talagh051

طلاق در اوج خوشبختي

گوهريك آبراميان از دادگاههاي طلاق كاليفرنيا گزارش مي‌دهد

شايد اين طلاق، عجيب ترين طلاق در جامعه ايراني باشد، ولي در نهايت اتفاق افتاده است، براي زوجي كه بظاهر عاشق هم بودند
•••
همه جا گل بود، گل، گل… رو ميزها، به در و ديوار… روبانهاي رنگي، رنگ هاي شاد، ترنم موسيقي، صداي خنده، قهقهه هاي شاد، ميهمانان شاد، شوهرم “امير” مانند يك دلباخته، دلباختهاي كه پس از سالها دوري و انتظار به معشوقه اش رسيده است، دور من ميگشت. پروانه وار و دم به دم بر صورتم بوسه ميزد. سر ميز پدر ومادرم ميرفت و هزار بار مي‌گفت “دختر شما يك جواهر است. يا الماس گرانبهاست… همه بايد قدر اين جواهر را بدانند… با ميهمانها شوخي  ميكرد و وقتي اركستري كه خودش دعوت كرده بود، در آن رستوراني كه سالنش را دربست اجاره كرده بود شروع به نواختن كرد، با حركاتي شاد، در برابر من قرار گرفت،تعظيمي كرد و گفت:
– اين ملكه گلها امشب افتخار اولين دور رقص را به بنده ميدهند…
ميهمانها با قهقهه هاي بلند كف زدند و من از جا برخاستم و در آغوش شوهرم فرو رفتم و مثل سالهاي قبل، يك تانگوي رمانتيك را آغاز كرديم. درحاليكه گونه هايمان را بهم چسبانده بوديم و مهمانها براي ما سوت ميزدند!
شب پانزدهمين سالگرد ازدواج ما بود و خود “امير” پيشنهاد كرده بود كه پانزدهمين سالگرد ازدواجمان بايد بهترين و بزرگترين جشن را بگيريم…
من همانگونه كه در آغوش امير فرو رفته بودم، تمام زندگي ده ساله گذشته ام، از نظرم مي‌گذشت. آشنايي من وامير با يك مدل كهنه و قديمي  و تكراري، مثل بيشتر دخترها و پسرهاي تهراني آغاز شد.
يك روز كه از مدرسه بيرون آمدم، درحالي كه كتاب و كتابچه هايم را به سبك و سياق دختران آنروز، دو دستي روي سينه ام گرفته بودم بطرف خانه ميرفتم كه يك جوان دوچرخه سوار سر رسيد. ظاهرا دوچرخه سوار جوان بجاي اينكه به جلو نگاه كند، همانطوري كه ركاب ميزد، روي برگردانده بود تا دختراني را كه با روپوش ارمك، جورابهاي سپيد ساقه كوتاه، مثل كبك در خيابان  مي‌خراميدند نگاه كند.  بهمين دليل باز ظاهرا مرا نديده بود و وقتي با دوچرخه از كنار من عبور ميكرد، تنه اش به تنه من خورد و كتابها و كتابچه هاي من روي زمين ولو شد. جوان دوچرخه سوار، بلافاصله از دوچرخه  پائين پريد و با عذرخواهي شروع به جمع كردن كتابها كرد. فرصتي شد تا به او بنگرم. بنظرم جوان تر از من مي‌آمد. با چشم هاي بسيار جذاب و صورتي كه حالت معصومانه و بچگانه داشت و كمي خجالتي بنظر مي‌رسيد. كتابها و كتابچه ها را بدست من داد و با همان حالت خجالت، دوچرخه اش را از روي زمين برداشت و سوار شد و با عجله دور گشت.
همينكه او رفت مشغول جستجو در لابلاي صفحات كتاب و كتابچه ها شدم! اين سبك قديمي  آشنايي را مي‌شناختم. در مدرسه ما دهها دختر با همين طريق  تنه زدن و كتاب و كتابچه ها را روي زمين ريختن با پسري آشنا شده بودند. حقه و كلكي بود كه همه ما دخترها آنرا مي‌شناختيم و ميدانستيم كه وقتي پسر با عذرخواهي دارد وسايل ما را از روي زمين جمع ميكند،‌نامه عاشقانه اي را در لاي يكي از كتابها و يا كتابچه ها گذاشته است. حدس من درست بود. نامه عاشقانه را يافتم. نامه اي كه معلوم بود جملات آن از روي نوشته هاي نويسندگان محبوب دختران كپي شده است. سراسر اظهارات عشقي رمانتيك و عاشقانه.
موزيك متوقف شد. من و امير از آغوش هم بيرون رفتيم و يك نفر اعلام كرد كه من و امير براي بريدن كيك پانزدهمين سال ازدواج خود آماده شويم. كيك را هم خود امير سفارش داده بود. كيكي سه طبقه درست مانند همان كيكي كه در شب عروسي ما پانزده سال پيش در تهران به سالن آوردند. كيك را در ميان  فرياد مهمانان قهقهه شادي آنها، صداي جاز دسته اركستر بريدم و ميهمانها همه با هم فرياد زدند : كادو… كادو…كادو كجاست… كادوي پانزدهمين سال ازدواج كجاست امير دست در جيب بغل كرد يك بسته بندي زيباي كادويي بيرون آورد و با صداي بلند گفت:
– اين است كادوي عروس خانم. اما فقط به يك شرط اين كادو را باو ميدهم و شرطش اين است كه اين كادو را تا فردا صبح، وقتي كه به سر كار خود ميروم باز نكند. آنچه را كه داخل اين بسته است، او فقط مي‌تواند فردا صبح بعد از بيرون رفتن من از خانه باز كند. حرف او كنجكاويهاي ميهمانان را چند برابر كرد. با داد  و فرياد و شوخي و خنده ميگفتند:
