Sabor

قسم خورده بودم نقاشي نكنم

ز همان كودكي، بروي دفترچه مدرسه ام نقاشي ميكردم، پدرم بارها گوشم را كشيدكه پسر! بجاي اين ديوانه بازيها برو دنبال درس و مشق ات. من دلم مي‌خواهد حداقل يك دكتر توي اين خانواده داشته باشيم.
من دردرسهايم تنبل نبودم، ولي عشق به نقاشي مرا واداشته بود، در زيرزمين خانه، در عالم خود و با ذوق ذاتي خود تابلوهايي بكشم، آنروز كه عمويم از لندن آمد و براثر اتفاق با آن تابلوها روبرو شد و با حيرت با پدر ومادرم حرف زدو مرا يك نابغه كوچولو خواند، تازه پدرم باور كرد كه من چه عشقي به نقاشي دارم و چه استعدادي در من نهفته است.
از آن روز ببعد من اجازه گرفتم كه براحتي نقاشي كنم، در مدرسه بهترين نمره را گرفتم بعد هم در نمايشگاه هاي منطقه آموزش و پرورش شركت كــــــــــردم و جوايزي گرفتم، ولي در كنار آن درس خواندم و عاقبت هم در رشته علوم اجتماعي ليسانس گرفتم، ولي من در حقيقت بدنبال هنر نقاشي بودم.
سال 1996‌ از ايران خارج شده و به ايتاليا رفتم، كه درواقع مهد هنرها بود، در آنجا در يك كالج معروف به فراگيري رموز تازه هنر نقاشي، مجسمه سازي پرداختم، در يك موسسه بزرگ كه نمايشگاه هاي بزرگ در سراسر اروپا برگزار مي‌كرد بكار مشغول شدم، تابلوهاي من بخاطر تفاوت هايي كه با ديگران داشت و به نوعي ريشه اش از شرق مي‌رسيد، مورد توجه قرار گرفته بود، در همان مسير يك ميلياردر فرانسوي از من دعوت كرد تا قصر زيبايش را با تابلوهايي كه طرح اش

