1391-58

1391-56

شیخ صنعان که خواب سجده بت را در مکه دیده بود، برای یافتن تعبیر خواب همراه با شاگردانش به کشور روم شرقی (ترکیه) کنونی رفت. شیخ ما در هنگام گذر از کویی زیبارویی را در ایوان خانه ای دید و یک دل نه صد دل عاشق و شیدا و دیوانه شد.
عشق دختر کرد غارت جان او
کفر ریخت از زلف برایمان او
شیخ ایمان داد و ترسایی خرید
عافیت بفروخت رسوایی خرید
عطار بیان می کند که چگونه عشق دختر به ناگهان چون هیزمی یا جرقه ای در خرمن جان شیخ صنعان اوفتاد و به ناگهان چنان او را تسخیر کرد که خود را از بیگانه نمی شناخت و دین و درس را فراموش نمود. در این داستان عطار به کرار می گوید که عاشق پشت پای بر همه وابستگی ها می زند تا از بار آداب و عادات و سنن اجباری رهایی یابد و آمادگی وصل به معشوق را پیدا کند.

******

مریدان شیخ چون تحول و از خود بی خود شدن مرادشان را دیدند، شروع به صحبت و نصیحت کردن او نمودند ولی سودی نبردند، چون پندها نمی توانستند مرهمی بر زخمهای قلبی او باشند. شیخ درهمان کوی ماندگار شد و شب و روز به ایوان و پنجره ای که د ختر ترسا را در آن دیده بود چشم دوخت.
شیخ صنعان دیگر شب از روز را نمی شناخت وخوردو خواب نداشت
هر دم از شب صد شبیخون بگذرد
من ندانم روز خود چون بگذرد
عطار در شعرهای این قسمت نهایت زیبایی شعر عاشقانه فارسی را تحریر می کند.
یارب امشب را نخواهد بود روز
شمع گردون را نخواهد بود سوز
شب درازست وسیه چون موی او
ورنه صد ره مُردمی بی روی او
می بسوزم امشب از سودای عشق 
می ندارم طاقت غوغای عشق
عمر کو تا  وصف غم خواری کنم
یا بکام خویشتن زاری کنم
صبر کو تا پای در دامن کشم
یا چو مردان رطل مردافکن کشم
عقل کو تا علم درپیش آورم
یا به حیلت عقل در پیش آورم
دست کو تا خاک ره بر سر کنم
یا ز زیر خاک خون سر بر کنم
پای کو تا باز جویم کوی یار
چشم کو تا باز بینم روی یار
رفت عقل و رفت صبر و رفت یار
این چه عشقست این چه درد است این چه کار
در آن میان دوستان و شاگردان شیخ صنعان برگرد او جمع شدند و هر کدام تدبیری اندیشیدند تا او را از این فکر ناخوش باز دارند
آن دگر یک گفت ای پیر کهن
گر خطایی رفت بر تو توبه کن
گفت کردم تو به از ناموس وحال
تا یبم از شیخی و حال و مجال
آن دگر یک گفت ای دانای راز
خیز خود را جمع کن اندر نماز
گفت کو محراب روی آن نگار
تا نباشد جز نمازم هیچ کار
یکی از همسفران پیر صنعان گفت، برای اینکه فراموش کنی، خود را به نماز سرگرم کن و در عبادت بکوش تااین عشق از دل تو بیرون برود. شیخ صنعان در جواب می گوید، من حاضرم ولی به من بگویید نمازخانه و محراب این زیبای ترسای کجاست تا بدان سو نماز بگذارم.
شخص دیگری از او می پرسد، مگر دیگر مسلمان نیستی که چنین میکنی و ترک نماز و روزه  و دعا کرده ای. شیخ پاسخ میدهد… من فقط از این پشیمانم که چرا تاکنون آن فرایض را انجام میداده ام وعاشق نبوده ام.
کس دیگری به او می گوید… هر شخص آگاه که داستان بوالهوسی ترا بشنود خواهد گفت که پیر صنعان گمراه شده است. شیخ پاسخ می دهد:
گفت من بس فارغم از نام و ننگ
شیشه سالوس بشکستم به سنگ
فرد دیگری می گوید… که بیا و بهمراه دوستان و شاگردان عازم مکه بشویم تا این دیوانگی از تو برخیزد. شیخ می گوید… اگر در اینجا کعبه نیست ولی کلیسا  هست که من در آن می توانم مست باشم.
گفت اگر کعبه نباشد دیر هست
هوشیار کعبه ام در دیر هست
شخص دیگری می گوید… این راه که تو میروی سرانجامش دوزخ و جهنم می باشد و شیخ پاسخ می دهد… که من حتی اگر گذارم به دوزخ بیافتد، جهنم از آتش آه من خواهد سوخت.
گفت اگر دوزخ شود هم راه من
هفت دوزخ سوزد از یک آه من
آن دگر گفتش که امید بهشت
باز گرد و توبه کن زین کار زشت
گفت چون یار بهشتی روی هست
گر بهشتی بایدم این کوی هست