– قبول نيست! قبول نيست! همين حالا بايد باز شود…
امير، بسته را در جيب گذاشت و گفت:
– اصلا كادوئي در ميان نيست! همين جشن امشب كادوي سالگرد ازدواج ماست…
آن شب پرشور، ‌آن شب پرگل، آن شب پرهيجان و شاد به پايان رسيد و ما به خانه بازگشتيم. اما راستش همه حواسم  به آن بسته كادويي بود. ولي از آنجايي كه با اخلاق امير آشنايي داشتم و ميدانستم كه هميشه دوست دارد اطرافيان خود را “سورپرايز” كند قطعا كادويي خريده است كه براي من باوركردني نباشد. شب را به بستر رفتيم. نه مثل هميشه، بلكه پرشورتر و صميمانه تر. عشقبازي كرديم گرم و آتشين! و بعد هر دو خسته بخواب رفتيم. صبح روز بعد” آرش” پسر ما كه ده ساله بود، ما را از خواب بيدار كرد. با عجله  صبحانه  هر دو را آماده كردم. همه با هم صبحانه خورديم و طبق معمول امير به پسرمان آرش گفت:
– بابا زود باش. بايد ترا به مدرسه برسانم و بعد بروم سر كار… دير از خواب بلند شديم. پدر و  پسر همراه يكديگر براه افتادند. اما امير قبل از آنكه از خانه بيرون برود، بمن كه طبق معمول او را بدرقه كرده بودم گفت:
– كادوي تو روي ميز توالت توست… سورپرايز نشوي. چيزي عادي است! در را پشت سر آنها بستم و شتابزده خودم را به اتاق رساندم. همان بسته كادويي روي ميز توالت بود. باعجله كاغذ كادوئي آنرا  پاره كردم. جعبه درونش مانند جعبه يك سينه بند يا دستبند بود. وقتي آنرا گشودم، بجاي سينه بند و يا دست بند، يك نامه درون آن يافتم. مانند همان نامه اي كه چند سال قبل آنروزي كه از مدرسه مي‌آمدم  او لاي كتاب هاي من گذاشته بود. اما اين نامه با آن  نامه تفاوت فراوان داشت. نامه را در آوردم و شروع به خواندن كردم:
– عزيزم. نه سورپرايز شو. نه ناراحت. نه روحيه ات را خراب كن. زندگي ما به پايان رسيده است. من از دادگاه تقاضاي طلاق كرده ام. تو هيچ  عيبي نداري  تو يك جواهر گرانبهايي. در طول پانزده سالي كه با تو ازدواج كردهام، خوشبخت ترين مردها بودهام. اما حالا مي‌خواهم شرايط زندگيم را عوض كنم. شايد از خوشبخت بودن خسته شده ام، شايد از يكنواختي خسته شده ام، اصلا ميداني چيست مي‌خواهم آزاد باشم، آزاد آزاد… دنبال آزادي هستم و آزادي با ازدواج نمي‌خواند. عيب از تو نيست. تو اصلا هيچ عيبي نداري عيب از من است كه تازه ارزش آزادي را دريافته‌ام…
نامه را نه يكبار، چند بار خواندم. هزار فكر و خيال از ذهنم گذشت. خيال كردم شوخي كرده است. گفتم كه عادت او اين بود كه هميشه اطرافيان را سورپرايزكند. اما اين سورپرايز تلخي بود. تا شب در انتظار او ماندم نيامد. آرش را يكي از دوستان ما از مدرسه به خانه رساند. او گفت كه صبح امير به او تلفن كرده و گفته است كه چون كاري پيش آمده از من خواهش ميكند پسرش را از مدرسه به خانه برسانم… او را ديگر تا روز دادگاه نديدم. در دادگاه همان حرفهايي را مطرح كرد كه در نامه نوشته بود او گفت كه من زن خوب و مهرباني هستم. از من هيچ گله و شكايتي ندارد. گفت كه پانزده سال زندگيش با من با خوشبختي توام بوده است. اما حالا ديگر نمي‌خواهد به زندگي مشترك ادامه دهد. فقط همين! مي‌خواهد آزاد باشد. به رئيس دادگاه گفت كه اولين بار است در زندگي مي‌خواهد طعم آزادي را امتحان كند و اضافه كرد:
– منكه دوباره به دنيا نمي‌آيم تا قادر باشم در زندگي دومم آزادي را آزمايش كنم…
به همين سادگي مسئله طلاق انجام شد. اما من تا يكسال بعد همچنان در بهت  و حيرت بودم. مات زده بودم، عقلم كار نمي‌كرد. مگر چنين طلاقي در دنيا ممكن است؟‌نه! امكان ندارد…
و يكسال بعد از طلاق بودكه بوسيله يكي از دوستان مشتركمان  قضيه را فهميدم. شوهرم هر شب به بهانه كار به اتاقش ميرفت و ساعتها پاي كامپيوتر مي‌نشست. از راه همين كامپيوتر بود كه با دختري كه بيست سال از خودش جوانتر بود آشنا شده بود. تازه به ياد آوردم كه وقتي  امير به خواستگاري من آمده بود پدرم به او گفت كه شما پنج سال از دختر من كوچكتر هستيد چطور مي‌خواهيد با او ازدواج كنيد و امير جواب داده بود اگر بيست سال هم از دختر شما كوچكتر بودم باز هم مي‌خواستم با او ازدواج كنم…
اين كامپيوتر لعنتي وآن دختر جوان لعنتي، شوهر مرا دزديده بود… آيا چنين طلاقي شنيده بوديد؟

