1321-1

فرید از لس آنجلس:
لحظه شرمندگی

20سال پیش درخانه خواهر بزرگم با نسترن آشنا شدم، همسایه دیوار به دیوار خواهرم بود، دختری خوش اندام و خوش برخورد که در همان دیدار اول، بروی من تاثیر عمیقی گذاشت و فردای آنروز از خواهرم خواستم که شماره تلفن اش را بمن بدهد. خواهرم گفت نسترن خانواده تحصیلکرده و روشنفکری دارد، ولی در شرایط امروز ایران، تو نمی توانی بدون مقدمه، به منزل آنها زنگ بزنی و نسترن را بخواهی! دیدم راست می گوید، بهتر بود از خانه خواهرم و توسط او تماس می گرفتم واین چنین به نسترن نزدیک شدم.دوستی ما خیلی زود به یک علاقه و عادت مبدل شد، بعد هم هر دو احساس کردیم شدیدا عاشق هم هستیم.
خواهرم با مادرم دست بالا کردند و به خواستگاری رفتند، بعد از دو جلسه به توافق هایی رسیدند و در آستانه تابستان، من و نسترن ازدواج کردیم و در آپارتمان من در شمال تهران، زندگی مشترک مان را پایه گذاشتیم.
نسترن یک سال بعد حامله شد و حاملگی همه آن اندام شکیل او را بهم ریخت،خودش خیلی غصه می خورد، من هم دلخور بودم، چون من همیشه ستایشگر اندام ونوس گونه او بودم.
با تولد دخترمان، نسترن همچنان در پی بدست آوردن اندام سابق خود، دست به هر رژیمی میزد، ولی میسر نمی شد، من هم شدیدا سرگرم کار بودم، تا با تشویق دوستان تصمیم گرفتیم ، راهی امریکا بشویم. ابتدا ترجیح دادم خودم را به امریکا برسانم و همه چیز را آماده کنم، و بعد نسترن و نسیم دخترمان را بیاورم.
حدود دو سال در راه بودم، در این مدت مرتب با نسترن تلفنی حرف میزدم، خوشبختانه در بانک پول خوبی پس انداز کرده بودم، و چک های امضا شده نیز با پست برایش می فرستادم تا در تنگنا نباشد. البته دراین مدت، پدر ومادرش نیز سخت مراقبش بودند و من نگران شان نبودم.
در لس آنجلس خیلی زود به کار مشغول شدم. به تشویق دوستان، یک دوست دختر هم گرفتم، تا تنهائی ام را پرکند، همین مسئله مرا کم کم از فکر نسترن و نسیم دور ساخت، خصوصاکه  شعله دوست دخترم، یک موجود زرنگ وهشیار و سیاستمدار بود، خیلی زودتر از آنچه من تصور میکردم، مرا اسیر خود کرد، در این فاصله، من از نسترن خواستم بمرور پس انداز مرا حواله کند.  وقتی می پرسید چرا کمتر تماس می گیری، می گفتم شدیدا کار میکنم حتی فرصت غذا خوردن هم ندارم.
نسترن هم می گفت باتفاق یکی از دوستان نزدیک خود، آرایشگاه کوچکی دایر کرده، که خوشبختانه مشتریان خوبی دارد، در همانجا به شیوه اروپائی، یک اتاق ماساژ و فیشال هم براه انداخته اند، بهمین جهت نیازی به برداشت از پس اندازمان ندارد.
من چنان غرق در شعله شدم، که یکروز بخود آمدم، درست 6 سال از سفر من گذشته بود، تصاویر دخترم را می دیدم، با خود می گفتم بدون پدر چه میکند؟ بعد به یاد پدر بزرگش می افتادم که مرد فهمیده ومهربانی بود، نسترن می گفت از هیچ چیزی درمورد آنها دریغ ندارد و نسیم را چون دختر خودشان، شب وروز در آغوش دارند. شعله با همان سیاست خاص خود، مرا به سویی برد که ناچارم کرد با او ازدواج کنم، درحالیکه من درواقع همسر و یک دختر 10ساله داشتم.
نسترن زودتر از هرکسی فهمید که من سرم در امریکا گرم شده و قصد انتقال آنها را ندارم، بهمین جهت یک شب که با او تلفنی حرف میزدم، گفت مطمئنم خودت را در گیر زن دیگری کرده ای،مطمئنم آنقدر سرت گرم شده که دیگر ما را از یاد برده ای، آنچنان که مسئله بردن ما را به امریکا فراموش کرده ای، اگر چنین است خودت را اذیت نکن، من مراقب نسیم هستم، زندگی مان می چرخد، اجازه نمیدهم هیچکس این راز را بداند، فقط نگذار هیچکس بفهمد، نگذار به گوش نسیم برسد، چون شکننده تر از این حرفهاست، او با رویای دیدار پدر، هر شب به بستر می رود.
