1385-79

1385-77

داستان بوتیمار (مرغ ماهیخوار)

مرغ بوتیمار، پرنده ای است که طبق تعاریف برلب دریا می نشیند و به شکار ماهی می پردازد. قدما می پنداشتندکه این مرغ از آب دریا نمی نوشد که مبادا آب دریا کم شود. منظور عطار از مرغ بوتیمار اشاره به افراد خسیس و اندوهگین است که پیوسته غصه از دست دادن چیزی را می خورند و بدینگونه عمر خویش را درغم واندوه چیزی که در آینده ممکن است اتفاق بیافتد را می خورند.
پس درآمد زود بوتیمارپیش
گفت ای مرغان من و تیمار خویش
برلب دریاست خوشتر جای من
نشنود هرگز کسی آوای من
برلب دریا نشینم دردمند
دایما اندوهگین و مستمند
ز آرزوی آب دل پرخون کنم
چون دریغ آید، بخوشم چون کنم
نکته: مرغ بوتیمار می گوید، با اینکه بر لب دریا نشسته ام اما از خساست به خودم اجازه نمی دهم که از آن آب بنوشم (البته همه شما میدانید که حیواناتی که در خشکی زندگی می کنند، قادر به نوشیدن آب شور و سمی دریا نیستند)
چون نیم من اهل دریا، ای عجب
بر لب دریا بمیرم خشک لب
گرچه دریا می زند صد گونه جوش
من نیارم کرد از او یک قطره نوش
سپس بوتیمار میگوید: برای من همین عشق به دریا کافی است، من که تاب کم شدن یک قطره از آب دریا را ندارم، چگونه می توانم به دیدار سیمرغ نایل گردم.
هدهد در جواب بوتیمار مرغ اندوهگین می گوید… تو عاشق دریایی هستی که ناپایدار است. گاه آرام و گاه طوفانی است گاه شور است وگاه تلخ هر جانداری که در آن نفس بکشد خواهد مرد. تو بدان که دریا چون خودش به آرامش نرسیده، در طلب آرامش و در جستجوی آن یگانه مرتب در حال طغیان است و موجهای کوتاه و بلند و از طوفانهای معمولی تا طوفانهای شدید ایجاد می کند. ای هدهد تو چگونه دل به دریایی بسته ای که خود ناپایدار است.
از چنین کس کو وفاداری نداشت
هیچکس اومید دلداری نداشت
گر تو از دریا نیایی با کنار
غرقه گرداند ترا پایان کار
می زند او خود ز شوق دوست جوش
گاه در موج است و گاهی در خروش
هست دریا چشمه ای ازکوی او
تو چرا قانع شدی بی روی او

داستان کوف (جُغد)

کوف آمد پیش چون دیوانه یی
گفت من بگزیده ام ویرانه ای
در خرابی جای می سازم برنج
زانک باشد در خرابی جای گنج
عشق گنجم در خرابی ره نبود
سوی گنجم جز خرابی ره نبود
عطار در مثال جغد به انسان هایی اشاره دارد که عاشق زر  و سیم و مال دنیا هستند و برای یافتن ونگهداری از آن تمام عمر خویش را هدر میدهند مانند بوفی (کوفی) که بر روی دیوار ویرانه ای نشسته و از گنج زیرخاک و خرابه نگهداری می کند.
جغد می گوید:
دور بردم از همه کس رنج خویش
بوک یابم بی طلسمی گنج خویش
و سپس ادامه میدهد که:
عشق به سیمرغ تنها یک افسانه است و صورت واقعیت ندارد
من نیم در عشق او (سیمرغ) مردانه ای
عشق گنجم باید و ویرانه ای
هدهد در پاسخ به جغد می گوید:
ای جغدی که عشق گنج و گردآوری مال و زر و سیم داری فرض کن که مثلا روزی گنجی به دست آوری، با آن میخواهی چکار کنی. مگر نه این است که تو تا لحظه مردنت به مواظبت از آن خواهی پرداخت و برسر همان گنج هم خواهی مرد.(مانند انسان هایی که پول جمع آوری کرده ودر بانک می گذارند و از آن تا لحظه مردن استفاده نمی برند)
هدهد می گوید… ای بوف …
عشق گنج وعشق زر از کافری (گمراهی) است
هر که از زربت کند او آزریست
هر دلی کز عشق زر گیرد خلل
در قیامت صورتش گردد بدل
عطار سپس داستان مردی مال دوست را می گوید که فوت کرده و پسرش او را در خواب می بیند که صورتش چون موش شده است. پسر از پدر سئوال می کند که چرا صورتت چنین مثل موش گشته است. پدر جواب میدهد، من چون این حیوان بدنبال جمع آوری پول و زر بودم که در گوشه ای انباشته کنم. من تمام عمر ثروت اندوختم و از آن استفاده نکردم وحال جزای و پاداش چنین تفکر و عملی  را دارم می بینم.

