1464-87

افشین از سانفرانسیسکو

28 سال پیش که وارد آمریکا شدیم، پدر و مادرم سرحال و سالم و شاد بودند، برای آینده نقشه می کشیدند. پدرم به شوخی می گفت من اگر می دانستم این همه موطلایی در دنیا وجود دارد، در ایران ازدواج نمی کردم و مادرم با یک تنگ پر از آب و یخ بدنبالش می دوید و تا همه را برسرش خالی نمی کرد، آرام نمی نشست و در پایان پدرم می گفت معذرت می خواهم، می خواستم بدانم هنوز غیرت زنانه داری یا نه؟
اینگونه شوخی های عاشقانه در خانه ما سالها دیده می شد، من و خواهرانم عشق را از همین پدر و مادر آموختیم و همین روش ها سبب شد همه مان زندگی های خوشبختی داشته باشیم بخصوص که مادرم به ما یاد می داد بخشنده باشیم، کینه به دل نگیریم و فریادرس باشیم، پدرم به ما آموخته بود اجازه ندهیم حق مان پایمال شود، ولی با سیاست عمل کنیم و در پشت سرمان دشمن برجای نگذاریم.
پدر و مادرمان اهل دل بودند، ما را به سفر می بردند، با ما علیرغم میل خودشان به همه مراکز تفریحی بچه ها و نوجوانان می آمدند، اولین بار که من با دختری دوست شدم. مادرم اصرار کرد او را به خانه بیاورم، با همه آشنا کنم و چند ماه بعد هم خانواده اش را به شام دعوت کردند. همین سبب شده بود، ما بدون پنهان کاری، زیرنظر دو خانواده پیش برویم و مراقب رفتار و کردارمان باشیم و این برخوردها، در آینده منجر به ازدواج مان شد، درست همین مسئله برای خواهر بزرگم سیما پیش آمد، که مادرم با سیاست خاصی، آن جوان را به تولد من دعوت کرد، بعد تلفنی با پدر و مادرش حرف زد و یک هدیه هم برای مادرش فرستاد، گرچه آن رابطه به ازدواج نیانجامید، ولی به دوستی بسیار بیریای خانوادگی منجر شد و یکروز خواهرم برای آن جوان به خواستگاری رفت.
خودتان حدس بزنید که خانواده ما با چه عقاید و نظرگاه هایی زندگی می کردند، ما چقدر بچه های خوشبختی بودیم، تا کم کم به کالج و دانشگاه و کار مورد علاقه مان کشیده شدیم و روزی رسید، که بقول مادرم خانه از حضور ما خالی شد و دلتنگی های پدر و مادر آغاز شد.
خواهرم و من بچه دار شدیم، دو خواهر دیگر هم به شهر دیگری رفتند، در حد در ماه یکی دو بار دور هم جمع می شدیم، تا پدر را از دست دادیم. پدر سن زیادی نداشت، ولی بیماری ناگهانی او را از پای انداخت، مادرم یک زن میانسال با هزاران آرزو بود،این حادثه او را به شدت آزرد، برای آرام شدن مدتی به ایران رفت، بعد به سراغ خاله ام در لندن و خواهرانم در سیاتل رفت، ولی در نهایت به خانه بازگشت. خانه ای با 5 اتاق خواب که حاضر به فروش آن هم نبود و می گفت همه خاطره های زندگیش زیر سقف این خانه گذشته است.
یکروز مادرم براثر سقوط از پله های یک بیمارستان پایش شکست، کارش به عمل جراحی و یک ماه بستری شدن در بیمارستان کشید و بعد هم انتقال به یک مرکز مراقبت های ویژه سالمندان و بیماران، که او را بکلی از دل و دماغ انداخته بود، کمتر حرف میزد، اصلا نمی خندید. من او را دوباره به خانه خود آوردم، در این فاصله خاله و شوهرش از اروپا آمده و در خانه مادرم زندگی می کردند و خانه خالی نبود. مادر با بچه های من خوش بود. بعد از مدتها صدای خنده اش زیر سقف خانه پیچید، بدنبال بچه ها می دوید و بچه ها او را به هر سویی می کشیدند، تا دوباره زمین خورد به بیمارستان انتقال یافت. یک ماه و نیم بعد باز هم روانه یک ریهب (نقاهت گاه) شد. همزمان من و خانواده به خاطر شغل جدیدی به سانفرانسیسکو رفتیم، خواهر بزرگم برای گذراندن یک دوره تخصصی به تگزاس رفت و ارتباط با مادر قطع شد. من اغلب به او زنگ میزدم، بغض کرده جواب می داد، من قول می دادم بزودی بر می گردم و به سراغش میروم، خواهرانم برایش هدیه می فرستادند و گاه تلفنی حرف می زدند، ولی من احساس کردم مادرم عمیقا غمگین است. صدایش گرفته بود تا رضایت داد خانه را بفروشیم وهزینه های درمان و اقامت اش در آن مرکز را تامین کنیم.
