1686-43

دکتر صدرالدین الهی

خبر نبودن فرهنگ را پسرش پیام به من داد و این یکی از تلخ ترین پیام های این سالهای زندگی من بود… او از من خواست که درباره فرهنگ چیزی بنویسم از خود پرسیدم چه بنویسم درحق نسلی که آرام آرام و خموشانه دارد منقرض میشود و در تمامی زمان بودنش با انقراض قلم جنگیده است.
ما هر دو هم سن هستیم، رهسپار راهی بوده ایم که در آن سپاس و ستایش از آن رهبران بوده است و ما راه پیمایان بی ادعا فقط ما است و سرزنش شنیده ایم و من همیشه از خود پرسیده ام راستی ما کی هستیم این سئوال را درست هفده سال پیش وقتی یک آدم صاحبدل به اسم دکتر شهریاری و خانمش که می خواستند برای بزرگداشت پنجاه سال کار قلم فرهنگ فرهی مجلسی برپا کند از ذهنم گذشت و جالب آنکه خود فرهنگ به من تلفن کرد و گفت شنیده ام که میخواهی حرفی بزنی درباره من حرف زدن مطلوب خاطر من نیست درباره ما بگو به این طریق من در آن مجلس حرفهائی زدم که خوشبختانه صفحه کامل یادداشتهای بی تاریخ چاپ کیهان لندن را بشماره 912 و بتاریخ نوزده تیرماه 1381 درمیان کاغذهایم پیدا کردم دیدم چاپ دوباره آن شاید یادی از فرهنگ را که مظهر کارحرفه ای ما بود آنطور که او دلش میخواست درخاطره ها زنده کند.
                                   صدرالدین الهی اول اکتبر 2019
***
ما کی هستیم؟
درمجلس بزرگداشت فرهنگ فرهی این بنده یادداشتهایی را که ملاحظه می کنید قرائت کردم. به نشانه باور همیشگی ام به حرفه ای که دوستش داشته ام و با آن زیسته ام.
اشاره
سنت ما درمدرسه روزنامه نگاری براین بود که بعد از انتخاب شاگردان دوره تازه برای آن که بدانیم که تازه واردان از کجا آمده اند؟ چه نگاهی به این حرفه دارند؟ چگونه می خواهند در این میدان و عرصه قدم بگذارند؟ پیش از شروع کلاسها یک روز این سی نفر را که باز به اصرار این بنده در کار انتخابشان یک نوع پارتی بازی به سود زنان صورت گرفته بود و از هر دو جنس به طور مساوی در دوره جدید پذیرفته شده بودند، جمع می کردیم، از آنها می خواستیم که روی یک ورقه کاغذ آنچه را که در مورد درس آینده و حرفه روزهای بعدی می اندیشند، بنویسند. بعد با تک تک آنها مصاحبه ای می کردیم که درآن به دشواریهای کار، ضرورت نوعی فداکاری اخلاقی و باور به اینکه این کار یک حرفه است و نه یک هنر، اشاره می کردیم و بچه ها می رفتند تا کلاس درس در اولین روز دایرشود و آنان به راهی قدم بگذارند که به اختیار خود انتخاب کرده اند و نیک وبدش را از پیش دانسته اند.
درکنکور سال 1354 هنگامی که ورقه های مصاحبه کتبی را مطالعه می کردم به ورقه ای تقریبا سفید برخوردم که روی آن با قلم سیاه ودرشت نوشته شده بود:«من به این شیوه پلیسی اعتراض دارم. جواب نمی دهم و به نوبه خود سئوال می کنم که شما کی هستید؟ چه چیزی شما را وادار می کند که از ما سئوالات ساواکی بکنید؟»
و پای آن شماره کارت کنکور شرکت کننده نوشته شده بود. و اسم کوچک او «شهرزاد».
اعتراف می کنم که این اولین بار بود که کسی به این کار به این صورت اعتراض می کرد و مرا مستقیما مخاطب قرار داده بود. تمام آن روز و روزهای بعد درمن وسوسه پاسخ به این دانشجوی تازه ناشناخته آن هم با آن اسم افسانه ای می جوشید. گاه آزارم می داد. گاه خشمگینم می کرد و گاه متاثرم میساخت. سرانجام روز مصاحبه شفاهی فرا رسید. دراین فاصله من جوابی فراهم دیده و آن را نوشته وآماده کرده بودم تا به دست دانشجوی نادیده ام بدهم. در باز شد دختری به درون آمد بلندبالا، ابرو درهم کشیده، بی هیچ نشانی از زیبایی و آرایش مصنوعی دختران آن روزگار، با کت و شلوار و پوتینش چیزی بود شبیه میلیشاهای زن الجزایری در سالهای جنگ و انقلاب و اصلا طرحی از شهرزاد هزار و یک شب در چهره نداشت و شاید تنها شباهت شهرزادیش شرمی بیش از اندازه بود درنگاه و رفتارش که آدمی باور نمی توانست کرد نویسنده آن جملات سخت، این دختر شرمگین باشد.
