قسمت دوم – بدنبال دوست افغانی ام مرجانه می گشتم
خلاصه هفته قبل
مادرم را براي بازگشت به ايران به فرودگاه هامبورگ رساندم وبااندوه از او خداحافظي كردم، در راه بازگشت، به دليل باران شديد ولغزندگي جاده، جلوي چشمانم چند اتومبيل بهم خوردند و من نيز كنترل از دست داده و در يك لحظه خودم را درون اتومبيل روي هوا ديدم و ديگر هيچ نفهميدم. وقتي بخود آمدم ميان گروهي غريبه بودم، بعد راه افتادم و ناگهان برادرم ناصر را ديدم كه در نوجواني براثر تصادف مرده بود، او با همان چهره و قد و قواره روبروي من بود! تازه فهميدم به دنياي ديگري آمدهام، از خود ميپرسيدم من مرده ام؟ لحظه تصادف به خاطرم ميآمد و دوباره ازذهنم پاك شد و تازههايي كه ميديدم در آن ضبط ميشد، با ناصر به سراغ پدر بزرگ و مادربزرگ رفتم همان جور كه رفته بودند كنار هم نشسته بودند، باناصر به سراغ مادر در ايران رفتم،گوشه اي نشسته بود و براي من اشك ميريخت، كنارش نشستم ولي نتوانستم او را لمس كنم، صداي مرا نميشنيد، باناصر به سراغ مهرداد نامزدم رفتم، يك دختر موطلايي توي اتاقش بودوعكس دو نفره مان ديگر روي ميز نبود ازخودم ميپرسيدم بر سر من چه آمده؟ آيا من مرده ام و به دنياي ديگري آمده ام؟ آيا خواب ميبينم.
•••
در همان حال نميدانم چرا به ياد دوست صميمي ام مرجانه افتادم، مرجانه اهل افغانستان ، با هم يك دوره زبان را درهامبورگ گذرانديم و حدود سه سال با هم هم اتاق بوديم، دختر بسيار مهربان وفداكاري بود، هيچگاه اجازه نداد دلتنگي هاي ايران مرا آزار بدهد برايم ميگفت كه چگونه پدر ومادرش را در جنگ روسها ازدست داده و بعد چگونه 6 ماه درون يك غار زندگي كرده است.
من ومرجانه هر روز از كالج به خانه ميآمديم، سريال دلخواهمان را ميديديم و بعد درسهايمان را مرور ميكرديم و ميخوابيديم، من شديدا به او عادت كرده و دلبسته بودم، او را چون خواهرم دوست داشتم، تا يكروز كه من براي انجام كاري رفته بودم، تنها به خانه برگشتم خبري از مرجانه نبود، همه جا را گشتم حتي به محل كارش زنگ زدم، از يكي دو دوست افغاني سئوال كردم، هيچكس خبري نداشت وقتي فرداصبح باز هم خبري نيامد، به پليس مراجعه نمودم، آنها عكسها و مشخصات اش را گرفتند و قول دادند بمن زنگ بزنند، من دو روز انتظاركشيدم تا پليس خبر داد،جسدش را در يك منطقه دور از شهر پيداكرده اند، من بلافاصله به آنجا رفتم، كلي پليس آنجا بود همه ميگفتند و ميخنديدند، انگار نه انگار كمي آنطرفتر، جسد دختر معصومي افتاده است، من و برادر خوانده اش شكايت كرديم، حتي چند افغاني هم جمع شده و پول دادند تا وكيلي بگيريم، وقتي پيدايش كردند بروي بدنش آثار ضرب و جرح زياد بود معلوم بود در آخرين لحظات مقاومت كرده است، ولي اثر انگشت و نشانهاي وجود نداشت كه قاتل را دستگير كنند. حدود يكسال گذشت و خبري نشد، اطرافيان هم نااميد شدند و قتل مرجانه در هالهاي از راز و رمز باقي ماند، درحاليكه من اغلب شب ها خوابش را ميديدم كه از من كمك ميخواهد، تا دهان باز ميكند تا نام آن شخص را بگويد، من بيدار ميشدم. حالا در دنياي تازه اي كه خودم نيز نميدانم كجاست، به ياد مرجانه افتاده بودم. با ناصر حرف زدم با خنده گفت خواهر برو از بودن ات در اينجا لذت ببر، تو حق و حقوقي داري، چرا نميروي دنبالش؟!
من دست بردار نبودم، دوستان تازهاي پيدا كرده بودم،حرف زدم، در جمع آنها دو سه افغاني هم بودند، يكي از آنها گفت من محلي را ميشناسم كه در آن تاريخ ورود و نام افرادثبت شده است. گفتم چه جورجايي است؟ گفت سيستم مجهز كامپيوتري دارند، منتهي بايد دليل خاصي براي دستگيري آن شخص ارائه بدهي، گفتم چه دليلي؟ مرجانه بهترين دوستم بوده، اورا به قتل رساندند. آن افغاني جوان گفت با من بيا، با هم به يك محل رفتيم كه دستگاههاي عظيم و جالبي درون يك باغ بزرگ تعبيه شده بود و بيش از صد جوان در آن مشغول بودند، من همه مشخصات مرجانه را دادم، خانمي گفت برو سمت غرب همين محوطه، دختري در بخش تجسس افراد تازه وارد كار ميكند، شايد او كمك كند.