1391-57

کوتاه آنکه هر کس به وجهی سعی نمود که با ترساندن از آبرو و جهنم و یا با تشویق به حفظ آبرو و راه یابی به بهشت در رای شیخ خللی وارد آورد ولی هیچکدام موفق نشدند.
نکته … و در این قطعه عطار از سختی ها و تشویشها و ترغیب های خوان دوم سلوک یعنی عشق سخن بمیان آورد و بگوید که در راه سلوک رهرو باید از همه چیز دست بشوید و تنها با عشق و بار محبت ذات حق (سیمرغ) زندگی کند و از بیداری و خواب، گرسنگی و گرما و باران هراسی بخود راه ندهد و استقامتی مردانه و جانانه بخرج دهد. زیرا که عشق را خداوند در دل عده ای از خواص می افکند تا آنها را بسوزاند و امتحان کند.
گفت این آتش چو حق در من فکند
من بخود نتوانم از گردن فکند
گفت جز کفر از من حیران مخواه
هر که کافر شد از او ایمان مخواه
شیخ خلوت ساز کوی یار شد
با سگان کوی او در کار شد
شیخ صنعان در کوچه خانه دوست بنشست و شب و روز چشم به پنجره دوخت که مگر زیباروی ترسا باز ظاهر شود. و بدینگونه یک ماه سپری شد و سرانجام شیخ بیمار گشت. خبر عاشقی و بیماری شیخ به دختر ترسا رسید و روزی او به سراغ شیخ صنعان آمد و به او گفت چگونه تو از شراب بی دینی نوشیده ای که مست در کوی ترسایان نشسته ای.
شیخ گفتش چون زبونم دیده ای
لاجرم دزدیده دل دزدیده ای
یا دلم ده باز یا با من بساز
در نیاز من نگر، چندین مناز
از سر ناز و تکبر در گذر
عاشق و پیر وغریبم در نگر
عشق من چون سرسری نیست ای نگار
یا سرم از تن ببر یا سر در آر
شیخ می گوید که من از ته قلب ترا دوست دارم و اگر تو بخواهی و فرمان دهی حاضرم جان و سرم را در راه تو فدا کنم . شیخ گفتارش را بدینگونه ادامه میدهد… که همه چیز من از آن توست. اگر آتشی فروزان در دل منست از تو می باشد و اگر چشمی گریان چون ابر دارم باز بخاطر توست  من بخاطر رخ تو ترک یار و دیار و دوست و آشنا و هرچه دارم  و داشتم کرده ام
همچو باران ابر می بارم ز چشم 
زانک بی تو چشم این دارم  ز چشم
دل ز دست دیده درماتم بماند
دیده رویت دید، دل در غم بماند
آنچه من از دیده دیدم کس ندید
و آنچ من از دل کشیدم کس ندید
شیخ می گوید: که روز و شب، خورد وخوراک، دم و بازدم و خلاصه همه زندگانی من تو هستی. تا کی می خواهی که بر درت ناله و زاری کنم
آفتابی، از تو دوری چون کنم
سایه ام، بی تو صبوری چون کنم
پای از عشق تو در گِل مانده ای
دست از شوق تو بر دل مانده ای
می برآید ز آرزویت جان زمن
چند باشی بیش از این پنهان ز من
دختر ترسا به شیخ چنین پاسخ داد:
ای پیر کودن و نفهم، تو باید دیگر کفن و کافور خودت را برای مردن آماده کنی تو چگونه به خودت این جسارت را میدهی که در سر پیری وهنگامی که بسیار به مرگ نزدیک شده ای، دم از عاشقی بزنی.
شیخ صنعان پاسخ میدهد…
اگر هزارمرتبه از این بیشتر به من ناسزا بگویی، من از عشق تو دست نخواهم کشید. عشق جوانی و پیری نمی شناسد.
عاشقی را چه جوان چه پیرمرد
عشق برهر دل که زد تاثیر کرد
دختر ترسا در مقابل سماجت پیر، از او خواست که چهار کار را انجام دهد. وی گمان نمی کرد که شیخ حاضر به  انجام آنها باشد و درواقع قصد داشت که سنگی بزرگ جلوی او بگذارد.
آن چهار خواسته عبارت بودند:
1- سوختن قرآن 2- سجده کردن پیش روی بت  3- نوشیدن شراب 4- از دست دادن ایمان
شیخ در جواب گفت: من از شراب روی تو درحال مستی هستم ولی آن سه کار دیگر را نمی توانم انجام دهم.
دختر ترسا گفت… تا هر چهار کار را انجام ندهی، میان من و تو هیچ رابطه ای برقرار نخواهد شد. تو با این اعمال خود را همرنگ من خواهی کرد.
هرکه او همرنگ یار خویش نیست
عشق او جز رنگ ورویی بیش نیست
توضیح: عطار دراین قسمت به سالک راه نشان میدهد که در راه رسیدن به مقصود باید  که از عقاید گذشته خویش دوری کند و همه لباسهای کهنه و مصرف شده فکری خویش را در آتش افکند ولخت وعریان و بدون پیشداوری به سراغ معشوق برود.

