sabor052

كداميك؟ شوهر سابقم، عشق تازه ام، بچه هايم؟

تهيه از: فريدون اخوان

 
سنگ صبور عزيز

هم من و هم ناصر هر دو در خانواده‌هاي مرفهي پرورش يافتيم. فاميلي دوري هم با هم داشتيم، ولي آنها در تهران زندگي مي‌كردند و ما در شهرستان. وقتي ناصر به اتفاق خانواده‌اش چند هفته‌اي مهمان ما شدند بهانه‌اي شد تا از من خواستگاري بكنند. ما احتياجي به تحقيق و بررسي نداشتيم زيرا آنها را بخوبي مي‌شناختيم، خودبخود خيلي ساده با هم ازدواج كرديم و راهي تهران شديم. كاروبار ناصر خوب بود. در جنوب شهر كارگاه توليدي داشت، لوازم يدكي  پيكان و ساير اتومبيل ها را فراهم مي‌كرد و در فروشگاهها مي‌فروخت. من بزودي حامله شدم و ما صاحب يك دختر شديم. پس از چند سال دو فرزند ديگر هم به جمع ما پيوستند و كانون گرم خانواده را شلوغتر  و گرم تر كردند. زندگي با نظم و ترتيب و با سيستم منظم جلو ميرفت تا اينكه مسئله مهاجرت در خانه مطرح شد.
درواقع اين مسئله كه از مدتها قبل در ميان فاميل و بستگان موضوع روز شده بود، دامن ما را هم گرفت، من مايل بودم هر چه زودتر بچه ها را برداريم و به كانادا برويم. به ناصر يادآور شدم كه اگر مهاجرت را اين روزها انجام ندهيم در آينده مجبوريم آنها را به تنهايي روانه كنيم. ناصر به هيچ وجه خيال جابجايي نداشت و حاضر نبود پايه‌هاي كسب و كارش را كه مدت زيادي هم نبود كه بنيان گذاشته بود در هم بريزد. او ميگفت زندگي و بيزينس ما پس از سالها  تلاش بروال عادي و طبيعي خود افتاده است چرا آنرا بهم بريزيم؟ اگر تو ميخواهي برو! اينگونه بود كه اختلاف و مشاجره بين ما آغاز شد. زمان بسرعت مي‌گذشت بسياري از بستگان ما به كشورهاي اروپايي، امريكا و يا كانادا رفته بودند و يا در حال تدارك سفر بودند، ولي ما هنوز به توافق نرسيده بوديم. كم كم بچه‌ها بزرگ شدند. ما بچه ها را به كانادا روانه كرديم تا در آنجا  تحت سرپرستي خواهرم قرار بگيرند. آنها يكسال با خواهرم  بودند تا مسير مستقل خود را ادامه بدهند. احساس اينكه آنها بي‌سرپرست هستند موجب  اضطراب  و افسردگي من شد بطوري كه مدتها بستري شدم. پس از خروج از بيمارستان فشار من براي مهاجرت به خارج افزايش يافت و موجب ناراحتي‌هاي بيشتري بين من و ناصر شد.
در تمام مدتي كه ما بدور از بچه ها در ايران بوديم، داراي يك زندگي نامتعادلي بوديم. زندگي آرام گذشته ديگر وجود نداشت. زندگيمان كه قبلا همچون يك رود آرام جريان داشت حالا داراي موج گاه تند و گاه خشم آلود شده بود! و بنظر ميرسيد تا در كنار بچه ها قرار نگيريم دوباره آرام نخواهيم شد. بالاخره كار و كارگاه و خانه و زندگي را نابود كرديم و پس از مشكلات  فراوان به كانادا رسيديم. روزها و ماههاي نخستين اوضاع و احوال ما روبراه بود. ديدار بچه‌‌ها و فاميل و دوستان، رسيدن به محيطي ديگر و فرهنگي متفاوت، ما را مشغول نگه ميداشت؛ ولي همچنان كه زمان ميگذشت مشكلات تازه‌اي رخ مي‌نمود. بچه ها از ما جدا شدند، در دانشگاههاي دور و نزديك  به تحصيل  پرداختند. مشكل ديگر اينكه شكوه و اقتدار گذشته  و پشتوانه ثروت پدري من و پدري ناصر انگار دود شده و به هوا رفته بود، و هر كدام از ما ديگري را مقصر ميدانستيم. درگيري هاي ما كه ريشه از ايران داشت و در اينجا در زير خاكستر پنهان  شده بود دوباره شعله‌ور شد. يكشب پس‌از مشاجره طولاني كارمان به زدو خورد انجاميد و نعره ها و گريه‌هاي من بلند شد. همسايه‌ها