1321-1

حسام از لس آنجلس:
فریده گفت شما مرا از خود مرانید

25 سال پیش، وقتی دختر بزرگم را بخاطر بدحجابی و درگیری با مامورین مبارزه با منکرات، شلاق زدند، یک شبه تصمیم به کوچ گرفتیم، البته دخترم نیز بیگناه نبود، چون بسیار پرخاشگر بود، در زمان دستگیری به همه مقامات مذهبی گذشته وحال توهین کرده بود، خودبخود جای گذشت و چشم پوشی نگذاشته بود.
در مدت یک ماه من همه چیز را برای سفر آماده کردم، فقط تنها وکالت خانه قدیمی وکارخانه ام در راه کرج را طی اسنادی موقتا به برادر بزرگم دادم و راه افتادیم. دستمایه خوبی در ایران داشتیم،که بعدا توسط برادرانم حواله شد، ما حدود دو سال در راه بودیم، تا به نیویورک رسیدیم، برادرزاده هایم در فرودگاه انتظارمان را می کشیدند، طبق برنامه ریزی قبلی، وارد یک آپارتمان اجاره ای 3 خوابه شدیم و زندگی تازه را از همان روز آغاز کردیم.
فریده همسرم بدلیل سابقه کار آرایشگری پیشنهاد داد یک سالن مجهز و مدرن آرایش و زیبایی راه بیاندازیم،  برادرزاده هایم موافق بودند، به پیشنهاد آنها، فریده و نازنین دختر بزرگم، کلاسهایی در کالج برداشتند و با وجود مشکل زبان بهرصورت مدارک خود را گرفتند و من یک آرایشگاه را با همه تجهیزات آن همراه با ساختمان آن خریدم و در اختیارشان گذاشتم . فریده راه میرفت و مرا بغل می کرد و می بوسید و می گفت تو یک انسان واقعی، یک پدر وهمسر استثنایی هستی، تو همه زندگی و کارت را در ایران رها کردی و تنها بخاطر آسایش خیال ما به خارج آمدی و حالا هم همه سرمایه ات را بکار گرفتی، تا ما سرگرم کار باشیم، قول میدهم این همه محبت تو را در طی سالها جبران کنم و قدرت را بدانم.
من برخلاف فریده ونازنین و بقیه بچه ها، هرچه تلاش کردم، زبان انگلیسی را نیاموختم، ضمن اینکه شغلی مناسب حال خود پیدا نکردم، پیشنهاد برادرزاده هایم برای خرید رستوران هم مورد تائید من نبود، چون اهل رستوران داری نبودم، کم کم به فکر خرید و فروش ملک افتادم، ولی بیشتر سرمایه ام را برای خرید ملک آرایشگاه بکار برده بودم، بنابراین در فکر انتقال بقیه سرمایه ام از ایران بودم. برادرم از ایران زنگ زد و گفت تحت هیچ شرایطی امکان فروش خانه و کارخانه، بدون وجود خودت نیست، باید برای مدتی برگردی و کارها را یکسره کنی و با خیال راحت راهی شوی. فکر بدی نبود، با فریده و بچه ها حرف زدم، همه موافق بودند، من بعد از یکسال و اندی به ایران برگشتم، دیدم کارخانه در کمال رونق و پولسازی اش پیش میرود، اما خانه هنوز قیمت مناسبی ندارد. ترجیح دادم مدتی بمانم، مطالعه کنم و بعد تصمیم نهایی را بگیرم.
فریده مرتب سفارش لباس و صنایع دستی می داد و در ضمن اصرار داشت بعضی از لباس ها و تزئینات و اثاثیه ارزشمندمان را به امریکا پست کنم. با وجود هزینه سنگین، برای خوشحالی فریده، بمرور بسته هایی را می فرستادم و بمجرد دریافت شان، تلفن میزد و کلی قربان صدقه میرفت و می گفت تو همه کار برای خوشحالی ما کرده ای وهنوز دریغ نداری، با خودم می گویم اگر صد بار متولد بشوم و بزرگ بشوم، باز هم زن تو می شوم!