من به آن سمت رفتم، درون يك بخش كه با درختان پر از گل محاصره شده بود، با خانمي روبرو شدم، از حيرت برجاي خشك شدم، خود مرجانه بود، با ديدن من مثل بچه ها بسويم پرواز كرد، تعظيم كرد و گفت بارها به سراغت آمدم، دلم ميخواست جلوي اشكهايت را ميگرفتم، باورم نميشد تو تا آن حد باوفا ومهربان باشي، چقدر خوشحالم تو را ميبينم، تو كي آمدي؟ گفتم مدت كوتاهي است، گفت چه شده؟ گفتم تصادف كردم، ولي هنوز باورم نميشودكه از آن دنيا بيرون آمده باشم. مرجانه كه مرا هنوز در بغل گرفته بود گفت در آغاز همه همين حالات را دارند، انگار بمرور عادت ميكنند.
بدون مقدمه گفتم قاتل تو كي بود؟ گفت يكي از ماموران پليس محلي! فرياد زدم روي صورتش يك بريدگي نبود؟ گفت چرا بود، گفتم من از همان آغاز باديدن او احساس كردم چهره يك قاتل است،وبعد درحاليكه صورت مرجانه را ميبوسيدم گفتم ولي من انتقام تو را ميگيرم، گفت او دارد انتقام پس ميدهد، من كاري كرده ام كه يك شب راحت نخوابد، هر شب به خوابش ميروم، او را تا پاي جنون برده ام، گفتم بله، من دلم ميخواهداورا به دست تو بسپارم. گفت من هم ميخواهم، بيا با هم برويم سراغش و ببينيم چه ميكند.
با مرجانه به هامبورگ رفتيم، در خيابانها راه ميرفتيم،ولي هيچكس ما را نميديد. مرجانه را به كالج مان بردم، مستخدم پير كالج، رستوران دارمان هنوز سر كارشان بودند به سراغ آپارتمان كوچك مان رفتيم هنوز روي در مهر وموم بود.
درون اتاق من، بهم ريخته بود، صنايع دستي كه درون اتاق خوابم بود، درون يك كيسه جلوي در بود. هر دو خنده مان گرفت لابد يك كسي آماده كرده بود كه ببرد،اگرچه براي من مهم نبود؟ با هم به سراغ مركز پليس رفتيم، در جمع آنها آن مامور نبود، حتي روي ليست افسران هم نبود،مرجانه گفت تقريبا بحال معلق است.برويم خانه اش، قيافه اش ديدني است.
بدرون اتاقش رفتيم، مامور سنگدل بروي تخت افتاده بود، روي ميز پر از شيشه هاي خالي آبجو بود، هرچندگاه از جا ميپريد، انگارصدايي شنيده بود. جلوي در ميآمدو همه جا را جستجو ميكرد، من با همه نيروي خود گردنش را ظاهرا چسبيده بودم تا خفه اش كنم، ولي در حقيقت او را لمس نميكردم، هر دوفرياد ميزديم بروخودت را معرفي كن، بگو تجاوز كردي و كشتي! ابتدا هيچ عكسالعملي نداشت، ولي نميدانم چه شد كه فرياد زد رهايم كنيد، من اعتراف ميكنم بگذاريد بميرم، خسته شدم، ديوانه شدم.
در يك لحظه گربه كوچولويي وارد اتاق شد، من سويش رفتم، عجيب اينكه گربه را با دستهايم حس كردم، حتي اورا با دست بروي صورت آن پليس انداختم، او با وحشت از جا پريد و گفت رهايم كنيد، من ميدانم اينجا هستيد، من از شما نميترسم، من از هيچ چيز نميترسم من فرياد زدم تو از ما ميترسي، گفت نه من نميترسم، مرجانه گفت صداي تورا شنيد. من ديگر رهايش نكردم، باز فرياد زدم برو به رئيس پليس بگو، به مردم بگو، به دوستان مرجانه بگو، كه او را مورد تجاوز قرار دادي و كشتي، مامور پليس سرش را درميان متكا فرو كرد و با همه وجود فرياد كشيد، شما ارواح مرا رها كنيد، من ديوانه شده ام، بعد از جا بلند شد لباس پوشيد وبه سوي مركز پليس رفت. من و مرجانه او را تعقيب كرديم و با او وارد مركز شديم. درحاليكه گريه ميكرد روبروي معاون رئيس پليس ايستاد و فرياد زد من مرجانه آن دختر افغاني راكشتم من به او تجاوز كردم وبعد كشتم.
معاون پليس به سرش فرياد زد وگفت مرتيكه مست و بي خبر، برو بيرون تو ميخواهي با اين حرفها، حيثيت پليس را ببري، ولي كسي تورا باور نميكند مامور پليس در يك لحظه اسلحه اش را كشيد به سر خود شليك نمود و همه جا پراز خون شد.
مرجانه در آغوش من فرو رفت وگفت من به آرامش ابدي خواهم رسيد، باز هم تو دوست نازنينم به داد من رسيدي، من ميخواستم حرف بزنم ولي ناگهان چشمانم سياه شده و ديگر هيچ نفهميدم.
ادامه دارد