1388-75

پس ازآنکه هدهد به تعدادی از پرندگان پاسخ داد و آنها را تشویق به پرواز بسوی سیمرغ نمود، سایر پرندگان به هدهد گفتند: با اینکه ما میدانیم تو رهبر دانای ما هستی ولی چگونه می خواهی ما مشتی پرنده ضعیف را به درگاه سیمرغ برسانیم. ما هیچگونه شباهتی و قرابتی بین خودمان و سیمرغ نمی یابیم، بنابراین بسوی او هیچگونه کشش و جذبی نداریم.
ما همه مشتی ضعیف و ناتوان
بی پرو بی بال و نه تن نه توان
کی رسیم آخر به سیمرغ رفیع
گر رسد از ما کسی، باشد بدیع
گرمیان ما و او نسبت بدی
هر یکی را سوی او رغبت بدی
هدهد در پاسخ می گوید…:
ای جمله گدایان و بی خبران از عالم هستی، بدانید که تاکنون چشم همه شما بسته بوده ومانند کورها زندگی می کرده اید. آن روزی که چشم دل شما بینا گردد سایه خداوند را در جهان که شامل همه موجودات می شود خواهید دید.
هر که را درعشق چشمی باز شد
پای کوبان آمد و جان باز شد
تو بدان کانگه که سیمرغ از نقاب
آشکارا کرد رخ چون آفتاب
صد هزاران سایه برخاک او فکند
پس نظر بر سایه پاک او فکند
پس هرگاه که دیده بصیرت پیدا کنید، پی خواهید برد که تا چه اندازه به سیمرغ (ذات حق) نزدیک هستید. درواقع شما سایه او در جهان هستی می باشید.
صورت مرغان عالم سر به سر
سایه اوست این بدان ای بی هنر
این بدان چون این بدانستن نخست
سوی آن حضرت نسب کردی درست
حق بدانستن ببین آنگه بباش
چون بدانستی مکن این راز فاش
عطار خطاب به راهیان و جستجوگران راه حق (صوفیان) می گوید: چون شما به نسبت خویش با خداوند وقوف یافتید و آگاه شدید که همه تان سایه های او هستید،بدین معنی که در جهان یگانگی وجود (وحدت وجود) برقرار است و موجودات چون شعاعی از نور خورشیدند، با اینکه خود خورشید نمی باشند، مبادا این دانش را با مردمان عامی و گاه بی خرد در میان بگذارید، چون اتهام کفر و زندقه به شما میزنند (به سرنوشت منصور حلاج گرفتار می شوید که می گفت«انا الحق» یعنی من خدا هستم).
هدهد در ادامه به پرندگان می گوید… زمانی که شما دانستید که سایه ذات حق هستید، به رهایی و جاودانگی می رسید، چه بمیرید و یا زنده بمانید.
چون بدانستی که ظّل کیستی
فارغی گر مُردی و گر زیستی
گر نگشتی هیچ سیمرغ آشکار
نیستی سیمرغ هرگز سایه دار
نکته: این مطلب وحدت وجود واینکه موجودات سایه خداوند هستند از اینجا آغاز می گردد که می گویند… در اول هیچ نبود، بجز ذات خلق. چون خداوند تصمیم گرفت که چهره خویش را تماشا کند، هستی وجهان و موجودات را آفرید که درواقع آینه جمال خداوندند.
دیده سیمرغ بین گر نیستت
دل چو آیینه منّور نیستت
چون کسی را نیست چشم آن جمال
وز جمالش هست صبراو محال
با جمالش عشق نتوانست باخت
از کمال لطف خود آئینه ساخت
هست از آئینه دل در دل نگر
تا ببینی روی او در دل نگر

1388-76

هدهد در اینجا داستان پادشاهی را بیان می کند که بسیار زیبا و نکورو بود و شهرت زیبایی او در شهرها پیچیده وهزاران نفر عاشقش شده بودند. پادشاه هرگاه که با اسب در داخل شهر می گذشت، اگر کسی به او نگاه می کرد دستور می داد که سرش را از تن جدا کنند و یا اگر نامحرمی اسم او را بر زبان می آورد، دستور به بریدن زبانش میداد. با این وجود عده ای برای دیدن او می آمدند که سر خویش را از دست میدادند.
چون کسی طاقت دیدار جمال او نداشت، روزی پادشاه دستور دادکه آئینه ای برایش بیاورند تا خود چهره خویش را مشاهده کند.
چون نیامد هیچ خلقی مرد او
جمله می مردند و دل پردرد او
آینه فرمود حالی پادشاه
کاندر آئینه توان کردن نگاه
روی ازآئینه بر می تافتی
هرکس از رویش نشانی یافتی
گر تو میداری جمال یار دوست
دل بدان کایینه دیدار اوست
دل بدست آر و جمال او ببین
آینه کن جان  جلال او ببین
پادشاه تخت برقصر جلال
قصر روشن ز آفتاب آن جمال
پادشاه خویش را در دل ببین
هوش را در ذره ای حاصل ببین

