نه کار هر کس است
هدهد به این پرنده پاسخ دادکه حرف زدن بسیار آسان است ولی عمل به آن مشکل می باشد و کار هر کسی نمی باشد.
گفت نتوان شد به دعوی و به لاف
هم نشینی سیمرغ را بر کوه قاف
لاف عشق او مزن در هر نفس
کو نگنجد در جوال هیچ کس
سپس هدهد می گوید… گر چه تو ممکن است راست بگویی و دایم ذکر او را فریاد بزنی ولی تا او خود نخواهد و ترا به بارگاهش راه ندهد، تو نمی توانی آستان بوس او گردی.
گر نسیم دولتی آید فراز
پرده اندازد ز روی کارباز
پس ترا خوش ورکشد در راه خویش
فرو بنشاند به خلوتگاه خویش
تذکر…. برای فهم این موضوع باید برگردیم به عقاید صوفیان و عارفان که معتقدند تا خداوند نخواهد و ترا بر نگزیند، تو نمی توانی به بارگاهش نزدیک شوی اگر چه هزار سال روزه بگیری و نماز بخوانی و ذکر او بر لبان تو جاری باشد. کوشش خرد بدون قبول او بی اثر و بی نتیجه است.
عطار داستانی در مورد بایزید بسطامی بیان میکند.
چون بایزید بمرد، شبی یکی از شاگردان ومریدانش او را در خواب دید واز او درباره نکیر و منکر پرسید (فرشته هایی که در هنگام مرگ در مورد کارهایی که او در دنیا انجام داده سئوال میکنند). بایزید به شاگرد گفت که من به فرشته ها گفتم که این سئوالها را از من ننمائید. به نزد خداوند باز گردید و از او بپرسیدکه آیا  من بنده خوبی بوده ام یاخیر؟ زیرا من هرچه اظهار نزدیکی بدو کنم، بدون خواست و پذیرفتن او سودی نخواهدداشت. مهم اوست که کار مرا پسندیده باشد.
چون نباشم بنده و نبدی او
چون زنم لاف خداوندی او
کار آن دارد نه این ای بی خبر
کی خبر یابد از او هربی هنر
در قصیده دیگری عطار داستان پند آموز دیگری از درویشی که عاشق خداوند بود ومرتب ذکر او را می گفت بیان میکند. کسی از درویش پرسید، که چگونه یاوه سرایی و اظهار دوستی با ذات خداوند می کنی. درویش پاسخ  میدهد که این من نیستم که این ترانه های دلسوز و عاشقانه را میگویم، بلکه  اوست که از زبان من اینگونه بیان می کند.
چون منی را کی بود آن مغز و پوست
تا چو اویی را تواند داشت دوست
من چه کردم هرچ کرد او کرد و بس
دل چو خون شد خون دل او خورد و بس
تذکر… هم چنانکه قبلا نوشته ام، عرفان ایرانی بر پایه های تاریخ اقوام آریایی گذاشته شده است. در این مورد کریسنا در کتاب سرود خدایان به روژوفا می گوید… که این تو نیستی که جهان را تجربه میکنی! بلکه تو وسیله ای هستی که من بتوانم جهان را از دیدگاه های مختلف ببینم.
پرنده دیگری به هدهد گفت که او به کمال خویشتن رسیده و دیگر احتیاجی به ادامه راه رسیدن و خدمت سیمرغ را نمی بیند.

1405-16

چون هم اینجا کار من حاصل ببود
رفتنم زین جایگه مشکل  ببود
هدهد به این پرنده گفت که بی شک تو به خود ودانش خویشتن مغرور گشته ای و لذا از راه مستقیم کسب معرفت دور افتاده ای.نفس و هوای برتری جویی بر تو غلبه پیدا کرده و با  اینکه موجود ناقص و کوچکی هستی، خود را کامل و از همه برتر می بینی. اما باید بدانی  که آنچه تو می پنداری وهم وخیالی بیش نیست و کسی چون تو هرگز نمی تواند کامل بوده ونیاز به راه سلوک و رسیدن به سیمرغ نداشته باشد. انسان که پای در راه کسب معرفت می گذارد باید نه دراین راه تصور کند که می تواند به سرعت به کمال برسد و نه باید چنان ناامید شود که از ادامه راه باز ماند.
نه ز تاریکی ره نومید مشو
نه ز نورش هم برخورشید شو
تا تو در پندار خویشی ای عزیز
خواندن و راندن نیارزد یک پشیز
چون برون آیی ز پندار وجود
بر تو گردد دور پرگار وجود
گرتو روزی در فنای تن شوی
گر همه شب، در شبی روشن شوی
من مگوی ای از منی در صد بلا
تا به ابلیسی نگردی مبتلا

******

پرنده ای دیگر از هدهد خواست که دلیلی برای دلشادی او از این سفر باز گوید تا از میزان اضطراب و تشویش او کاسته گردد.
هدهد جواب دادکه تا زنده هستی از ذات حق دلشاد باش و خود رااز قید و بند سخن دیگران آزاد کن وعاشق حق باش
در دو عالم شادی مردان بدوست
زندگی گنبد گردان بدوست
پس تو هم از شادی او زنده باش
چون فلک در شوق او گردنده باش
هدهد در اینجا داستان دیوانه ای را نقل می کند که درکوهستانی منزل داشت و از هر ماه به مدت بیست روزش شادی می کرد و بر روی سنگ ها وصخره ها می رقصید
(تذکر… از نظر روانپزشکی به نظر می آید که بیمار دوقطبی بوده وگاه حالت شادمانی به او دست می داده وگاه حالت غم ونگرانی). خلاصه اینکه دیوانه با خود می گفته:
هر دو تنهائیم و هیچ انبوه نه
ای همه شادی و هیچ  اندوه نه
هرکه از هستی او دلشاد گشت
محو از هستی شد و آزاد گشت
شادی جاوید کن از دوست تو
تا نگنجد هیچ کل در پوست تو
عطار داستان مرد مست وخماری را نقل می کند که …
دُرد وصاف از بس که درهم خورده بود
از خرابی پا و سر گم  کرده بود
مست دیگری که در جوانی بود و نمی توانست حرکت کند، چون مست اول را دید به او گفت که تو بایستی چند جام کمتر بخوری تا چنین در راه تلوتلو نخوری
آن او می دید و آن خویش نه
هست حال ما همه زین بیش به
گر زعشق اندک اثر می دیدیی
عیب ها جمله هنر می دیدیی
در مورد دیگر عطار می گوید که اگر انسان عاشق باشد، عیب را در معشوق (ذات خداوند) نمی بیند و داستان زیر را در این مورد بیان می کند که مرد جنگجو و شیرافکنی عاشق برزنی شد که گوشه ای از چشم او سفید شده بود. مرد عاشق این زشتی را در صورت وچشمهای زن نمی دید تا اینکه پس از پنج سال از میزان عشق او به زن کاسته شد و شروع به مشاهده زشتی چشم زن نمود.
پس بدید آن مرد عیب چشم یار
این سپیدی گفت کی شد آشکار
مرد از او پرسید که از چه هنگام زشتی چشم آورده ای؟ زن پاسخ داد:
گفت آن ساعت که شد عشق تو کم
چشم من عیب آن زمان آورد هم
چون ترا درعشق نقصان شد پدید
عیب در چشمم چنین زان شد پدید
چند جویی دیگران را عیب باز
آن خو یک ره بجوی از حبیب باز
عطار نصیحت می کند که انسان باید اول در عیب خود نگاه اندازد و آنرا مشاهده کند، تا عیب  دیگران در نظر او کوچک بنماید.

ادامه دارد