1343-77

روز اول
پشت پنجره

امروز در شهری از شهرهای 1343-71جنوب کالیفرنیا بودم که باران آمد.
پیش از آن از پشت پنجره به خیابان و مردمان شهر نگاه می کردم که همه برایم غریبه بودند. اما به محض آنکه باران آمد، ناگهان همه چیز به نظرم آشنا درآمد. در یک لحظه خودم را در پشت پنجره اتاقی در شیراز دیدم که بیشتر دوران جوانی ام را در آن گذرانده بودم. هرگاه که باران می آمد از پشت پنجره به جاده فرعی و خلوتی چشم می دوختم که در دو طرفش درخت ها سر به فلک کشیده بودند و مشرف به پنجره بود.
گاه زنی یا دختری را با چتر می دیدم که به تنهایی به جایی می رفت که جزخودش هیچکس از آن خبر نداشت. شاید هم خودش نمی دانست. چرا که هر وقت باران می آمد او را با همان چتر می دیدم که باز هم می رفت. به کجا ؟ نمی دانم!
این روزها هم همه درحال رفتن هستند، به کجا؟ هیچکس نمی داند! فقط باید رفت و رفت…


روزدوم
شوخی شوخی جدی شد
!

روزی که از شیراز به تهران منتقل 1343-72شدم تا در سازمان رادیو تلویزیون ملی ایران به فعالیت ام ادامه دهم، از همه چیز سازمان خوشم آمد به خصوص ساختمان 13 طبقه آن که استودیوهای بزرگ ضبط و دفاتر تولید برنامه ها در آن قرار داشت.
محل کار من در ساختمان دیگری قرار داشت که به آن ساختمان پخش می گفتند. این ساختمان مرکز پخش اخبار و برنامه های رادیو و تلویزیون بود که رفت و آمد در آن برای همه کس مجاز نبود.
من هرگاه که به محل کارم در ساختمان پخش می رفتم با دیدن ساختمان سیزده طبقه  می گفتم چرا این ساختمان را دوازده طبقه یا چهارده طبقه نساختند که نام نحس سیزده را با خود نداشته باشد؟ و بالاخره نحسی  عدد سیزده دامن این ساختمان را گرفت و همانطور که در عکس می بینید کارکنان  سازمان علیه خودشان اعتصاب کردند تا آن را از دست داده و خودشان هم تار و مار شوند…

روز سوم
از کجا به کجا!

امروز وقتی روی سایت بی بی سی خبری زیر عنوان داستان جالب ترین ایستگاه ترن جهان دیدم، بی اختیار روی آن توقف کردم.
زیرا از نام «ایستگاه ترن» خوشم می آید. 1343-73چرا که این نام، نام اولین سناریویی است که نوشتم و از آن فیلمی با همین نام با شرکت منوچهر طایفه، سهیلا، محسن مهدوی، مینوشفیع و چند تن دیگر با کارگردانی  ماردوک الخاص و با فیلمبرداری جمشید الوندی ساخته شد. بنابراین نمی شود با نام «ایستگاه ترن» روبرو شوم و از آن بگذرم، چون نوشته های هر کس هم به مانند فرزندانشان برایشان عزیز است.
و اما داستان ایستگاه ترن بی بی سی. این داستان مربوط به ایستگاه مجلل و با شکوه ایستگاه ترن نیویورک است که صد سال قبل با تکنولوژی و معماری اعجاب آوری ساخته شد.
این ایستگاه در مرکز منهتن قرار دارد و از نظر معماری در ردیف یکی از شاهکارهای قرن بیستم است.
هر مسافری که برای سوار شدن به قطار به این ایستگاه قدم بگذارد بلافاصله متوجه خواهد شد که نورپردازی و طاق های الوان آن و کف پوش سالن ها در نوع خود بی نظیر است و مجسمه ها وستون های تزئین شده به ساختمان ایستگاه جلوه و شکوه خاصی بخشیده است.
زمانی که این ایستگاه مجلل و با شکوه ساخته شده دوران طلایی امریکا بود و میلیاردرهای امریکایی برای ساختن کشورشان ترسی به دل راه نمی دادند، اما اکنون اقتصاد امریکا به مرحله ای رسیده که همه دست به عصا راه می روند و خود را برای روزهای «مبادا» آماده ساخته اند.
البته در طول صد سال گذشته این ایستگاه بادست اندازهایی نیز روبرو شد که مردم و روسای جمهور دلسوز آمریکا اجازه به ویران شدن آن ندادند و حتی به مرمت و بازسازی آن نیز مبادرت ورزیدند. به هرحال باید این ایستگاه را دید و از آن به سفری رفت که سفری پرخاطره باشد.