***

 گرترا سیمرغ بنماید جمال
سایه را سیمرغ بینی بی خیال
گرهمه چل مرغ و گر سی مرغ بود
هرچه دیدی سایه سیمرغ بود
چکیده سخن و معرفت عطار را در این دو بیت می توان یافت، او می گوید که هرچه در جهان است، همه به یک وجود واحد و یگانه بر می گردند و آغاز و پایانشان یکی است. دراشعار پس از این عطار مرتب از یگانگی موجودات صحبت می کند، به گونه ای که از زوایای مختلف این موضوع را به خواننده انتقال می دهد. او می گوید که همچنانکه سایه به وجود موجود وابسته است و تو هرکجا سایه ای دیدی، نگاه کن که آنکه سایه افکنده کیست همچنانکه سایه سیمرغ ازخود سیمرغ جدایی ندارد. اما انسانهایی که تصور می کنند که سایه خود وجودی واقعی است و در پی کشف ذاتی که از آن سایه برخاسته بر نمی آیند، سخت در اشتباهند و گمراه شده اند.
سایه را سیمرغ چون نبود جدا
گر جدایی گویی آن نبود روا
هردو چون هستند با هم بازجوی
در گذر از سایه وانگه رازجوی
چون تو گم گشتی چنین در سایه ای
کی ز سیمرغت رسد سرسایه ای
سایه درخورشد گه بینی مدام
خود همه خورشید بینی والسلام
عطار حکایت سلطان محمود و غلام وی ایاز را بدینگونه بیان می کند.
– سلطان محمود چون شنید که ایاز در بستری بیماری افتاده، بسیار نگران شد وکسی را به منزل او فرستاد که از وی احوالپرسی کند و بدو بگوید گرچه بخاطر بیماری نمی توانی به دربار و خدمت سلطان بیایی ولی بدان که پادشاه ترا همواره در خاطر دارد و لحظه ای از یاد تو غافل نیست. مستخدم چون این شنید با عجله به سوی خانه ایاز راه افتاد ولی چون بدانجا رسید. سلطان محمود را دید که بر بالین ایاز نشسته است. ترس وجود خادم را فرا گرفت و به سلطان گفت که قسم می خوردکه درجایی نایستاده و مثل باد وبرق بسوی خانه ایاز آمده، ولی اکنون که شاه را آنجا می بیند، نمی تواند تصور کند که چگونه پادشاه خود قبل از خادم بدانجا رسیده است.
سلطان محمود جواب میدهد که نگران مباش. من راه ویژه ای به سوی ایاز دارم که کسی از آن خبر ندارد.
من رهی دزدیده دارم سوی او
زانک نشکیبم دمی بی روی او
راه دزدیده میان ما بسی است
رازها در ضمن جان ما بسی است
از برون گرچه خبر خواهم ازو
در درون پرده آگاهم از او
راز اگر می پوشم از بیرونیان
در درون با اوست جانم در میان
نکته: داستان فوق نشان میدهد که چگونه انسان با ذات حق یگانه است و او همیشه از اوضاع و احوال انسان خبر دارد و هر لحظه اراده کند می تواند از راه های مرموز و ناشناخته برای انسان با او تماس برقرار نماید.
خلاصه اینکه، گرچه انسان وجود حق را نمی بیند ولی خداوند همیشه او را می بیند و از رازها و کنکاشهای وی با خبر است. بدینگونه انسان به گونه ای پیچیده و مرموزهمواره با حق مرتبط می باشد.
چون همه مرغان شنیدند این سخن
نیک پی بردند اسرار کهن
جمله با سیمرغ نسبت یافتند
لاجرم درسیر رغبت یافتند
با بیان این داستان از زبان هدهد، همه مرغان پی بردند که چگونه با سیمرغ(حق) رابطه دارند و در نتیجه به مسافرت (سیر و سلوک) رغبت پیدا کردند. اما در اینجا مشکل دیگری پیش آمد که چگونه باید سفر کرد و چگونه باید این راه دشوار رسیدن به سیمرغ (سیر وسلوک عرفانی) را ادامه داد

ادامه دارد