1387-61

حکایت صعوه (دم جنبانک)

صعوه پرنده ای کوچک و به اندازه گنجشک می باشد و به بی قوتی وبی توانی معروف است. دراین حکایت شیخ عطار مثال انسان های ضعیفی را بدست می دهد که تصور می کنند توان رسیدن به حق و گذر از راه سلوک را ندارند و قبل از دیدار سیمرغ از میان خواهند رفت.
صعوه آمد دل ضعیف و تن نزار
پای تا سر همچو آتش بی قرار
گفت من حیران و فرتوت آمدم
بی دل و بی قوت و قوّت آمدم
من نه پردازم نه پا نه هیچ نیز
کی رسم در گرد سیمرغ عزیز
پیش او این مرغ عاجز کی رسد
صعوه در سیمرغ هرگزکی رسد
هدهد به صعوه پاسخ می دهد که… دست از این نیرنگ و سالوسی بردار و به اصطلاح خودت را به موش مردگی مزن. برای رسیدن به حق یا به سیمرغ باید اراده ای قوی و استوار داشته باشی و با ما همراه شوی. اگر دراین باره عده ای از پرندگان مردند و یا سوختند، چه باک که تو هم در میان آنها باشی.
پای در ره نه، مزن دم، لب بدوز
گر بسوزند این همه. تو هم بسوز
بعد از صحبت های صعوه، عطار به اجتماع مرغان ما را بر میگرداند و می گوید که بسیاری از پرنده ها بدلایل مختلف عذر نیامدن به پیشگاه سیمرغ را می جستند و هدهد به یک یک آنها با دلایل کافی پاسخ میداد. عطار می گوید که من اگر بخواهم گفتگوی هدهد با تک تک پرنده ها را بیاورم کتاب بسیار قطور می شود، بدین جهت به همین اندازه بسنده می کند.
بعد از آن مرغان دیگر سر به سر
عذرها گفتند مشتی بی خبر
گربگویم عذر یک یک با تو باز
دار معذورم که می گردد دراز
عطار میگوید که هرکس در جستجوی یافتن حقیقت (دیدار سیمرغ) باشد باید که از حواشی زندگی بگذرد و پای دراین راه بگذارد که راه نجات  واقعی همین می باشد و بس. صورت های زندگی دنیوی، بهرگونه که باشند ما را در تاروپود کاذب خویش نگه میدارند و تا آخر عمر اسیر و برده می سازند و روزی که به خود می آئیم متوجه می شویم که مرگ ما  فرا رسیده بدون اینکه حتی قدم اول را در جستجوی حقیقت برداشته باشیم.
سالها تحصیل و تشکیل خانواده و اندوختن ثروت ما را بخود مشغول می کند، و سالهای دیگر در فکر زندگی فرزندان و اندوختن ثروت برای آنها هستیم وهمیشه به خود می گوئیم که من بالاخره روزی از این قید و بندها خود را آزاد می کنم و به جستجگوی یافتن گوهر زندگانی خواهم رفت اما هیهات که هیچوقت به آن لحظه آزادی نمی رسیم چون پشت هر گرفتاری مصیبتی دیگر خوابیده، مانند اینکه  از کوهی گذر می کنی و کوهی دیگر پشت آن کوه قرار گرفته که راه ترا سد می کند. جهت یافتن حقیقت باید در همان لحظه که تصمیم گرفتی عمل کنی وچون پرنده از قفس بیرون بیایی و در آسمان تا افقهای دور پرواز کنی.
چون شدی در قطره ناچیز غرق
چون روی از پای دریا تا به فرق
عطار می گوید، یعنی انسانی که آرزوی غوطه ور شدن در دریای حقیقت را دارد، ولی بدلایلی خود را در قطره ناچیز آبی غرق می کند، هرگز به دریا  نخواهد رسید.
منظور عطار این است که تو چنان خود را گرفتار مسایل کوچک زندگی می کنی که فرصت رسیدن به مسایل بزرگتر مانند حقیقت را از دست میدهی.

ادامه دارد