حرفهای نسترن تکانم داد، ولی من بدون آنکه اراده ای از خود داشته باشم، بدجوری اسیر شده بودم، همه اختیار کار و زندگیم در دست شعله بود، من که با ابتکار و سرمایه خوب، یک بادی شاپ، یک تعمیرگاه راه انداخته بودم و درآمد بالایی هم داشتم، هیچ دستی در درآمد و حساب بانکی ام نداشتم. گاه خودم را یک ربات می دیدم، که با دستور شعله حرکت می کردم.
شعله بمرور دو برادر خود را از ایران، بعد دو خواهرش را از اسکاندیناوی، به لس آنجلس آورد، همه را در بادی شاپ و تعمیرگاه مشغول کرد، تا آنجا که گاه بمن می گفت تو برو استراحت کن، پاهایت را دراز کن،نگران هیچ چیز نباش، من ترتیب همه چیز را می دهم.
شعله با من به شیوه ای رفتار میکرد که انگار من یک مرد از کار افتاده وخانه نشین هستم، همین سبب شده بود، من با دو دوست بازنشسته و بزرگتر از خود همراه شوم، یا ساعاتی را در روز در خانه سالمندان و یا در گوشه یک کافی شاپ بگذراندم و شعله هم هر روز مبلغی بعنوان پول توجیبی، درون جیب کتم می گذاشت و می گفت برو عزیزم خوش باش، الان زمان استراحت توست، زمانی که باید از زحمات سالهای دراز خود بهره ببری!
3 سال پیش من بدلیل مصرف مشروب زیاد، بخاطر افسردگی و تنهایی، دچار حمله قلبی شده و در بیمارستان بستری شدم، در تمام مدت که من تحت عمل جراحی قرار گرفتم و دوره نقاهت را گذراندم، شعله سه بار بدیدنم آمد، تا آنجا که پرستاران پرسیدند تو فامیل و آشنای دیگری نداری؟
من به خانه برگشتم، ولی احساس میکردم بشدت از پا افتاده و احساس پیری همه وجودم را پر کرده است، در این میان شعله کاری نداشت که من هنوز مشروب بنوشم وهنوز در تنهایی هایم غرق باشم، چون  فقط من شب ها، گاه یک ساعتی او را می دیدم، زیرا رختخواب خود را هم به اتاق دیگری برده بود.
یکسال پیش دوباره من بدلیل عارضه قلبی به بیمارستان انتقال یافتم. این بار بعد از عمل مرا به یک مرکز مخصوص بردند، که بیشتر افراد پیر و بکلی از پا افتاده و شاید معلول و فراموش شده زندگی می کردند. من دیگر احساس می کردم، به آخر خط زندگی خود رسیده ام، چون هیچکس دیگر حال مرا نمی پرسید. یکروز صبح که چون همیشه انتظار پرستاری را می کشیدم، تا ترتیب صبحانه مرابدهد، دستهای گرمی پاهایم را نوازش داد، این دستها، دستهای پرستار همیشگی نبود. نیم خیز شدم، باورم نمی شد، این که پائین پاهای من روی زمین نشسته بود، نسترن بود. از جا پریدم و دستهای نسترن را گرفتم، او بغلم کرد، مثل یک کودک، سرم را روی شانه اش گذاشتم و همه بغض های در گلو مانده، سالیان دراز را خالی کردم، همه پرستاران به تماشا آمده بودند. نسترن در گوشم گفت ما با یک وکیل آشنا کاری کردیم که شعله تقاضای طلاق کند، 50درصد از همه مایملک و اندوخته ها را بتو واگذارد و گورش را گم کند. دیگر نگران نباش، من اینجا هستم، کنار تو.
با چشمان پر از اشکم بدنبال نسیم میگشتم، نمی دانستم در بالای سرم ایستاده، دختری بلند قامت و زیبا، که صورتش را اشک خیس کرده بود. هنوز باورم نمی شد من از تاریکی ها درآمده ام، چقدر احساس شرمندگی می کردم، چقدر احساس گناه میکردم. نسترن مرا از روی صندلی چرخدار بلند کرد، انگار نیروی عجیبی در تنم دویده بود، زیرا در میان چشمان حیرت زده پرستاران، سرافراز با نسترن و نسیم، آن فراموش خانه را ترک کردم. نسترن بزرگوار و اصیل و نجیب، مرا بخشیده بود.

1321-2