1392-42

1392-43

ادامه داستان شیخ صنعان-عطار نیشابوری

شیخ به تمامی خواسته های دختر ترسا جواب مثبت میدهد و قول میدهد که همه را انجام دهد و
شیخ گفتش هرچه گویی آن کنم
و آنچه فرمایی بجان فرمان کنم
دختر از شیخ می خواهد که به دیر او برود و با وی شراب بنوشد. شیخ همراه دختر براه می افتد وبه شرابخانه رفته و مجلس ضیافتی را مشاهده می نماید. خلاصه اینکه آتش عشق دختر رومی عقل و دانش و زهد و پرهیز شیخ صنعان را یکجا می برد
ذره ای عقلش نماند و هوش هم
در کشید آنجایگه خاموش دم
جام می بستد ز دست یار خویش
نوش کرد و دل برید از کار خویش
شیخ پس از نوشیدن چند جام شراب و مست شدن تمام دانشی را که تا آنزمان یاد گرفته یا قرآنی را که از حفظ کرده بود، فراموش نمود و صفحه ذهن او مثل یک کودک از تاریخ خاطرات و دانش گذشته پاک شد.
هرچه یادش بود از یادش برفت
باده آمد عقل چون بادش برفت
تنها چیزی که در آن میان برایش باقی ماند و تمام وجودش را فرا گرفت، عشق بود و عشق بود و عشق بود.
دختر درحالی که جام می را بدست داشت به سراغ شیخ رفت و آنرا به او تعارف کرد. شیخ در عالم بی خبری خواست که دست در گردن وی اندازد، اما دختر مخالفت کرد و به شیخ گفت هنوز آماده در آغوش گرفتن من نیستی زیرا تو هنوز کافر نشده ای و از مسلمانی برنگشته ای
همچو زلفم نه قدم در کافری
زانک نبود عشق کاری سرسری
عافیت با عشق نبود سازگار
عاشقی را کفر سازد، یاد دار
شیخ که حتی در عالم هشیاری هم دست از همه چیز بنشسته بود، در عالم مستی به تقاضای دختر پاسخ موافق داد.
گفت بی طاقت شدم ای ماه روی
از من بی دل چه میخواهی بگوی
گربه هشیاری نگشتم بت پرست
پیش بت مصحف بسوزم مست مست
دختر به او می گوید که پس از این شایسته من هستی، زیرا قبل از این در عشق ورزیدن خام بودی ولی حالا پخته گشته ای.
پیش از این در عشق بودی خام خام
خوش بزی چون پخته گشتی والسلام
بدینگونه خبر عشق و عاشقی و ترک دین شیخی که پیشوای گروهی مسلمان بود در میان جماعت پیچید. عده ای از راهبان به دور او جمع شدند و او را به کلیسا بردند و براو لباس رهبانیت پوشیدند. شیخ نیز لباس و خرقه مذهبی خویش را آتش زد و ترک دوستان و دین و ایمان خویشتن نمود.
شیخ از دختر پرسید، حال که شراب نوشیده ام و ترک دین نموده ام، دیگر چه باید بکنم تا شایسته تو باشم.
خُمر خوردم، بت پرستیدم ز عشق
کس نبیناد آنچه من دیدم ز عشق
کس چو من از عاشقی شیدا شود
و آن چنین شیخی چنین رسوا شود
ذره ای عشق از کمین درجست چُست
برد ما را برسر لوح نخست
دختر به شیخ می گوید.. که تو آدم فقیری هستی و مهریه من بسیار زیاد است، تو چگونه می خواهی مهریه مرا بدهی، ازدواج  من با تو بدون پول و طلا و نقره انجام پذیر نیست، بنابراین بهتر است که راه خودت را بگیری و به سوی کعبه ات باز گردی شیخ در جواب می گوید…
کس ندارم جز تو ای زیبا نگار
دست از این شیوه سخن گفتن بدار
هر دم از نوع دگر اندازیم
در سراندازی و سراندازیم
من جز تو هیچ کس را در دنیا ندارم. و از تو میخواهم که مرا اینقدر نرنجانی و هر دقیقه سنگی جلوی پایم نیندازی. تو میدانی که همه یاران از من برگشته و دشمن من شده اند.
با این سخنان شیخ صنعان و ناله و زاری او دل دختر ترسا برحم آمد و گفت، باشد من مهریه از تو نخواهم خواست ولی در مقابل تو باید به مدت یک سال برایم خوک چرانی کنی. شیخ درخواست دختر را بلافاصله قبول کرد
رفت پیر کعبه و شیخ کبار
خوک رانی کرد سالی اختیار
عطار در این قسمت و در خوان دوم سلوک می گوید که در نهاد هر آدمی صدها خوک درونی است که رهرو صادق باید از آنها آگاه بشود
تو زخوک خویش اگر آگه نه ای
سخت معذوری که مرد ره نه ای
گرقدم در ره نهی چون مرد کار
هم بت و هم خوک بینی صد هزار
خوک کُش بت سوز اندر راه عشق
ورنه همچون شیخ شو رسوای عشق