 

پرسش: آقاي دكتر فروغي جدايي امير و ژانت به گونه اي غير عادي اتفاق افتاده است. دليل رفتار امير را با چه عواملي مرتبط مي‌دهيد؟


پاسخ: امير و ژانت در جواني با يكديگر ازدواج كرده اند. احساس ناخرسندي از زندگي به گونه اي كه امير از خود نشان داده است كمتر در روابط زن وشوهرها ديده ميشود. مردي كه از همسرش راضي نيست با او بگفتگو مي‌نشيند، با او حرف مي‌زند و دلايل ناخرسندي خود را بيان مي‌كند. ممكن است يك زن و يا شوهري در رابطه با يكديگر آنقدر يكنواخت رفتار كنند و يا زندگي را سخت بگيرند كه ديگري احساس دلتنگي  و خفگي كند. خيلي از ازدواجها بدليل اينكه هيچ تفريح و لذتي از ديدار و معاشرت و شركت در برنامه هاي اجتماعي در آن وجود ندارد به بن بست كشيده ميشود. مردي كه زندگي  را با گل و بوسه آغاز ميكند و در اين كار به مبالغه مي‌پردازد احتمالا فرد پرشوري است كه نياز به همسر همراهي دارد كه با او در كش  و قوس هاي زندگي همپا باشد. اما هيچيك از اين دلايل نمي‌تواند رفتار بيمارگونه ي امير را در رابطه با همسرش توجيه كند.
پرسش: آيا منظورتان اينست كه امير بيمار رواني است؟
پاسخ: هر رفتاري كه از تعادل خارج شود بيمارگونه است ولو آنكه برچسب بيماري بخود نپذيرد. فردي كه ميخواهد از همسرش جدا شود براي او جشن آنچناني برپا نمي‌كند. آنهمه كلمات مهرآميز را نثار فاميل و دوست و آشنا نمي‌كند، اصولا كسي كه ميخواهد از همسرش جدا شود براي  او جشن نمي‌گيرد و پس از آن باو پيشنهاد طلاق نميدهد مگر اينكه بخواهد بنحوي او را بشدت آزرده كند. رفتار امير اگر ريشه در بيماري نداشته باشد ريشه در خشمي بسيار شديد دارد كه خواسته است بهترين روز زندگي مشترك خود را با مطلوب ترين شرايط در كام همسرش تلخ كند. شب پيش با او بياميزد و روز بعد بدنبال آزادي بدود. اگر امير از همسرش شكايتي نداشته باشد و واقعا آنچه را كه ميگويد با صداقت بيان كرده باشد مردي است كه نياز بديدن روانشناس دارد.
پرسش: آيا ژانت در شرايطي كه برايش پيش آمده است بهتر است چه رفتاري رادر پيش گيرد؟
پاسخ: ژانت ميتواند با كمك روانشناس از خود بپرسد كه اين حادثه بچه دلايلي ميتواند اتفاق افتاده باشد؟
آيا او دست به عملي زده است كه امير بدون اشاره به آن ميخواهد از او انتقام بگيرد؟ آيا امير هرگز از زندگي خود در نزد او شكوه كرده است؟ در هرحال ژانت در موقعيتي قراردارد كه بهتر است براي زندگي مستقل آينده خود برنامه ريزي كند بويژه براي چگونگي ديدار تنها فرزندش با امير و شرايط قانوني زندگي او از خدمات يك وكيل زبردست بهره بگيرد.