1321-1

مهتاب از لس آنجلس:
عشق اینترنتی!

پای کامپیوتر خشکم زده بود، تازه با زیر و بم این پدیده عجیب هزاره سوم، آشنا شده و به آن دل بسته بودم. بمجرد پایان کارم، یکسره به خانه آمدم، تا پای این دوست تازه و همدم شبانه ام بنشینم و ساعتها سرم را گرم کنم.
…… از روزی که با ارژنگ آشنا شدم، همه زندگیم در او خلاصه شده بود، ارژنگ از ایران آمده بود، در پی کار و تحصیل بود، می گفت زبان آلمانی را در ایران آموخته، تا مسیرش را در این سرزمین سریع تر طی کند.
از همان روزهای نخست می گفت که عاشق من شده، چشمان من، حرکات من، خنده های من اورا دیوانه می کند. من تا آن زمان که 32 ساله بودم، معنای عشق را نمی فهمیدم، چون یکی دو برخورد ورابطه کودکانه در ایران داشتم، که هیچگاه جدی اش نگرفتم، ولی حالا احساس دیگری داشتم. روزها دلم برای ارژنگ تنگ می شد، شبها خوابش را می دیدم، بوسه هایش مرا در سرمای سوزنده کلی گرم میکرد.
در مدت سه سال، خصوصا از روزی که ارژنگ را به آپارتمان خود آوردم، تا از هزینه های زندگیش بکاهم، شبها خواب بچه هایمان را می دیدم، که دور و برمان می دویدند و فریاد میزدند. من از خنده های کودکانه شان مست می شدم.
ارژنگ با تلفن دستی اش دنیای خاصی داشت، حتی با آن می خوابید، یک لحظه از خود دور نمی کرد، تا یک شب که برای خوردن قرص مسکن به آشپزخانه رفته بود، تلفن لرزید، من بی اختیار آنرا برداشتم، صدای زنی در تلفن پیچید: ارژنگ جان خوبی؟ فقط می خواستم بگویم شبنم دخترمان بدجوری دلتنگ تو شده! از ترس و از شوکی که بمن وارد شده بود، تلفن را قطع کرده و زیرمتکای ارژنگ گذاشتم. اصلا باورم نمی شد، ارژنگ همسر و بچه دارد؟ پس این همه عشق و دلدادگی دروغ است؟ پس آن همه رویاهای شیرین وآرزوهای قشنگ من، ویران شده است؟
دیگر خوابم نبرد، صبح سر میز صبحانه، ارژنگ را قسم دادم، تا از واقعیت های زندگیش درایران برایم بگوید، او که تصور می کرد کسی با من حرف زده وهمه چیز را گفته، سرش را زیر انداخت و گفت فقط اجازه بده، من همین امروز از این خانه بروم، میدانم خیلی بتو بد کردم، می دانم دروغ گفتم. ولی بجز شرمندگی حرفی برای گفتن ندارم، مرا ببخش ولی خودت را بخاطر باور من و عدم شناخت من ببخش، تا راحت تر زندگی کنی. من تا 6 سال با عشق قهر بودم، حتی نمیخواستم قصه عشق دیگران را بشنوم، قصه های عاشقانه مجله محبوبم جوانان را هم نمی خواندم، دو سه بار می خواستم برای ر- اعتمادی و پرویز قاضی سعید نامه بنویسم و بگویم شما چگونه عشق را باور دارید؟ چگونه این چنین زیبا درباره عشق می نویسید؟ عشقی که وجود ندارد. اما کم کم التیام یافتم، عشق واقعی را در اطرافیان خود دیدم، شاهد به ثمر رسیدن عشق شان، ازدواج شان و بچه دارشدن شان بودم، به این باور رسیدم که اگر عشق با من بد کرد، دلیل نمی شود با همه بد کند و با همه نیامیزد.
کم کم دنیای کامپیوتر مرا بخود کشید، شب وروزم با آن می گذشت، روزها با کارم آمیخته بود شبها با خلوتم. خیلی از دوستان گمشده ام را پیدا کردم، خیلی دوستان تازه یافتم، بسیاری بدون توقع، با مهر فراوان با من بقولی چت می زدند، تا ازهمان کانال دوستان و آدم های تازه ای پا به خلوت من گذاشتند. از جمع آنها بیژن در لس آنجلس و نامی در نیویورک، از عشق، محبت و دوستی با من می گفتند، برای هم عکس ها و خاطرات را رد و بدل می کردیم، از رویدادهای روزانه خود می گفتیم، من با بیریایی  آنها را به آلمان دعوت می کردم، آنها مرا به امریکا می خواندند.
اصرار پیاپی بیژن، سبب شد برای دیدارش راهی امریکا بشوم، در فرودگاه لس آنجلس با او روبرو شدم، با عکس هایش بسیار تفاوت داشت. از من یک سرو گردن کوتاه تر بود، حتی خنده هایش با آنچه من در ذهن داشتم و بر صفحه کامپیوتر دیده بودم، فرق می کرد.