به پليس  گزارش كردند. پليس آمد و او را دستگير كرد و برد و ديگر اجازه آمدن بخانه را بدون موافقت من باو نداد. ما بدون  طلاق ولي جدا از هم و بقول امريكايي‌ها جدايي موقت زندگي ميكرديم. ناصر به يكي از كارمندان دفتر خودش كه دختري فيليپيني بود علاقمند شده بود و در خانه او زندگي مي‌كرد. من پس از جدايي از ناصر براي پرداخت كرايه خانه و هزينه هاي زندگي بكار روي آوردم و در يك فروشگاه بزرگ زنجيره‌اي بعنوان صندوق دار استخدام و مشغول  شدم. مدير فروشگاه يك مرد ميانسال امريكايي بنام مايكل بود. مرد تنهايي بود و تا آن زمان هرگز ازدواج نكرده بود ما طي دو سال همكاري و همزيستي مشترك دراين فروشگاه با هم دوست و سپس بهمديگر دلبستگي  پيدا كرديم و تقريبا زندگي مشتركي را با هم شروع كرديم كه اگر از هر جهت توافق اخلاقي داشتيم، از ناصر بكلي جدا شده و با مايكل ازدواج كنم. مسئله ديگري هم كه پيش آمد اين بود  كه هر سه فرزندانمان  از اين جدايي و از ناسازگاري ما ناراضي  و ناخرسند بودند  و اغلب مارا مورد انتقاد و سرزنش قرار ميدادند. ميگفتند بعد از اين همه سال زندگي مشترك و در چنين سن و سال، وقت جدايي و قهر و آشتي نيست! ‌آنان مي‌گفتند شما بايد در چنين دوره‌اي سرمشق ما باشيد كه حرف درستي هم بود. يكبار در روز آخر هفته بچه‌ها و خواهرم از من خواستند به خانه مادرم بروم وقتي دور هم جمع شديم  گفتند كه ما تصميم گرفته ايم كه تو و ناصر را با يكديگر روبرو كنيم. مشكلات بين شما را رفع كنيم و شما را باهم آشتي دهيم و به سرخانه  مشتركتان برگردانيم آنان براي انجام اين كار و فوريت دادن به آن اصرار داشتند، در ضمن دختر بزرگم “هاله” مدتي با يك دانشجوي رشته تاتر و سينما در رفت و آمد است و اين دانشجو به هاله پيشنهاد ازدواج داده و هاله هم پذيرفته و قرار است بزودي براي گفتگو و خواستگاري به خانه ما بيايند. من در آن روز نتوانستم بسرعت جواب مناسبي بدهم. يك هفته فرصت خواستم تا فكر كنم و راهي براي اين مسئله بيابم كه به اصطلاح نه سيخ بسوزد و نه كباب. به خانه بازگشتم يك هفته گذشت در عرض اين مدت هيچ چيز درباره اين ديدار به مايكل نگفتم. اصلا نمي‌دانستم چه بگويم و چگونه شروع كنم؟ حالت مخصوص وغيرعادي پيدا كرده بودم، حس ميكردم بيك بيماري ناشناخته دچار شده‌ام. پس از يك هفته كه با افكار گوناگون دست و پنجه نرم كردم در روز اول هفته دوم زودتر از معمول از خواب پريدم درحالي كه حالت تهوع شديدي داشتم. مايكل مرا فوري  به بيمارستان رسانيد. معاينات و آزمايش‌هاي گوناگون شروع شد و مرا خواباندند و سرم وصل كردند. پس از 24 ساعت حالم رفته رفته رو به بهبودي ميرفت و براي پي بردن به علت بيماري و چگونگي درمان، پزشك جوان معالج منتظر نتيجه آزمايشات بود. در ساعت 8‌ صبح روز بعد جواب آزمايشات رسيد. آن پزشك جوان كه كشيك بيمارستان بود بعد از 20‌ ساعت هنوز در بيمارستان حضور داشت. او به بررسي نتايج تست‌ها پرداخت  و گفت ضمن اينكه يك ويروس سرماخوردگي در معده، تو را اذيت ميكند، خوشبختانه خبر خوشي هم دارم، اينكه حامله هستي! بله بچه‌اي در راه است! من واقعا شوكه شده بودم، نميدانستم چه بگويم و چه بكنم؟
اطرافيان مرتب مي‌پرسند تو چرا سرگردان و سرگشته‌اي؟ من هيچ جوابي برايشان ندارم. واقعا جواب بچه‌هايم را چه بدهم؟ چگونه به دخترم بگويم؟ چگونه براي ناصر و اطرافيان ماجرا را توضيح بدهم؟ واقعا چكنم؟