بازگشت من طولانی شد، خواهرانم با زندگی تازه خود سرگرم بودند و تنها من بودم، که نگران حال مادر بودم، ولی متاسفانه مشغله کاری، عمل جراحی همسرم و بعد مادرش، دردسرهای تازه سه فرزندمان، مرا هم هر روز از مادر دورتر می کرد. یک شب خواب اش را دیدم و تصمیم گرفتیم به دیدارش برویم، همه خانواده دو سه روزه راهی لس آنجلس شدیم، لحظه ای که درحیاط آن مرکز مادرم بچه ها را دید، چنان فریادی از شوق کشید که همه از جا پریدند، آغوش بروی بچه ها گشود، بچه ها هم از دیدنش خوشحال شدند، دو ساعتی دور و برش بودیم، گفتیم در هتل هستیم و قرار است به دیزنی لند برویم گفت مرا هم ببرید، گفتم مادر تو حال و حوصله آمدن داری؟ گفت بله، سعی خودم را می کنم، در این چهار دیواری دلم پوسید. گفتم فردا می آئیم با هم میرویم، بچه ها از شنیدن خبر آمدن مادر بزرگ و خاطره شیرینی که از اقامت اش درخانه ما داشتند، از شوق در حیاط می دویدند، فریاد میزدند و مادرم از شوق می گریست. فردا که آمدیم، مادرم لباس قشنگی بر تن داشت، آرایش ملایمی کرده و موهایش را بقول خودش پیچیده بود.
درون اتومبیل کرایه ای، بچه ها در آغوش مادرم لمیده بودند و مادرم چشم هایش را بسته بود، تا این رویای شیرین تمام نشود در شلوغی دیزنی لند، برای مادر یک صندلی چرخدار گرفته بودیم، ولی انگار سوار بر هواپیما شده بود، با سرعت جلو میرفت، با بچه ها آواز می خواند، از دیدن شگفتی های دیزنی، چشمانش برق میزد، با بچه ها مرتب بستنی، پاپ کورن می خورد، چند تا بادکنک را به صندلی خود وصل کرده بود وهرچندگاه یکی را می ترکاند تا اطرافیان را بترساند و با بچه ها قهقهه سر بدهد!
باورم نمی شد این همان مادر افسرده و تکیده، روی تخت آن مرکز باشد. پر از انرژی بود، به بچه ها چند تا از ترانه های قدیمی زمان کودکی ما را آموخته بود از درون کیف خود، به بهترین اجراها هدیه نقدی می داد.
آخر شب، در حالیکه ما از پای افتاده بودیم. ولی مادر هنوز با بچه ها سر وصدا می کرد، به همان هتل دیزنی رفتیم و بچه ها دور و برش بودند، در یک لحظه من متوجه شدم بچه ها بیهوش شدند، ولی مادر هنوز انرژی دارد. همسرم می گفت مادرت نیاز به دیدار بچه ها داشت، نباید او را از این ببعد تنها بگذارید.
فردا صبح، مادر زودتر از همه بیدار شده و سفارش صبحانه را درون اتاق داده بود، هرآنچه بچه ها طلب کرده بودند روی میز بود. بعد هم قرارمان ادامه دیدار از دیزنی بود، که مادرم بیش از همه هیجان داشت.
با بچه ها و مادر یک روز پرشور دیگر را پشت سر گذاشتیم، ولی آن شب همه زود به رختخواب رفتند و مادر انگار بیهوش شده بود. بعد از دو روز به هتل مان در مرکز شهر برگشتیم، مادر را هم به همان مرکز بردیم، ولی با اکراه بدرون رفت و من قول دادم هرچندگاه به او سر بزنیم.
درون اتومبیل بچه ها من و مادرشان را بغل کرده و می پرسیدند چرا مادر بزرگ را با خود به سانفرانسیسکو نمی بریم؟ من گفتم مادر بزرگ کمی مریض است پسر بزرگم گفت مادر بزرگ از همه شماها سرحال تر است. مادر بزرگ دراینجا از تنهایی می میرد! این حرف مرا تکان داد، به همسرم نگاه کردم هر دو لبخندی زدیم و دوباره به سراغ مادر رفتیم، وقتی من در اتاقش را زدم، روی تخت افتاده بود، فریاد زدم؛ مادر بچه ها بدون شما بر نمی گردند! از جا پرید، حتی ساک اش و وسایل اش را هم فراموش کرد و به سوی اتومبیل دوید. من صدای جیغ بچه ها را می شنیدم.
من اثاثیه اش را جمع کردم و به دفتر آن مرکز رفتم، گفتم مادر را برای همیشه می بریم، کلی کاغذ جلویم گذاشتند و من همه را امضا کردم، توی پارکینگ غوغایی بود، مادرم را دیدم، که انگار بچه شده بود، پا به پای بچه ها آواز می خواند و دست تکان می داد.
.

 

1464-88