روز چهارم
رسم روزگار!


عاشقانه ساخت و رفت. عبدالعظیم جلالی فراهانی را می گویم 1343-74که هر چه اندوخته از تدریس در دانشگاه را داشت به پای خانه شیخ بهایی ریخت تا آن را آباد کند و برود.
دخترهایش در آلمان زندگی می کنند و هر سه شوهر آلمانی دارند که یکی از آنها به آثار تاریخی ایران علاقه دارد و هر بار که به ایران میرفت با پدرزنش به سراغ آثار تاریخی اصفهان می رفت تا بالاخره در همین دیدارها خانه شیخ بهایی دانشمند و فیلسوف قرن دهم و یازدهم هجری  شناسایی شد.
خانه شیخ بهایی درحال فرو ریختن بودکه آقای جلالی 67 ساله آن را خرید تا مرمتش کند. از آن روز به بعد نه تنها هرچه اندوخته  داشت صرف آن کرد بلکه خودش  وهمسرش نیز از جان مایه گذاشتند و پا به پای کارگر و بنا به کار مشغول شدند تا خانه شیخ بهایی  را سرپا نگهدارند. زمانی که خانه آباد شد، مشکلات دیگری ناشی از انتقال رطوبت چاه های فاضل آب به پایه های زیرین خانه پیش آمد که جلالی سالخورده 1343-75نا توان از قدرت جسمانی و خرج های پیش بینی نشده، به شهرداری  نامه ها نوشت تا به حفظ خانه شیخ بهایی کمک شود. اما پاسخی که نشنید هیچ بلکه از او سئوال شد ازکجا معلوم که این خانه متعلق به شیخ بهایی باشد؟!
و این زمان، زمانی بود که جلالی در بستر بیماری افتاده بود و خانواده برای بهبودش او را به تهران بردند. متاسفانه در آنجا هم نتیجه ای گرفته نشد و دکترها گفتند که کاری از دست آنها بر نمی آید، فقط باید دعا کرد که زیاد درد نکشد.  و سرانجام بعد از چند روز جلالی دیده ازجهان فرو بست وهمسرش گفت: خدا او را دوست داشت و اجازه نداد تا بیشتر درد بکشد.
اکنون خانه شیخ بهایی سوت و کور است، همسرش می گوید چگونه به آنجا پا بگذارم که هر گوشه آن جلالی را می بینم که با قامتی خسته برای احیای این خانه نفس می کشید و مسئولان هم نخواستند به حرف های او گوش دهند…
به راستی آیا این است، رسم روزگار؟!

روز آخر
جاده

امروز  درهوای نیمه ابری 1343-76دلم هوس ساحل کرد تا روی شنهای آن قدم بزنم.
هوسی که برآورده شدن آن کار مشکلی نیست. تا ساحل اقیانوس آرام فاصله زیادی ندارم و از طرفی رفتن به آنجا را دوست دارم. زیرا از جاده ای عبور می کنم که شباهت زیادی به جاده چالوس خودمان دارد و خاطره انگیز است.
می گویند در ایران حال وروز شهرها و شکل و شمایل آنها در طول سال های گذشته تغییر کرده و اگر کسی به شهر خودش برود در آن گم می شود، اما جاده چالوس همچنان به همان شکل قدیمی باقیمانده وتقریبا دست نخورده است.
گذر از جاده چالوس هم در آن زمان ها که به سوی شمال می رفتیم، برای ما جاذبه های خاص خودش را داشت. از کوه ها آب های روان وباریک جاری می شد وحاشیه های جاده را یکدست سبز و با طراوت می ساخت.
مسیر جاده در میان تخته سنگ های غول پیکر و یا در میان شکاف کوه ها آنچنان مناظر زیبایی را به وجود آورده بود که خستگی راه را از تن مسافران می گرفت و در کنار آن عکس می گرفتیم.
گاه با آبشارهای بسیارکوچکی که درحاشیه جاده  فرو می ریخت، سر وصورتمان را صفا می دادیم تا وقتی به شمال زیبا می رسیم عرق خستگی بر سر و صورتمان ننشسته باشد.
و این جاده و هر جاده ای که شبیه به آن باشد، جاده ای است که خاطره ها درآن تمامی ندارد…