تعارفش کردم، نشست و بی آنکه حرفی بزنم نوشته هایم را به دستش دادم و خواستم که بخواند. بعد از آن که خواند سربرداشت وبا نگاهی که اصلا مهری در آن نبود مرا نگریست و گفت:
– با آنکه با شما مخالفم این حرفهایتان را دوست داشتم و پسندیدم و قول می دهم که دانشجوی خوبی باشم.
شهرزاد چهارسال تمام شاگرد ما بود و درکار مصاحبه آن قدر خوب شد که توانست به کاشان برود و سهراب سپهری را وادار کند که با او حرف بزند. سهراب کم حرف مردم گریز در مصاحبه با شهرزاد سختگیر درشت، حرفهای قشنگی زده بود که خوشبختانه من در اینجا دارم و یک وقت چاپشان خواهم کرد.
از شهرزاد اصلا خبری ندارم. نمی دانم چه می کند آیا در گیرودار حوادث بعد از انقلاب به سینه دیوارش سپرده اند؟ یا حالا برای خود خانمی است مادر چند فرزند؟ و یا آواره ای است در گوشه ای از این دنیا؟
فکر کردم برای امشب آن چند صفحه ای را که برای شهرزاد نوشته بودم و بخشی از کتابچه ای است با نام «به همسرجوانم» به «فرهنگ» هدیه کنم که از قبیله قلم است و قِران پنجاه سال قلم را با قدرت و قوت وشوکت پشت سر نهاده است.
*
ما عاشقان ماهی رنگینیم
دخترم، آن سالها که تو به دنیا نیامده بودی و ما تازه چشم به جهان خط و کاغذ و کتاب گشوده بودیم در کتاب درسی ابتدایی ما شعر ساده ای بود درجامه نصیحت که می گفت:
به علی گفت مادرش روزی
که بترس و کنارحوض مرو
رفت و افتاد ناگهان درحوض
بچه جان حرف مادرت بشنو
این اولین درس اطاعتی بود که درمدرسه به ما می دادند و هر تابستان صدها علی حرف مادر را نمی شنیدند و به فریب ماهیان سرخ و سیاه، لب حوض خزه بسته و کوچک خانه میرفتند و مادر حوض آنها را می قاپید و به درون حوض می برد و ساعتی بعد که مادرها از خواب بعد از ظهر برمی خاستند نعش علی ها باد کرده روی آب بود.
علی وحوض در ذهن همه ما حاضر بود. فروغ فرخزاد هم شعر «به علی گفت مادرش روزی» را با همین تصویر از یک بعد از ظهر گرم و پر از خواب تابستان ساخته است.
اما ما یک دسته علی حرف نشنوهستیم که هنوز در تابستان کودکی خود سرگردانیم. وقتی همه خوابند ما می آئیم کنارحوض سبزرنگ واقعه می ایستیم به ماهیان سرخ دم طلایی خیره می شویم. چشم را به دنبال آنها می گردانیم و درهرفرصتی روی پاشویه خم میشویم مثل گربه کمین می کنیم تا ماهی سرخ دم طلایی از زیردست یا میان انگشتانمان، لغزان و فریبنده گذر کند. بسیار بسیار اتفاق افتاده است که دست را تا شانه در آب فروبرده ایم که ماهی را بگیریم و حیوانک شیطان به ظاهر ساده دل از لای انگشتان ما گریخته است وما باز در کمین ماهی بعدی به داخل حوض خم شده ایم. ما از مادر حوض نمی ترسیم. صید ماهی خبر با آن دم طلایی چشم ما را به روی حقیقت در آب افتادن و غرق شدن می بندد. نه نصیحت کسی را گوش می دهیم و نه بیم غرقمان در دل است. در شکم آن ماهی سرخ دم طلایی شیشه عمر ما پنهان است. تازه ماهی را که گرفتیم شیشه عمر یک روزمان به سنگ می خورد نه مثل شیشه عمر دیو. بلکه به مانند شیشه عمر علی کوچکه که عاشق است . آری دخترم:
ما عاشقان ماهی رنگینیم
*
ما بردگان باروی فرداییم
دخترم، درمیدانی یا صحرایی یا لامکانی شهر می سازند. سازندگان شهر معماران تاریخ اند. یکی ریشی تا کمر فروهشته دارد با کتابی پر از کلمات غلیظ و مهیب وغریبه که هوش از سرمان می رباید، دیگری جامه ای سرخ در بر و دشنه ای بر کمر و گرهی بر ابرو خیره خیره نگاهمان می کند، و سومی کلاه تتری برسر و توسن عربی زیر پای و تیغ یمانی آب داده درکف تهدیدمان می کند.