غروب بود، بسیار گرسنه بودم، از او خواستم با هم به یک رستوران برویم، یک رستوران قدیمی را برگزید، من نفهمیدم چگونه غذاها را خوردم، وقتی صورتحساب را آوردند به بهانه تلفن از من دور شد، من ناچار آنرا پرداختم، از این حرکت خوشم نیامد، ولی بحساب گرفتاری اش گذاشتم. مرا به خانه خود برد،در یک منطقه شلوغ بود، من محلات را نمی شناختم، با اصرار بمن مشروب خوراند، بعد هم مرا به اتاق خواب خود برد، من جا خورده بودم، چنین قراری نداشتیم، گفتم من هنوز تو را بخوبی نمی شناسم گفت همین ها کمک می کند همدیگر را بیشتر بشناسیم. گفتم ولی من خیلی خسته ام بمن وقت بده. توی هم رفت، در را محکم بست و رفت توی یک اتاق دیگر خوابید. فردا صبح که بیدار شدم، بیژن را در حال تهیه صبحانه دیدم، گفت دوش بگیر وبیا.من یکربع بعد کنارش نشستم، گفتم امروز چه نقشه ای داری؟ گفت برویم برایت در یک هتل یا متل اتاق بگیرم، گفتم اجازه بده حداقل دو سه روز خودم را پیدا کنم. گفت من یک مهمان دیگر دارم، گفتم از همین مهمانها شبیه بمن؟ گفت بله از استرالیا می آید، مثل شما هم خسیس نیست!
یک ساعت بعد چمدانم را بستم و آمدم بیرون، قبل از آنکه بیژن به کمکم بیاید، از بخت بلندم، یک تاکسی پیدا کردم، خودم را به یک هتل کوچک رساندم. در این فاصله بیژن هرچه زنگ زد جوابش را ندادم. تا بعد از ظهر روی تخت دراز کشیدم و فکر کردم، تا به نامی در نیویورک زنگ زدم، خیلی خوشحال شد گفت با تور آمده ای؟ گفتم نه تنها هستم، گفت هتل گرفتی؟ گفتم بله، گفت من همین فردا میایم لس آنجلس، باور کن 4 سال بود بدنبال بهانه ای برای سفر به آنجا بودم، حالا با آمدن توچه شانس بزرگی آوردم. آدرس گرفت و گفت فردا می بینمت.
فردا غروب نامی با یک ساک وارد اتاقم شد، چنان مرا بغل کرد که انگار ده سال است با هم زندگی می کنیم، می خواست لبانم را ببوسد، گفتم تازه غذا خوردم، اجازه بده مسواک بزنم، درواقع می خواستم از بوسه اش فرار کنم. لحظاتی بعد پرسیدم در لس آنجلس فامیل و آشنایی داری؟ گفت دو سه تا دوست دارم،ولی ترجیح میدهم با تو بمانم، من دو سال است انتظار چنین لحظه ای را می کشم. اصلا باورم نمی شود تو اینقدر خوشگل تر از عکس ها و تصاویر کامپیوتری ات باشی! من هم می خواستم بگویم من هم باورم نمی شود تا اینقدر بی پرواتر و بی خیال تر از تصاویر کامپیوتری ات باشی!
نامی چند تا کارت و کاغذ وفلایر روی میز را برداشته و گفت اجازه میدهی سفارش پیتزا بدهم؟ گفتم اشکالی ندارد، من هم گرسنه ام  وقتی پیتزا راآوردند، نامی گفت تو هم سفارش آبجوبده! من هاج وواج به روم سرویس هتل زنگ زدم و سفارش آبجو دادم، نامی خیلی زود گرم شد و لباسهایش را در آورد و گفت دختر پاشو لخت شو،هوا خیلی گرم است، گفتم من راحتم، گفت یعنی چه؟ من این همه خرج کردم، این همه راه را آمدم که چی؟ چرا ادای دخترهای امل را در می آوری؟ گفتم معذرت میخواهم من در شرایط خوبی نیستم، توی عادت ماهانه هستم.
نامی بطری آبجو را محکم روی میز کوبید و گفت چرا وقتی من تلفن کردم، این مسئله را نگفتی؟ من آنقدر عصبانی شدم که بی اختیار ساک و لباس های نامی را از اتاق انداختم بیرون و گفتم فورا برگرد نیویورک، قبل از آنکه من پلیس را خبر کنم.
از اینکه یک زن بودم، در آن لحظه ازخودم بدم آمده بود، بی اختیار کامپیوترم را با همه قدرت روی زمین کوبیدم، هر تکه اش یک گوشه افتاد، روی تخت دراز کشیدم، با لباس تا صبح خوابیدم، فردا صبح ابتدا سفرم را جلو انداختم و بعد به ثریا همکلاسی قدیمی ام در گلندل زنگ زدم، درحالیکه بغض کرده بودم، گفتم بیا اینجا دلم می خواهد کلی برایت گریه کنم.

1321-2

1344-123