***

این اندیشه یعنی فارغ شدن از گذشته و تولد در همین لحظه کنونی، اندیشه ای والا و درست است واگر مردم جهان آنرا رعایت کنند، سبب همه اختلافات جنگها و خونریزیها برطرف می شود. مگر نه اینکه علت بسیاری از کینه ها وحسدها و دشمنی های ما، پیشداوری و توقع وقوع اتفاقی است که ممکن است هرگز نیافتد.
نوزاد، لخت وعریان بدون هیچ ذهنیت ویژه ای متولد می شود. از پدر و مادر علاوه بر امور عادی، مذهب و چگونگی زندگی را می آموزد به مدرسه میرود و معلم فکر او را برای جامعه ای ویژه آماده می کند. سپس مذهب و دوستان و اجتماع و دانشگاه او را به راه خاصی که مورد قبول عموم یک ملت است بار آورده و می سازند.
انسان با چنین ذهنیتی درواقع زندانی و اسیر افکار دیگران و جامعه خویش می گردد که چه بسا با افکار مردم دیگر و ملل دیگر اختلاف دارد. از اینرو انسان با ذهنی بسته به مقابله مردم دیگر بر میخیزد و سبب ایجاد تفرقه و جنگ و بدبختی خود  ودیگران می شود. دو نوزاد تازه متولد شده، هیچگونه اختلاف عقیدتی ندارند ولی دو انسان بالغ ممکن است بخاطر عقیده ای دست به کشتار یکدیگر بزنند.
سخن عطار گرچه در مورد عشق است ولی کاربردی اجتماعی هم دارد.

ادامه دارد