فرودگاه پدر مايكل انتظارمان را ميكشيد
من در يك خانواده فقير بدنيا آمدم، ولي بدليل مادرزيبايي كه داشتم، از همان كودكي زيبايي ام همه را مجذوب ميكرد در دوران دبستان، بارها از سوي پسرهاي محله مورد حمله قرار گرفتم، در دبيرستان بيشتر معلمين برايم نقشه ميكشيدند، ولي من بدنبال شوهر پولدار بودم، چون مادرم گفته بود تنها پول است كه خوشبختي ميآورد، بقيه چيزها حرف مفت است! مرتب سفارش ميكرد عاشق نشو، عاشق ها همه گرسنه هستند!
با چنين تربيتي خودتان حدس بزنيد كه من چگونه بزرگ شدم و چه هدفهايي داشتم، وقتي 18 ساله شدم، در يك شركت در تهران كاري پيداكردم، در طي سه ماه با مدير شركت چنان كردم كه عاشق من شد، برايم يك آپارتمان خريدو مرا در آنجا بعنوان معشوقه اش يا صيغه اش جاي داد، من از صدقه سر همان آقا، براي مادر وخواهرانم مرتب لباس و ضروريات زندگي شان را تهيه ميديدم، به هر بهانه اي به آنها پول ميرساندم، كم كم براي پدرم هم مقرري تعيين كردم. البته چنان با كامران مدير شركت رفتار ميكردم كه خيال ميكرد من عاشق وديوانه اش هستم. روزي كه حامله شدم، با او حرفي نزدم، وقتي 4 ماهه بودم، او را با خبر كردم، با چند پزشك و ماما حرف زد هيچكدام حاضر به كورتاژ نشدند، كامران ناچار به تولد پسرمان رضايت داد، ولي براي اينكه ماجرا فاش نشود، مرا به دبي برد ودر آپارتمان قشنگي كه آنجا خريده بود جاي داد، هر ده روز يكبار به سراغم ميآمد، دو روزي ميماند، بعد به تهران باز ميگشت، براي پسرمان شناسنامه و مدارك قانوني گرفت، بعد هم مرا عقد كرد و رسما زن و شوهر شديم. من آپارتمانم در تهران را به خانواده ام سپردم، آنها براي اولين بار در زندگي شان به يك آپارتمان در محله بالاي شهر آمدند، مادرم پشت تلفن از شوق گريه ميكرد و پدرم دعايم ميكرد، خواهرانم آواز ميخواندند، كامران را ناچار كردم هفته اي يكبار براي آنها همه نوع خريد كند، مايحتاج زندگي مان را بر طرف سازد و مقرري خوبي به مادرم بدهد.كامران واقعا مرا دوست داشت البته او از من 30 سال بزرگتر بود، ولي براي من مهم نبود، اينگونه وصلت ها در ايران مرسوم بوده و هست، به آن وصلت با پشتوانه همراه با بيمه عمر لقب داده اند.
يكروز من در آپارتمان دبي بودم كه همسر كامران و دختران و خواهر همسرم بر سرم ريختند ابرو و سرم را تراشيدند، و تهديدم كردند اگر هر چه زودتر آپارتمان را ترك نكنم، خانواده ام را در ايران اذيت ميكنند! من از ترس همان شب آپارتمان را ترك گفته و به يك هتل رفتم، كامران بعد از ده روز به دبي آمد و پيشنهاد نمود، طلاق بگيرم، پول خوبي هم درحسابم واريز كند، به شرطي كه من و بچه ام بكلي غيب بشويم. من كه هيچ دلبستگي به اونداشتم، رضايت دادم،كامران صد هزار دلار به حسابم ريخت و من همه خانواده را به دبي دعوت كردم، ده روزي مهمان من بودند، من در پايان پسرم را به آنها سپردم و از آنجا يكسره به تركيه رفتم. در استانبول دو سه دوست قديمي داشتم، يكي از آنها در يك شركت توريستي كار ميكرد، مراهم به آن شركت برد چون من تركي بلد بودم و در اين مدت در دبي هم انگليسي را تا حد لازم فرا گرفته بودم، كارم در آن شركت گل كرد چون خوشگل و خوش اندام بودم، خيلي از توريست هاي امريكايي و اروپايي دور وبرم بودند، در يكي از سفرهاي گردشي، با مايكل آشنا شدم كه از خانواده ثروتمندي بود، چنان با او رفتار كردم كه انگار ثروت برايم مهم نيست. در مدت 11 روز كه من شخصا او را به نقاط ديدني و شهرها ميبردم با رفتار و طنازي هاي زنانه ام او را مجذوب خودكردم بطوري كه اصرار داشت مرا با خود به امريكا ببرد و در شب آخر در آنتاليا هر دو مست كرديم و در آغوش هم فرو رفتيم.
من مطمئن بودم حامله ميشوم، ولي با مايكل حرفي نزدم، او از من خداحافظي كرد و هر چه اصرار نمود تا علاوه بر دستمزد معمولي، بمن هديه و يا انعام بدهد قبول نكردم، در عوض كلي سوقات هم همراهش كردم، مايكل به نيويورك بازگشت ولي هر روز بمن تلفن ميزد و ميگفت دلش براي من تنگ شده و ميخواهد مرا به هر طريقي شده به امريكا ببرد.