1392-44

اما از آنطرف همراهان شیخ چون گرفتاریهای او را دیدند و وی را درحال چراندن خوک مشاهده نمودند، بکلی از او قطع امید نموده و به سوی کعبه بازگشتند تا در آنجا برای شفای شیخ دعا کنند. شیخ آنها را بدرقه کرده و می گوید
باز گردید ای رفیقان عزیز
می ندانم تا چه خواهد بود نیز
گر ز ما پرسند، برگویید راست
کان ز پا افتاده سرگردان کجاست
گر مرا در سرزنش گیرد کسی
گو دراین ره این چنین افتد بسی
یاران شیخ چون به کعبه رسیدند، هرکدام از خجالت در گوشه ای پنهان شدند. یکی از شاگردان شیخ که نتوانسته بود همراه او تا روم برود، چون داستان شیخ را شنید، به سراغ همراهان او آمد و به آنها پرخاش کرد که چرا شیخ خود را در زمانی که به کمک احتیاج داشته رها کرده و بازگشته اند.
چون مرید آن قصه بشنود، از شگفت
روی چون زر کرد و زاری در گرفت
با مریدان گفت ای تردامنان
در وفاداری نه مرد و نه زنان
اگر شما شاگرد و مرید واقعی شیخ بودید، هنگامی که او زنّاربست و ترک دین کرد، شما هم می بایست از او دنباله روی می کردید
هر که یار خویش را یاور شود
یار باید بود اگر کافر شود
عشق را بنیاد بر بدنامی است
هر که از این سرکشد از خامی است
یاران شیخ پاسخ دادند که ما با او همراه بودیم و قصد بازگشت نداشتیم اما شیخ خودش به ما دستور داد که به کعبه باز گردیم.
مرید واقعی شیخ باز یاران بازگشته را سرزنش کرد و آنها سرانجام از کار بد خویش شرمسار شدند و جملگی تصمیم گرفتند که بدون فوت وقت به سوی روم و شهری که شیخ در آن زندگی می کرد بازگردند.
بر در حق هر یکی را صد هزار
گه شفاعت گاه زاری بود کار
هم چنان تا چل شبانه روز تمام
سر نپیچیدند هیچ از یک مقام
حجله را چل شب نه خور بود و نه خواب
هم چو شب چل روز نه نان و نه آب
در پایان شب چهلم مرید واقعی شیخ پیغمبر اسلام را در خواب دید وی به گریه افتاد و از پیغمبر خواست که دست آنها را بگیرد و شیخ ایشان را به راه حق باز گرداند. پیغمبر به مرید گفت، که برو چون شیخ ترا از بند آزاد کردم در میان شیخ و حق مانع و کبری کوچک وجود داشت که او را از ادامه سلوک باز میداشت. من این غبار را برطرف کردم و شیخ شما را در تاریکی تنها نگذاشتم و قطره ای از دریای جوشان شفاعت برجهان او پاشیدم.
آن غبار اکنون ز ره برخاستست
توبه بنشسته  گنه برخاستست
تو یقین میدان که صد عالم گناه
از تف یک توبه  برخیزد ز راه
بحر احسان گر بیاید موج زن
محو گرداند گناه مرد و زن
مرید از خواب بیدار شد و از خوشحالی بقیه همراهان را بیدار کرد و خواب خویش را برایشان تعریف کرد و سپس جملگی و بدون توقف و رفع خستگی راه را ادامه دادند تا به محل خوک رانی شیخ رسیدند.
آنها با تعجب شیخ را دیدند که تغییر کرده بود و لباس و علایم ترسایان را بدور انداخته و قرار و آرام نداشت.
شیخ چون یارانش را دید، لباسش را پاره نمود و برخاک افتاد و شروع به گریه و زاری کرد. در این هنگام شیخ متوجه شد که دانش و علمی راکه در این مدت فراموش کرده بود، دوباره به حافظه اش بازگشته است.
همچو گِل در خون چشم آغشته بود
وز خجالت درعرق گم گشته بود
مریدان شیخ چون او را چنین نادم و مضطرب دیدند، به او مژده دادند که ابر تیرگی از جلوی خورشید راه سلوکش به کناری رفته و پیغمبر اسلام شفاعت او را نموده است.
کفر برخاست از ره و ایمان نشست
بت پرست روم شد یزدان پرست
موج زد ناگاه دریای قبول
شد شفاعت خواه کار تو رسول
خلاصه آنکه شیخ به حمام رفت و لباس تمیزی پوشید و با یاران خویش به سمت کعبه رهسپار شد
اما از آن طرف دختر ترسا در خواب دید که حق به او میگوید که بدنبال شیخ روان شو  ومذهب او را قبول کن. تو یک مرتبه او را از راه بردی ولی حالا وقت آن رسیده که به راه و مذهب او در آیی.
ره زنش بودی بسی همره بباش
چند از این بی آگهی آگه بباش
دختر چون از خواب بیدار شد، در دلش نوری را احساس کرد که قبل از آن احساس نکرده بود.

ادامه دارد