را خـــــــود داده بـود تزئين كنم، ولي وقتي من شروع به كار كردم، كوشيدم ذوق و سليقه خود را بكار گيرم، ولي آن آقا با ديدن طرح هاي من روي ديوارهاي خانه، به خشم آمدو به من حمله كرد وبا مشت بيني ام را شكست. كارمان به پليس و بيمارستان كشيد ولي بدليل نفوذي كه داشت مرا متهم به حمله اوليه كرد و بعد هم از من شكايت كرد كه ميليونها دلار به او خسارت وارد كرده ام، من حتي يك هفته به زندان افتادم و در زندان بودم كه دستم را با سيگار سوزاندم كه هرگز دست به نقاشي نبرم، از زندان در آمدم وبعد هم بيگناهي ام ثابت شد ولي متاسفانه قدرت مقابله و تعقيب آن آقـاي قـدرتمند را نـداشـتم، نا اميد به ايتاليا برگشتم، اثاثيه ام را جمع كرده و به امـــريكـا آمـدم و در واشـنـگـتـن دي سي اقــــــــــامـــــــــت گـزيـدم.در ايــنـجــا در يــك كـمپـانـي تهيه وسايل كوچك بقولي  سوقات توريست ها بكار پرداختم و درآمدي هم داشتم كه كفاف زندگيم را مي‌داد.
بعد از مدتي بدليل همان غريزه هنري، بروي ظروف سفالي وچيني، نقش هايي آفريدم كه  رابين صاحب كمپاني دچار شگفتي شد و مرا در يك جلسه خصوصي دعوت كرد و از من پرسيد اين استعداد و توانايي ازكجا آمده؟من هم توضيح دادم كه چه بلايي برسرم آمده و بعد از اين بكل دور نقاشي راخط كشيدم.
رابين بمن پيشنهاد داد طرحهايي براي توليدات كمپاني بدهم و دستمزد خوبي هم پيشنهاد داد، من گفتم شايد نتوانم كاملا در اختيار باشم ولي سعي خودم را مي‌كنم، تا يكروز با سلينا دختر رابين آشنا شدم، او آمده بود به ما سفارش يك ظرف بلورين را بدهد، من بدون اينكه متوجه باشد طرحي از صـورتـش كشيـدم،چون از زواياي چهره او خوشم آمده بود، دو شب بعد درون اتاقم آن تـابلـو را كــامــل كـردم، چـنان تابلويي شـــــــــد كه انگار با آدمها حرف ميزد. در همان حـال بــــــه ســوخـتـگــي روي دستم نگاه كردم و يادم آمد كه قسم خوردم هيچگاه تابلويي نكشم. چنان در آن لحظه به خشم آمدم كه تابلو را تكه تكه كرده و به گوشه‌اي انداختم، ولي نيمه شب خواب سلينا را ديدم ، نيرويي مرا از خواب پراند، به سراغ  يك بوم تازه رفتم و دوباره تابلوي سلينا را خلق كردم.
فردا آنرا به دفتر پدرش بر دم و بعنوان هديه كريسمس به سلينا بخشيدم، رابين وقتي تابلو را باز كرد وديد برجاي خشك شد، در همان لحظه دسته چك خود را آورد و يك چك 30‌ هزار دلاري بنام من نوشت ولي هركاري كرد من آن چك را نپذيرفتم وبه او گفتم اين يك هديه است، قيمتي ندارد، با احساسات و بغض كرده گفت من پول تابلو را نپرداختم من خواستم به سهم خود هديه اي بتو بدهم، گفتم ولي بهتر است پولي نباشد.
اين حركت من، اورا بيشتر تكان داد وبا اصرار فردا شب مرا به خانه اش دعوت كرد تا بعنوان مهمان ويژه درجمع شان باشم، خانه بزرگ و زيبايي داشتند، در يك لحظه بياد خانه آن ثروتمند فرانسوي افتادم و كم مانده بود خانه را ترك كنم، كه سلينا به سراغم آمد و صورتم را چنان بوسيد كه من مست شدم.
من در آن لحظه فهميدم كه عاشق سلينا شده ام، او همان دختري بود كه من هميشه در ذهنم داشتم و شايد سالها پيش از او تابلوهايي كشيده بودم، بهمين سبب بود كه به آن آساني وسرعت، در يك شب دو تابلو از او كشيدم. بعد از آن شب، سلينا مرتب بديدارم مي‌آمد و بارها مرا براي شام وسينما و ديدار از نمايشگاهها وموزه ها بيرون برد و سرانجام يك شب هر دو باهم آغوش بـروي هم گـشوديم و عاشقانه همديگر را بوسيديم.
رابين خيلي زود به عشق ما پي برد، با روي خوشي با آن برخورد نمود،وقتي اشتياق مرا براي ازدواج با سلينا ديد خودش ترتيب آنرا دادو بعد هم با كمك او ترتيب سفر پدر ومادرم را به امريكا داديم و در يك جشن عروسي باشكوه من وسلينا زن و شوهر شديم و درست چسبيده به خانه پدرش، خانه اي در اختيار ما گذاشتندكه زندگي كنيم،ولي من بطور موقت پذيرفتم، ولي حاضر نشدم در آنجا بمانم، من بدليل اعتماد خاص خود مي‌خواستم براي سلينا خانه اي با دستمزد خود بخرم و زندگي قشنگي براي او بسازم. ولي پدرش اصرار داشت در همان خانه بمانيم، كه همين سبب اختلاف نظرهايي شد سلينا با وجود عشق و احترام خاص به پدرش، با من ماند، هر دو به يك آپارتمان كوچك ولي قشنگ نقل مكان كرديم ومن تصميم گرفتم دوباره به نقاشي روي آورم. البته طرح هايي كه براي كمپاني رابين مي‌دادم، با دستمزدهاي بالا همراه بود. ولي رابين هم روي دنده افتادوگفت اگر من با دخرش به اين خانه زيبا و مجهز كه مي‌خواهد بنام ما بكند برنگرديم ، به ياري من در كمپاني هم نيازي ندارد.
در اين ميان جنگ ميان من و رابين جريان داشت، هر دو كله شق و يك دنده بوديم، هر دو مي‌خواستيم حرف خود را به كرسي بنشانيم. تا آنجا كه يك شب ميان مان بحثي در گرفت همان شب رابين دچار شوك قلبي شد وبه بيمارستان انتقال يافت.
من بهرحال به عيادت اورفتم، ولي او همچنان روي حرف خود ايستاده است، در حاليكه من احساس مي‌كنم اگر به اين خواسته  تن بدهم احساس كوچكي مي‌كنم، احساس خوبي نيست، حتي دستم به نقاشي نميرود. روزي كه رابين به خانه بازگشت من به بهانه ديدار برادر زاده ام به نيوجرسي آمدم، در اينجا بعد از سالها مجله جوانان را ديدم، نميدانم چه شد كه تصميم گرفتم براي شما نامه بنويسم وايميل كنم،  شما كه فرهنگ واخلاق مرا مي‌فهميد، در ضـمـن مـطمئنم فرهنگ اين جامعه را هم مي‌فهميد. شما بگوئيد چكنم؟ من خوب و بدش را مي‌پذيرم. چون خودم در تصميم گيري وامانده ام.