هرکدام را عده ای همراهانند، مرید، وزیر، سپهسالار و همه در افق دوردست شهری را تصویر می کنند روشن از نور، سبکتر از خیال که در آن هیچکس، دیگری را نخواهد کشت. گرگها همه شبان رمه ها خواهند بود و عدالت درجوی حقیقت نرمتر از آواز مرغان سحرگاهی جاری خواهد شد.
همراهان این معماران، مردم آرام سر به زیررا دعوت می کنند که آب و گل بیاورند تا شهر فردا هرچه زودتر و زیباتر ساخته و پرداخته شود. ما گروه اندکی هستیم که فردا را باور داریم و معماران فردا را نه.
معمار تاریخ ما را می شناسد به سرانگشتی یا اشاره تازیانه ای یا گرداندن چشمی ما را به همراهان نشان می دهد. به آنها میگوید که باروی فردا تا وقتی که این ناباوران درمیدان هستند ساخته نخواهد شد. پس به اشاره معمار تاریخ ما را می گیرند و به زنجیر می کشند. برپشت برهنه ما که حتی لاقبا هم نیستیم تازیانه تنبیه می کوبند و ما را می رانند تا دوردست ناکجا آبادی که نمی دانیم کجاست.
خاک را گل می کنند و ما را وا می دارند که با دستهای تهی خشت بزنیم و دیوارهای بلند را بلندتر کنیم. و ما می سازیم و بالا می بریم بارویی را که به سازنده اش باوری نداریم. هر وقت یکی از ما سر بردارد همراهان معمار به سادگی او را از بلندی به پائین می اندازند و آن بیچاره هزارپاره می شود و درخندق تاریک نیستی گم می شود. در مرگ او هیچکس مویه نمی کند. ساکنان بارواو را زبان درازی مستحق فرو افتادن از برج می دانند، و کلماتش هرگز در هیچ کتاب و دفتر و دیوانی تکرار نمی شود. گناه او این است که فرمانبردار بی چون و چرای معمار تاریخ نیست. همیشه معترض است و درخیل خوشبختان یکشبه جایی ندارد. بیچاره برده است و ازخواجه تاشان به ظاهر آزادندیش سر و پا در زنجیر اطاعت نیست. آری دخترم:
ما بردگان باروی فرداییم
*
ما ناظردرودن طوفانیم
دخترم، در آن شهر دورچون بلور که فواره های نور به آسمان می رود هرکس به کاری مشغول است. شب هنگام در خانه های آراسته آنها که برج و بارو را برافراشته اند. پیاله های ده منی علی الّرؤس می زنند و برسفره رنگین گسترده شان مرغ و ماهی در انتظار چنگ و دندانند. جمعی درجامه سمورند و خبر از سرمای لب تنور ندارند.
سواری با چهره ای پوشیده در نقاب تزویر که به سمهای اسبش نمد فریب پیچیده اند، از بیراهه به شهر می آید. کسی چهره اش را نمی بیند. بی شباهت به عبیدالله زیاد نیست. روزی که وارد کوفه شد و یکسره به دارالاماره رفت. پیامی با خود دارد. می خواهد که مردم به او گوش بدهند و دل بسپرند. بر صفه ای یا ایوان دارالاماره ای یا پای مناره ای یا فراز تپه ای می ایستد و فریاد بر میدارد: «ایهاالناس شما نان شب ندارید و ماری آنتوانت کلوچه می خورد» و چون مردمان به حیرت به هم نگاه می کنند. نعره می زند که: «ای مردم شما از سرما می میرید و تزار نیکلای دوم پوشیده در خز و قاقم است». مردمان که این جبر زندگی می دانند چشم می مالند و می خواهند که از خواب بیدار شوند. از راه رسیده می گوید: «کرور کرور مردم از گرسنگی و درحسرت یک پیمانه برنج می میرند و در شهرممنوع پکن به سگها گوشت قرقاول می دهند».