من بعد از دو ماه وقتي حاملگي ام مشخص شد، در يك گفتگوي تلفني ظاهرا به گريه افتادم، مايكل هرچه پرسيد چه شده، ابتدا جوابي ندادم و حتي گفتم مهم نيست خودم مشكلم را حل ميكنم، او بعد مرا قسم داد و من گفتم حامله هستم، از تو حامله هستم! مايكل به اندازه يك دقيقه سكوت كرد و بعد گفت خوشحالم، شايد اين مسئله بايد اتفاق ميافتادكه من بتو برسم.
مايكل ميخواست به تركيه بيايد ولي من جلويش را گرفتم و گفتم صبر كن، در آخرين روزها خبرت ميكنم، در آن مدت مايكل مرتب براي من و بچه اي كه بدنيا نيامده بود لباس و دارو، شيرو وسايل ضروري ميفرستاد، بعد هم با اصرار فراوان خواست من آپارتمان راحت و بزرگتري اجاره كنم و او همه هزينه ها را ميپردازد. ولي حاضر نشدم، تا روزهاي آخر بارداري رسيد، من باز هم صبر كردم تا پسرم بدنيا آمد، بعد او را خبر كردم،كه دو روزبعد آمد، با ديدن بچه عميقا خوشحال شد، با وجود دو سه روزه بودن، ولي همه مشخصات مايكل را داشت.
مايكل مرا به يك هتل گرانقيمت منتقل كرد، بعد هم براي ويزاي من اقدام نمود و بعد از ده روز ويزاگرفتم و با او به نيويورك آمدم، در فرودگاه يك راننده و پدر مايكل با ليموزين انتظارمان را ميكشيدند، وقتي من وارد خانه بزرگ مايكل شدم، هوش از سرم پريد همان شب پدر و مادرش به سراغ من آمدند، ابتدا هر دو خيلي خشك و جدي بودند، ولي ديدن آن بچه كه در واقع اولين نوه شان بود، آنها را تحت تاثير قرار داد و حتي لحظه اي دست از او نميكشيدند. بعد از يك ماه، يكروز پدرمايكل بديدار من آمد و گفت حاضر است همه چيز بمن بدهد تا من بچه را به آنها بدهم و بروم دنبال زندگيم! ولي من به آنها گفتم حاضرم با بچهام بروم، هيچ چيزي هم نميخواهم. پدر مايكل گفت تو موجود عجيبي هستي، تو همه نقشه هاي ما را در مورد پسرمان خراب كردي، ما براي مايكل يك دختر از يك خانواده بزرگ كانديد كرده و همه برنامه ها را تنظيم كرده بوديم، ولي تو با اين موجود بيگناه ما را گيج كرده اي.
پدر مايكل پيشنهاد صدها هزار دلار داد، ولي من در برابر او ايستادم، ولي در ضمن با مايكل هم حرفي نزدم، نميخواستم همه چيز را خراب كنم. مايكل ميخواست با من ازدواج كند، ولي پدر ومادرش اجازه نميدادند، از سويي مايكل همه كاروزندگي و آينده اش دردست پدرش بود. اوعاشق من و پسرمان بود. ولي در تصميم گيري به بن بست رسيده بود. من توي دلم شور ميزد، انتظار حادثه اي را ميكشيدم چون بروايت خودم، در استانداردهاي خودم، داشتم به هدف ميرسيدم، چون مايكل عاشق من بود، من دوستش داشتم، ثروتمند بود، مرفه بود، آينده طلايي داشت، ما صاحب فرزند شده بوديم، هيچ كم وكسري نداشتم.
يكروز مايكل براي انجام ماموريتي براي شركت پدرش به شيكاگو رفته بود، من درخانه تنها بودم، دلم بدجوري شور ميزد حدود ساعت 9 شب بودكه من از بيرون اتاق طبقه بالا صدايي شنيدم، روي بالكن آمدم، ناگهان آقايي روبرويم سبز شد، چهره زشت وخشني داشت من در يك لحظه بدون اختيار با همه قدرت با مشت هايم به سينه او كوبيدم، آن مرد با همه توان و قدرت تعادل خود را از دست داد و از بالاي بالكن به پائين سقوط كرد من ازهمان بالا صداي شكستن استخوانهايش را شنيدم.دو ساعت بعد خانه ما پر از پليس و آمبولانس شده بود، همان لحظه پدرومادر مايكل آمده و بچه را گرفتند و پليس مرا با دستنبد برد و روانه زندان كرد. اتهام من قتل بود، مايكل فردا آمد، ولي تا سه روز امكان ملاقات با من نبود، تا سرانجام باوكيل بديدار من آمد، ظاهرا دو نفر شهادت داده بودندكه آن آقا برايم بسته اي آورده بود، ولي من بدون دليل او را به جلوهل دادم. مايكل و وكيل اش شب وروز دويده اند، تا به نقطه مثبتي رسيدهاند، مايكل ميگويد من بزودي آزاد ميشوم ودر واقع قاضي پذيرفته كه من از خودم دفاع كردهام،نميدانم پايان كار چه ميشود، شايد ماهها طول بكشد. ولي اين حرفها در دلم مانده بود بايد بازگو ميكردم.