1347-96

روز اول
نوروز با شعرا وسرداران

از شیراز عکسی 1347-91دریافت داشتم که نشان می دهد جمعیت زیادی از شیرازی ها سال تحویل را در آرامگاه حافظ گذرانده اند.
رسانه های داخل ایران نظیر این عکس و عکس های دیگری  از مردم راچاپ کرده اند که نشان میدهد آنها به هنگام آغاز سال جدید درآرامگاه های شاعران و سرداران نامی خود که در شهرهای مختلف قرار دارد جمع شده اند تا با یاد آنها نوروز را جشن گیرند.
این عکس ها گویای درون مردم است که در هر شرایطی دلشان برای فرهنگ وآئین کهن سرزمینشان می تپد وهمواره در گذر زمان آنها را پاس می دارند و به تجلیل از آنها بر می خیزند.

روز دوم
از«داج سیتی» تا «قیصر»!

هوشنگ کاووسی که همزمان با آغاز سال جدید در سن 91 سالگی درگذشت، چهره ای جنجالی در  حاشیه سینمای ایران بود.
او درس سینما و فیلمسازی را در فرانسه خوانده بود، و زمانی هم که به ایران بازگشت، به عنوان تنها منتقد آگاه از کار سینما فیلم های ایرانی را زیر تازیانه نقد 1347-92خود قرار داد.
او واژه فیلمفارسی را بر سر زبان ها انداخت و با آنکه سینمای ایران را مسخره می کرد به ساختن سه فیلم برای استودیوها مبادرت ورزید که یکی را به دلیل عدم توانایی نیمه تمام رها کرد و دو فیلم دیگر را هم که با هزینه زیاد جلوی دوربین برد، به دلیل عدم موفقیت بعد از چند روز از اکران سینما ها پائین کشیده شد.
او در کار سینما آگاه بود و مطالعات زیادی داشت، اما فیلمساز نبود وهمواره با زبان تندی به فیلمسازان می تاخت، و چنین برخوردی عادت اوشده بود.حتی یکبار زمانی  که معاون اداره کل امور سینمایی کشور در وزارت فرهنگ و هنر بود، وبرای تصویب سناریویی که به طور کامل و دکوپاژ شده نوشته بودم، نسخه های آنرا به او تحویل  دادم. با طعنه به من گفت:« می خواهی بن هور بسازی؟!»
از زبان تند او همه دلخور بودند، ضمن آنکه به مطالعات سینمایی وآگاهی او از هنر هفتم احترام می گذاشتند.
در اینجا به قسمتی از نقد او از فیلم «قیصر» ساخته مسعودکیمیایی اشاره می کنم که وقتی انتشار یافت با جنجالی همراه شد.
امیرهوشنگ کاووسی می نویسد: آنروز صبح که مقاله ی آقای ابراهیم گلستان در یک روزنامه درآمد، بعد از ظهرش به تماشای فیلم قیصر رفتم و آنچه که برایم بعد از تماشا ماند، تاسف برای وقت از دست رفته و یاس از گلستان با آن دانش سینمایی و توانایی فیلمسازی اش.
گلستان با مقاله ای که جنبه خوشگویی اش می چربد،خدمتی به مافیای سینما نویسی می کند که مدتی است درباره فیلم قیصر، فضولاتشان را در یک مداربسته قرقره می کنند. وقتی قیصر را تماشا می کنم وصلت آن را با فیلمفارسی عیان می بینم و در می یابم که این فیلم ثمره «بیگانه بیا» و «غول بیابونی» است که در «قهوه خانه ی قنبر» اتفاق افتاده و می بینیم که پرورش مایه سناریوی قیصر یکراست از توبره ی «فاروست» به آخور قیصرنویسی و قیصرساز می افتد و صدای «تلپ» آن شنیده می شود و خیلی چیزهای این «جنگل چاقو» از خیلی چیزهای «جنگل ششلول» فیلم «داج سیتی» فاروست جاری می شود، و از طریق راه آب فیلمفارسی ساز در زیر بازارچه نایب باچادرنماز،حمام، قهوه خانه و صحن و حرم وگنبد سر در می آورد…
به هرحال این بود بخشی از نوشته های انتقادی هوشنگ کاووسی که به جای راه نشان دادن بیشتر با نیش و سرزنش همراه بود و همه را از دانش سینمایی اش گریزان می ساخت. اما با تمام این احوال باید گفت که همواره جایش در محافل سینمایی خالی است، و یادش گرامی باد…