آسمان و زمین می لرزند. مردم به سوی او می شتابند. در انبانی که همراه اوست بذری است که به مردم میدهد تا آن را بپراکنند. ما آن گوشه ایستاده ایم. این دانه را می شناسیم، اسمش «انقلاب» است و اسم دیگرش «باد». رنگ دانه مهم نیست گاهی سرخ است گاهی سفید و گاهی سیاه، اما در همه حال باد است وباد. آهسته آهسته می وزد. ما که آن گوشه ایستاده ایم به خود می لرزیم. دندانهایمان به هم می خورد، از وحشت سر بر نمی گردانیم. مردم دارند باد می کارند و باد می وزد. «باد انقلاب» و باز ما می لرزیم. دخترم زیرا:
ما ناظر درودن طوفانیم
*
ما پاکدامنان تهی دستیم
دخترم، مردی در راه خانه کوچکش تاریکی را زیرگامهایش می شکند و له می کند. او از خانه ای بزرگ می آید. بزرگان در آن خانه مجلسی آراسته اند واو را به میهمانی پرشکوه خود فرا خوانده اند. در آن خانه همه سرمستند و بی خبر از عالم هستی دست افشان و پاکوبان غزلخوان و سراندازند. از روز خوشی که داشته اند حرف می زنند و از اینکه معمار تاریخ امروز از آنها راضی بوده است. بعضی هاشان از اینکه معمار به آنها از راه شوخی فحش رکیکی داده است. مفتخرند و گروهی دیگر از اینکه امروز فحشی نخورده اند غمگنانه می کوشند تا غم دنیای دنی را با نوشیدن جام باده از دل بزدایند. معمار وقتی سرحال است از قصری چون بهشت که خواهد ساخت حرف می زند و زنهای آراسته آرزومندند که حوری آن قصر چون بهشت باشند.
مرد درمیان جمع آنها غریبه است. در زیر باران تحسین این و آن از شرم خیس میشود.«آقا مقاله ات عالی بود». «آقا مصاحبه ات غوغا بود». «آقا چرا سراغ ما نمی آئی؟ ما هم حرفی برای گفتن داریم». «آفرین براین قلم که تیزتر از شمشیر است». «چه نقاشی زیبایی بود این گزارش شما از جشن پرشکوه دیروزی. براستی چرا وارد دولت نمی شوید؟» «راستی چرا تشریف نمی آورید بانک ما را به قدوم خود مزّین کنید؟ ما سفته شما را به اعتبار امضای خودتان خرد می کنیم». «خانم می گفتند خانمهای مقامات بالا از تیترهای زیبای شما حظ می کنند!». «راستی چرا خانم را به مهمانی نیاورده اید؟ جایشان خالی است».
مرد سرافکنده به سر آستین فرسوده اش نگاه می اندازد و کفشهایی که تخت آن را دو بار عوض کرده است در راه به ملامتهای همسرش که او را «بی عرضه» می خواند، می اندیشد و به فکر این که چه می شد اگر او هم می توانست همانطور باشد که «آدمهای بزرگ» هستند. اما بیچاره می داند که او خود «آدمی کوچک» است با دستی که کلمات را مثل ماهیان سرخ دم طلایی شکار می کند و با کلامی که مثل نی مارافسا همه را مبهوت خویش می سازد. می داند که اگر این کلمات را بفروشد همه چیز خواهد داشت. خانه اش بزرگتر، زنش خوشحالتر، سفره اش رنگینتر وکار و بارش بهتر خواهد شد. اما این کار را نمی کند. زیرا دخترم.
ما پاکدامنان تهی دستیم

*
و اما بعد…
همت بلند دکتر شهریاری و خانم در ترتیب مجلس با شکوه و درخور بزرگداشت فرهنگ فرهی شایسته هزارگونه تقدیر است. در برهوت غربت اینکه به یاد بیاوریم آدمهایی هستند که با سلامی، کلامی، گلی، هدیه ای مزد عمری به تهیدستی و سربلندی زیستن را می گیرند. سنت پسندیده و در خور تحسینی است.
اما در پایان آن شب که این بنده بیش از همه وقت مجلس را گرفت، ناگهان متوجه نکته ای شدم که نگفتن آن باری بردوش این قلم می گذارد.
در مجلس بزرگداشت فرهنگ فرهی نسل ما حرف میزد. نسلی که نیک و بدش دردفتر زمانه نوشته شده است و ای بسا که حرفهایش را نسیان سالخوردگی و یا وحشت از اینکه روزی دو بیشتر نخواهد ماند به خط موازی تکرار می برد.
در آن مجلس فرخنده تنی چند از جوانان امروزی که شیفتگان این حرفه بی چیزی و مواجبند حضور داشتند وای کاش من می دانستم که جایی برای آنها در برنامه نیست و جای خود را به یکی دو تن از آنان از جمله «پیام فرهی» پسر فرهنگ می دادم تا حرفهایشان را بزنند. صدایشان را درشهری که جوانهایش یا دیگر به زبان مادری سخن نمی گویند و یا ازتکرار حرفها خسته شده اند، به گوش همسن و سالهایشان برسانند. در حرفه ما اگر جوانها نباشند و پیش نیایند، تازگی به خاک سپرده خواهد شد و تکرار و تکرار و تکرار جان همه را ملول خواهد کرد. من به سهم خود از آن پرحرفی شبانه از جوانترها که در مجلس نشسته بودند پوزش می طلبم واین کار اصلا بازار گرمی و نان قرض دادن نیست.
سابقه سالها در کار ورزش بودن و جوانها را باور داشتن مرا به نوشتن این «پس یادداشت» واداشت.