من سرانجام خانه قدیمی مان را با قیمت خوبی فروختم و برای فریده حواله کردم، ولی فروش کارخانه طول کشید، بدلایلی که به مشکلات ساختمانی آن از گذشته ربط داشت، دو سال مرا بدنبال خود کشید و عاقبت من با برطرف کردن همه موانع،کارخانه را به یکی از دوستانم به قیمت مناسبی فروختم و به فریده زنگ زدم و گفتم همین روزها بر می گردم. گفت درآنجا پولی باقی نگذار، همه را حواله کن، تا دیگر به فکر برگشت هم نباشی! ظاهرا حرفش را پذیرفتم، ولی یک آپارتمان دو خوابه که در اجاره بود و مبلغی دلار در حد کافی نزد برادرم گذاشته و با دوسه چمدان سوقات به نیویورک آمدم. از همان روزهای اول احساس کردم، فریده عوض شده، دیگر خبری از آن بغل کردن ها و بوسیدن ها نیست، به بهانه خستگی و سردرد شدید، از من می گریخت و حتی شبها دراتاق دیگری می خوابید و می گفت چون باید ده بار بیدار بشوم، بهتر است اتاق مان جدا باشد.
من خیلی خوب می فهمیدم، که فریده دیگر آن فریده سابق نیست، آخر هفته ها هم با دوستان خود به سفر میرفت،گاه مست به خانه می آمد ولباس ها و آرایش اش بکلی  عوض شده بود. من یکروز به تنگ آمدم و برسرش فریاد زدم که خیال می کنی من بچه هستم، این کردار و رفتار تو خبر از خیلی چیزها می دهد، اگر واقعا زیرسرت بلند شده طلاق بگیر و برو پی کارت! فریده برای اولین بار توی صورت من ایستاد و گفت بله من مرد دیگری را دوست دارم، می خواهم جدا شوم، همین امروز هم اقدام می کنم. من با شنیدن این جملات چنان عصبانی شدم، که به صورتش سیلی زدم. فریده بروی زمین افتاد وشروع به جیغ زدن کرد، بدنبال او بچه ها وارد معرکه شده و از من خواستند خانه را ترک کنم، من بدون توجه به اتاق خود رفتم، ولی نیم ساعت بعد با دو پلیس روبرو شدم، و سراز زندان در آوردم. برادرزاده هایم مرا آزاد کردند و گفتند عموجان! با اینها نجنگ، خودت را نجات بده اصلاچرا بر نمی گردی ایران، اینها زودتر از آنچه انتظار میرفت عوض شدند. دلم به شدت شکسته بود، ناچار بودم تا زمان دادگاه صبر کنم، وکیل گرفتم، در این فاصله فریده همه حواله ها را به حساب خود ریخته بود و در حساب مشترک مان حتی پول کافی برای خرید بلیط برگشت هم نبود، در دادگاه مرا مجبور به طلاق و بخشیدن همه آنچه داشتم به فریده کردند، وکیلم گفت قبول کن، وگرنه سر از زندان در می آوری. من 2 هفته بعد با دست خالی و دلی شکسته به ایران برگشتم. همه فامیل با تعجب و ناباوری با من روبرو شدند، برادر کوچکم بلافاصله مرا وارد کسب و کار خود، خرید و فروش املاک کرد، من هنوز سرمایه ای داشتم، او هم کمک کرد، شب وروز خودم را سرگرم کار کردم، چون ضربه ای که خورده بودم، سنگین تر از این حرفها بود. دورادور شنیدم که فریده و بچه ها خانه بزرگی خریده و کسب و کار فریده کاملا رونق گرفته و با آقای جوانی ازدواج کرده و حدود 20 کارمند دارد. بچه ها هم بجای تحصیل، بدنبال کار رفته اند، همین که همه شان سالم بودند، من خیالم راحت شد، کوشیدم درکار خانه خود را غرق کنم.