روز سوم
حکمت خسروی

امروز با دوست وهمکاری برخورد کردم که از سخن چینی بدخواهان علیه او نزد دیگران گله مند بود.
معمولا در چنین مواردی انسان می ماند به شخص آزرده چه پاسخی دهد جز آنکه بگوید: شنونده باید عاقل باشد.
این ماجرا مرا به یاد حکایت «اُمیت و روژوه» 1347-93می اندازد که یک داستان کهن است.
می گویند وقتی خسرو توسط بزرگان مجلس مهستان به پادشاهی رسید، عده ای از درباریان نزد شاهزادگان امیت و روژوه فرزندان «پاکور» پادشاه پیشین رفتند و گفتند پادشاهی از آن شماست نه عمویتان خسرو.
شاهزادگان با شنیدن چنین سخنانی سرافکنده و سرشکسته شدند و به همین دلیل در انزوا و تنهایی فرو رفتند.
خسرو با شنیدن ماجرای برادرزاده های خود نزد آنها رفت و گفت: برادر و برادرزاده هایم برای من از پادشاهی مهمتر هستند و رسیدن من به پادشاهی به خاطر انتخاب خودم نبود بلکه توسط ریش سفیدان و خردمندان مجلس به فرمانروایی برگزیده شدم. بنابراین برادرم و شما برای من بسیار مهمتر از این مقام هستید. حال اگر هر دوی شما به این نتیجه رسیده اید که من نباید در این مقام باشم، برای مجلس می نویسم و از آنها می خواهم این عنوان را به شخص دیگری بدهند که شاید این شخص یکی از شما باشد.
خسرو سپس برادرزاده هایش را تنها گذاشت تا فکر کنند.اما وقتی برگشت دید آنها تاج شاهزادگی خود را مقابل تخت خسرو گذاشته اند و رفته اند. و این بدان معنا بودکه آنها حرف  بدخواهان را ندیده گرفته و به نظر مجلسیان احترام گذارده اند. خسرو بلافاصله تاج ها را به شاهزاده ها برگرداند و از آنها خواست تا در کشورداری او را تنها نگذارند و درکنار هم به یاری مردم بشتابند. زیرا یک ایرانی نجیب زاده هرگز بازیچه دست بدخواهان، سودجویان و فرصت طلبان نمی شود. و این چنین بود که نوزده سال پادشاهی خسرو با همکاری برادرزاده هایش بخش مهمی از تاریخ کشورمان را طلایی ساخت و مردم همواره در برکت و آرامش به سر می بردند.
بد نیست اضافه شود دونام امیت و روژوه که ریشه از زبان پهلوی باستان دارند بعدها به امید و روزبه تغییر شکل دادند.