دكتر دانش فروغي روانشناس باليني و درمانگر دشواريهاي خانوادگي
به بانو ثريا- م از كانادا پاسخ ميدهد

بدليل اينكه ديگران به امريكا و يا اروپا سفر كرده اند زندگي در ايران را رها كرديد و پيش از آن فرزندان نوجوان خود را به كانادا فرستاديد. مسافرت شما و ناصر به كانادا بعلت ناراضي بودن همسرتان همواره توام با مشاجره بوده است. بطوري كه در يكشب كه با هم زدو خورد كرده بوديد پليس به منزل شما آمد و ناصر را دستگير كرد. مي‌بينيد كه بين شما و ناصر از همان نخستين روزهاي ازدواج عشقي كه بتواند چارچوب رابطه را استوار سازد وجود نداشت. بهمين دليل به محض اينكه از يكديگر جدايي موقت را آغاز كرديد. ناصر به خانه همكار فيلي پيني رفت و شما با مايكل آشنا شديد و خواستيد كه با او ازدواج كنيد. در اين ميان وجود فرزندان و عشق  و  علاقه ي آنان به بازگشت شما بيكديگر سبب شد كه در تصميم خود تجديد نظر كنيد. درواقع هم شما زندگي بافرد ديگر و هم ناصر با زن ديگر را در اين مدت تجربه كرد و شايد همين تجربه انگيزه اي براي گفتگوي مجدد بين شما دو نفر شد. اما در اين ميان حالت تهوع و ناراحتي هاي جسماني شما را به بيمارستان كشاند و درآنجا متوجه شديد كه از مايكل  حامله هستيد و الان بر سر دو راهي نشسته ايد كه اين خبر را چگونه به بچه ها و ناصر بدهيد؟
بنظر من وضع شما آنقدرها هم كه فكر مي‌كنيد ناگوار نيست. مايكل پدر بچه است و در اينمورد مسئوليت دارد. شما ناصر رانخواسته ايد وبا مايكل رابطه ي دوستانه برقرار كرده ايد. ميتوانيد با بچه هاي خود حرف بزنيد و در گفتگو با ناصر واقعيت را با او در ميان بگذاريد. براي شما حادثه اي پيش آمده است كه بهتر است بجاي بازگشت به گذشته رو بسوي آينده  داشته باشيد. تصميم زندگي آينده با شماست خوشبختانه بچه ها به رشد كامل رسيده اند و مي‌توانند مشكلي راكه پيش آمده است بپذيرند. با يك روانشناس ورزيده براي برنامه ريزي هاي آينده و رفع دشواري هاي موجود گفتگو كنيد.