1383-71

1384-84

حکایت طوطی
پس از گلایه بلبل از سختی راه رسیدن به سیمرغ و یا سرمنزل مقصود. طوطی شکر دهان شکایت از این کرد که هر کسی او را در قفس آهنین می اندازد و او را از رسیدن به خضر پیامبر و نوشیدن از آبی که عمر را جاودانه می کند باز می دارد.
گفت هر سنگین دل وهرهیچکس
چون منی را آهنین سازد قفس
من در این زندان آهن مانده باز
ز آرزوی آب خضرم در گداز
طوطی سپس خطاب به هدهد می گوید که من تاب وتوان دیدار سیمرغ را ندارم وهمان دیدار خضر و نوشیدن جرعه ای از آب چشمه عمر جاودان را کفایت می کند.
چون نشان یابم  ز آب زندگی
سلطنت دستم دهد در بندگی
هدهد به طوطی چنین پاسخ میدهد…
هدهدش گفت ای  ز دولت بی نشان
مرد نبود هرک نبود جانفشان
که زندگی کردن تو از بهر رسیدن به حق  (سیمرغ) است و وجودی که در این راه فنا نشود و حاضر به فداکاری نباشد، هیچگونه ارزش ندارد.عمر جاودان ارزش دیدار یار (حق) را ندارد.
آب حیوان خواهی و جان دوستی
رو که تو مغزی نداری پوستی
جان چه خواهی کرد، برجانان فشان
د رره جانان چو مردان جان فشان
در اینجا عطار حکایت دیوانه ای را می آورد که با خضر ملاقات می کند.
خضر از او می پرسد که میخواهی مرا همراهی کنی؟ دیوانه به خضر پاسخ می دهدکه تو همراه وهم قدم من نیستی، چون آب حیوان نوشیده ای و عمر جاودانه  یافته ای. درحالیکه من روزانه سعی دارم که عمر خویش را در راه رسیدن به جانان (حق) فدا کنم. تو قصد حفظ عمر خویش را داری و من عزم فداکردن آنرا، چگونه می توانم من با تو همراه و شریک قافله باشم.
بهتر آن باشد که چون مرغان ز دام
دور می باشیم از هم والسلام

حکایت طاووس
سپس نوبت طاووس زیبا رسید که صد قلم آرایش شده و در هر پرش زیبایی سحرانگیزی نهان گشته بود.
چون عروسی جلوه کردن ساز کرد
هر پر او جلوه ای آغاز کرد
طاووس به هدهد گفت: جایگاه من بهشت برین بود و من در آنجا با خوشی و ناز و نعمت زندگی می کردم تا اینکه ماری زشت مرا گول زد و من از میوه حرام باغ بهشت خوردم و خداوند مرا از بهشت بیرون کرد و اکنون تمام کوشش و  سعی من این است که دو مرتبه بتوانم به بهشت باز گردم. بنابراین رسیدن به سیمرغ در توان من نیست، بلکه همان رفتن به بهشت مرا کفایت می کند.

1384-85

من ندارم در جهان کاری دگر
تا بهشتم ره دهد باری دگر
نکته. به گمان من شیخ عطار با اینکه درس روانشناسی نخوانده بود ولی شخصیت های متفاوت را می شناخت. بطور نمونه شیخ عطار در پرنده طاووس به روانشکافی آدمهای راحت طلب می پردازد که هدف آنها در زندگی کسب درآمد کافی برای داشتن خانه و خانواده راحت  و مرفه است که البته  هیچ اشکالی ندارد ولی عطار می گوید که در ورای این راحتی و آسایش ظاهری، چیزی واقعی تر و حقیقی تریست  که انسان باید در زندگی به دنبال آن بگردد و در راه رسیدن به آن از سختی ها و نا ملایمات نهراسد.
از اینرو هدهد به طاووس می گوید:
هدهدش گفت ای ز خود گم کرده راه
هر که خواهد خانه ای از پادشاه
گوی نزدیکی او این زان به  است
خانه ای از حضرت سلطان به است
هدهد ادامه میدهد که خداوند چون دریای عظیم است و انسان چون قطره ای، رسیدن قطره به دریا و محو شدن و یکی شدن با آن بهتر از چسبیدن به  قطره  شبنم و یا ساختن خانه و زندگی مرفه ای در جهان است.
قطره باشد هر که را دریا بود
هرچ جز دریا بود سودا بود
چون به دریا می توانی راه یافت
سوی یک شبنم چرا باید شتافت
هر که کل شد جزو را با او چه کار
وانک جان شد عضو را با او چه کار
گر تو هستی مرد کلی، کل ببین
کل طلب، کل باش، کل شو، کل گزین
نکته: درعرفان ایرانی، اصل بر این است که انسان جزیی از کل وحدت وجود است. بدین معنی که انسان در اصل از وجودی،کلی (خداوند، حق) جدا شده و پس از این جدایی تمام وجودش در پی رسیدن مجدد به ذات یگانه است. مانند ابری که از دریا برخاسته و بر دشتی باریده تا آن را بارور سازد. اما سرنوشت قطره آب نابودی است، مگر آنکه بتواند به جویباری ملحق شود و سپس به نهری و رودخانه ای و در پایان به دریا یعنی همان جایی که وجودش از آنجا  بوده واصل گردد و جزیی از کل یا قطره ای از دریای احدیت گردد در این صورت قطره از بین نرفتنی است و بااینکه وجودش در دریا محو گردیده و یا درواقع فنا شده (فنای فی الله) گشته ولی جاودانه در موجودیت دریا به زندگی ادامه خواهد داد.
شیخ عطار به این مطلب به صورت چند داستان پرداخته است
کرد شاگردی سئوال ازاوستاد
کز بهشت آدم چرا بیرون فتاد؟
استاد به او پاسخ میدهد:
انسان در بهشت برین به خوشی زندگی می کرد تا اینکه به بهشت چنان علاقمند گردید که نمی توانست از آن جدا شود. روزی یک ندای غیبی به انسان گفت ای انسانی  که بهشت ترا دربند و زندانی کرده، بدان که هر کس در دو جهان به چیزی غیر از ما سر فرود آورد، ما او را تنبیه خواهیم کرد، زیرا تکیه انسان به هر چیز بجز ذات حق، شرک و کفر است.
هرکه جز جانان به چیزی زنده شد
گر همه آدم بود افکنده شد

داستان بط (اردک، مرغابی)
عطار در وجود اردک شخصیت آدمهای وسواسی را می آورد که تنها به تمیزی ظاهری می پردازند و مرتب خود را می شویند، تمیز می نمایند، ولی به ساختن درون و باطن خویشتن نمی پردازند. آنها فکر می کنند با وسواس در تمیزی و پاکی ظاهری موفق به رسیدن به ذات احدیت و خوشبختی جاودانه خواهند شد.
بط به صد پاکی برون آمد ز آب…
گفت در هر دو جهان ندهد خبر
کس ز من یک پاک روتر، پاکتر
کرده ام هر لحظه غسلی بر صواب
پس سجاده باز افکنده بر آب
زاهد مرغان منم با رای پاک
دایمم هم جامه و هم جای پاک
هدهد در جواب اردک می گوید، پاکی ظاهری نکوست ولی کافی نیست تا ترا به پاکی درونی و سرانجام به ذات احدیت و یا نیروانا بکشاند
هدهدش گفت ای به آبی خوش شده
گرد جانت آب چون آتش شده
آب  هست از بهر هر ناشسته روی
گر تو بس ناشسته رویی آب جوی

ادامه دارد