روز چهارم
از تخیل تا واقعیت

چند هفته ای است که روی یکی ازداستان های کوتاهم کار می کنم وهنوز موفق به تمام کردن آن نشده ام.
مشکلم برسر ملاقات دو نفر در خیابانی 1347-94در محله ای از شهرهای مورد نظرم است که هنوز نتوانسته ام مکان آن را انتخاب کنم!
این مطلب شاید برای خیلی ها عجیب و غریب به نظر برسد. حتی خودم هم به شک افتادم که نکند اشکال از خودم است که هنوز نمی توانم دو نام غیرواقعی را به عنوان نام دو خیابان واقعی به خوانندگان عرضه کنم و سر و ته قضیه را به هم آورم.
اما امروز با خواندن مقاله ای از «ویلم فردریک هرمانس» نویسنده معروف هلندی، مشکلم حل شد و دیگر خودم را سرزنش نکردم.
او می گوید: نویسنده ای موفق است که خواب ورویای خوانندگانش را به صورت واقعیت نشان دهد و در نوشته هایش  نکته ای نباشد که خواننده به آن شک کند و آن را غیرواقعی بپندارد. به همین خاطر نویسنده با واقعیت جغرافیایی و تاریخی نیز مشکل دارد و باید تا زمانی که خودش از آن راضی نباشد، با آن بجنگد تا آن را حل کند. فرض کنیم من در هلند رمانی منتشر می کنم که در آن نوشته ام در سال 1867 در تقاطع خیابان «دوفرن» و خیابان «ماین» در «کاراکه» واقع در کشورکانادا هتل شامپلن آتش گرفت.
در اینجا من باید به عنوان نویسنده خیالم راحت باشد که اگر چند خواننده رمان بروند و تحقیق کنند که آیا در آن سال و در تقاطع آن دو خیابان هتلی به نام شامپلن آتش گرفته یا نه، با واقعیت روبرو شوند و قبول کنند که من به عنوان نویسنده به آنها دروغ نگفته ام. درحالیکه رمان که من براساس تخیلات است، ولی توانسته ام آن را به صورت واقعی جلوه دهم. واین صداقت و هنر نویسنده را می رساند که اورا به سوی موفقیت رهنمون می سازد.

روز آخر
سیزده بدر

سیزده بدرهای درغربت هم مثل خیلی چیزهای دیگر که رنگ وبوی وطن را نمی دهد  به آدمی نمی چسبد.
آن وقت ها که به سیزده بدر می رفتیم، روز سیزده نوروز حال و هوای دیگری داشت. صدای چغاله بادامی را می شنیدیم که سینی بزرگی روی سر داشت و فریاد می زد «نوبره بهاره چغاله بادام،… نوبربهاره گوجه سبز…»
صدای دایره زنگی حاجی فیروز را هم می شنیدیم 1347-95که میان سبزه ها و درخت ها راه می رفت و با اداهای مخصوصی به خودش می گفت:
ارباب خودم سلام و علیکم…
و این صداها را وقتی که بساط سیزده بدر را کنار جوی ها، روی سبزه ها و یا زیردرختان پهن کرده بودیم می شنیدیم که در حقیقت برایمان نوروز نامه ای به شمار می رفت که توسط فروشندگان بهاری و حاجی فیروزها خوانده می شد وشادی ما را چند برابر می ساخت.
از همه مهمتر تاب بازی یا تاب خوردن بودکه به ویژه برای پسرها و دخترها دلچسب ترین بازی سیزده بدر بود. پسرها با شتاب دادن به حرکت خود به هنگام تاب خوردن به خودنمایی می پرداختند و دخترها به هنگام تاب خوردن با خنده ها و جیغ زدن ها به شکلی دلبری می کردند.
صدای ساز و آواز نوازندگان دوره گرد نیز که ترانه های بهاری و عاشقانه می خواندند، به فضای سیزده بدر جلوه خاصی می داد، و همه را به رقص و پایکوبی وا می داشت.
اما در غربت، در سیزده بدرها، از این نشانه ها خبری نیست. سیزده بدرها را تبدیل به بازارچه ای کرده اند که در آن خرید و فروش می شود و از لطافت و پیام روز سیزده عید خبری نیست.
به همین دلیل بیشتر مهاجرین سیزده بدرها را یا درخانه می مانند یا به گوشه های دنج و سرسبزی پناه می برند تا روز سیزده را آنگونه که دوست دارند بدر کنند.