من همیشه در هر کاری هشیاری ویژه ای داشتم، از همان ماههای اول، بدنبال زمین ها و خانه ها و ساختمان هایی میرفتم که بدلیلی به بن بست هایی رسیده و صاحب شان حاضر بودند به هر قیمتی آنها را بفروشند و خلاص شوند. برادرم از این ریسک ها می ترسید، ولی وقتی من در بیش از ده مورد به توفیق رسیدم و با سود کلانی روبرو شدم، او هم به من پیوست وهمین ما را تا آنجا پیش برد که دو برج ساختیم ودرآمدی دور از انتظار از اجاره ها نصیب مان شد. همان روزها من با شبنم آشنا شدم. یک خانم بیوه، که همسرش را در یک حادثه از دست داده بود و یک دختر 12 ساله داشت. من خیلی زود به شبنم دل بستم، او بمن علاقمند شده بود، زیبا دخترش نیز چنان بمن خو گرفته بود که مرا پدر صدا میزد.
من سرانجام با تشویق برادر و خواهرانم، با شبنم ازدواج کردم و زندگی بسیار آرام و دلپذیری را شروع کردیم، من دیگر بچه نمی خواستم، چون بیوفایی بچه های خودم، مرا از این مسیر دور کرده بود، همین که زیبا را می دیدم که هر روز قد می کشد و مرا صمیمانه پدر می خواند، راضی بودم.
یکسال قبل، من وشبنم بدنبال ازدواج زیبا با یک مهندس جوان در امریکا، به لس آنجلس آمدیم و من ترجیح دادم دوره بازنشستگی خود را در این سرزمین بگذرانم و در ضمن هر دو کنار زیبا باشیم، که خیلی زود بما یک نوه هم هدیه داد.
سه ماه پیش براثر اتفاق در یک رستوران، با آقایی برخوردم، که چهره اش آشنا بنظر می آمد، جلو آمد و مرا بغل کرد و گفت پدرجان! من سعید هستم، پسرتان، مرا فراموش کرده اید؟ اصلا باورم نمی شد، در طی بیش از 20 سال، من حتی صورت بچه هایم را هم فراموش کرده باشم. او را به میز خود دعوت کردم، بی اختیار اشک می ریخت و مرتب طلب بخشش می کرد. دست به شانه اش زدم و گفت پسر به گذشته ها کاری نداشته باش، برایم بگو چه می کنی؟ بقیه چه می کنند؟ گفت نازنین و کامران سالها معتاد شدند، هر دو دوبار ازدواج کرده و طلاق گرفتند، بچه هایشان را وبال گردن مادر کردند، مادرم نیز بخاطر شوهرش، با ما هم بعدها درگیر شد، شوهری که سرمایه مادر را برباد داد. قماربازحرفه ای و درواقع  معتادی که مادرم را عاقبت در یک آپارتمان یک خوابه جای داد و مجبورش کرد در آرایشگاه دیگران کار کند، تا پول اعتیاد او را هم بدهد. هر دو بدلیل مستی شوهرش، در یک تصادف خونین،کارشان به بیمارستان کشید، شوهرش مرد، ولی مادر با دست و پای خردشده ، 3 سال است خانه نشین شده و پرخاشگر وناسزاگو شده، و ما هم تحمل اش را نداریم، هیچکس به او سر نمی زند، تنهای تنها مانده است.
از حرفهای پسرم دلم گرفت، هفته بعد به اتفاق شبنم به سراغ فریده رفتیم، او را درون آپارتمان نیمه تاریکی پیدا کردیم، در برخورد اول مرا نشناخت. با اصرار شبنم آپارتمان اجاره ای اش را پس دادیم و او را با صندلی چرخدارش به لس آنجلس آوردیم. با پیشنهاد شبنم، نزدیک خانه خود، یک آپارتمان در طبقه پائین ساختمانی بنام خودش خریدیم و آنرا پر از اثاثیه کردیم. من یک پرستار و همدم 24 ساعته نیز برایش استخدام کردم. همین دیروز با شبنم به سراغش رفته بودیم، دستهای ما را گرفته بود و بغض کرده می گفت شما مرا از خود نرانید، بگذارید آخرین سالهای عمرم سایه ای از مهر بالای سرم باشد، بگذارید احساس کنم من هم خانواده ای مهربان دارم و کسانی قلب شان برای من می تپد.

1321-2