Gobar

منيجر ساختمان، كليد اتاق ماريا را بدستم داد

من در 18‌ سالگي، دو سال قبل از انقلاب وارد نيروي هوايي شده بودم، دلم مـي‌خـواسـت خلـبان بـشـوم، ولـي يك تصادف هولناك مرا 8‌ ماه در بيمارستان و خانه بستري كرد، بعد هم  هياهوي انقلاب راه افتاد  و بدنبال آن تغييراتي در سيستم نيروها بوجود آمد كه من ترجيح دادم، بكلي از نيروي هوايي هم بيرون بيايم. زمان جنگ، يكسال به جبهه رفتم و خدمت كردم، كه يك انفجار سبب شد پاهايم مجروح شود، همين سبب معاف من شد، در بازگشت به اصفهان زادگاهم تصميم گرفتم بدنبال رشته  پزشكي بروم. ولي متاسفانه بدليل سوابق اداري پدرم، با مشكل پذيرش روبرو شدم.
همان روزها عاشق دختري شدم كه برادرانش بسيارمتعصب بودند، آنها يكبار ما را در يك رستوران غافلگير كردند و با مشت و لگد دنده هايم را شكستند، آن دختر هم براستي دختر مهربان و عاشقي بود،خودكشي كرد و من با روحــيـــه شـكسته، با توصيه پدرم ايران را ترك گفتم وبه تركيه رفتم. 8‌ ماه در استانبول سرگردان بودم. تا بعنوان پناهنده به امريكا آمدم و بعد از حدود 14‌ سال حادثه و ضربه‌هاي روحي و جسمي، به آرامش نسبي رسيدم.
در نيويورك در رشته تعمير كامپيوتر به يك كالج رفتم، بعداز يكسال و نيم در يك كمپاني كوچك كاري پيدا كردم،كه حقوق زيادي نـمـي‌گـرفـتم،ولـي خــوشـحــال بــودم كـه زنـدگـيم مي‌چرخد. در همان جا با يك دختر اهل اسپانيا بنام ماريا آشنا شدم، كه خيلي خوشگل و خوش اندام بود، من شيفته اش شده بودم، كه صورتش  شبيه اولين عشقم بود، ماريا  هم مرا دوست داشت، ما هر روز بعد از ظهر محل كار را ترك گفته و به يك رستوران كوچك مي‌رفتيم، بقولي شام وناهارمان را مي‌خورديم و بعد هم به آپارتمان من رفته تا ساعت 12‌ شب باهم بوديم.
اين رابطه كم كم جدي و احساسي تر شد، بطوري كه قصد ازدواج كرديم، ولي ماريا ترديد داشت، هر بار بهانه اي مي‌آورد تا اعتراف كرد كه در شك و ترديد است كه مبادا دچار HIV‌ شده باشد.‌ و بيماري ايدز او را تهديد مي‌كند، وقي پرسيدم چرا چنين فكري مي‌كند گفت چون دوست پسر سابقم از ايدز مرد! من بشدت ناراحت و نگران شدم تصميم گرفتم به يك پزشك متخصص مراجعه كنيم، بعد از معاينات دقيق گفتند كه چنين نشانه اي در وجود هيچكدام ما نيست ولي ماريا همچنان در شك بود، مي‌گفت گاه ويروسHIV بعد از 5‌ سال خودش را نشان ميدهد، از سويي دو تا سه سال قبل از برملا شدن بيماري ايدز دوست پسرش، با او  رابطه داشته است .
من بهرحال ترديد و ترس را از وجودم دور كردم، به او گفتم آمادگي ازدواج دارم، ولي ماريا همچنان بهانه مي‌آورد، تا يكروز متوجه شدم  بروي دست هايش جاي تزريق ديده ميشود، پرسيدم ماجرا از چه قرار است؟ گفت از همان زمان با دوست پسر سابقش مواد مصرف و حتي تزريق مي‌كرده است. پرسيدم حالا چي؟ گفت كاملا پاك هستم و هيچ آلودگي ندارم.
من باور كردم تا يك شب كه سرزده به آپارتمان او رفتم، احساس كردم حال عادي ندارد، از سر كنجكاوي همه جا را وارسي كردم و درون سطل آشغال توالت، دو سه تا سرنگ پيدا كردم كه نشان ميداد تازه مصرف شده است.
اين مسئله شديدا ناراحتم كرد، بدون هيچ توضيحي كت خود را پوشيده و به آپارتمانم برگشتم. ماريا به دنبالم دويد، فرياد زد ولي من هيچ اهميتي ندادم و به سوي خانه رفتم. حدود دو ساعت بعد ديدم به شيشه اتاقم سنگ مي‌خورد، ازآن بالا نگاه كردم، ديدم ماريا زير باران در خيابان زير پنجره من ايستاده است، دلم سوخت، بهرحال او را دوست داشتم، پائين رفتم و او را بغل كرده وبدرون آوردم ولي به او فهماندم اگر واقعيت را نگويد تركش ميكنم، ماريا خود را در بن بست ديد، زبان گشود و گفت بله، من از همان چند سال پيش كه معتاد بودم، با وجود تلاش بسيار موفق به ترك نشدم، اخيرا با تكيه به عشق تو، مصرف خودرا كم كردم ولي هنوز اسيرم. با پيشنهاد من ماريا داوطلبانه به يك كلينيك مراجعه كرده وتصميم گرفت با هر دردسري باشد، خود رانجات بدهد.
بعد از چند هفته  حالش خوب و پر از انرژي شد، بطوري كه حتي خيلي از كارهاي دفترش را به خانه مي‌آورد وسرش راگرم ميكرد. و بعد هم قرار گذاشتيم بيشتر شبها اوبه آپارتمان من بيايد. من هم دوشبي را در آپارتمان او بگذرانم، علت اينكه همچنان جدا بوديم مسافرت پدر و مادرش به نيويورك بود، آنها بجاي هتل به آپارتمان او مي‌آمدند و پولي نمي‌پرداختند كه بهرحال قابل توجه بود من يكبار پدر ماريا را ديدم، مردي ساده و بيريايي بودكه خيلي دلش ميخواست درباره فضا و مسائل فوق بشري حرف بزند و حتي فيلم هايي در اين زمينه تماشا كند.
مادرش برخلاف پدرش، سر بهوا و اهل رقص و آواز ومشروب و حتي بار و ديسكو بود. دوستان خود را كه داشت با هم بيرون ميرفتند، من يكبار آنها را ديدم كه با چند جوان در يك رستوران قهقهه مي‌زدند و به اين باور رسيدم كه مادر ماريا  شخصيت سبكي دارد.
آخرين باري كه پدر و مادر ماريا به نيويورك آمدند مادرش يكي دو بار ماريا را هم با خود بـيـرون بـرد، من اصلا راضي نبودم، چون نمي‌خواستم او دوباره به سوي مواد مخدر برود، وقتي آنها به اسپانيا برگشتند من با ماريا اتمام حجت كردم كه اگر يكبار ديگر بدنبال مواد برود، او را ترك مي‌كنم. حتي قرار گذاشتم با او به يك آزمايشگاه آشنا برويم،كه ظاهرا موافقت كرد. آخرين بار من وماريا به يك رستوران رفتيم، كلي با هم گفتيم و خنديديم و ماريا  اصرار كرد كه پول شام را بدهد،من مخالفت كردم ولي ماريا گفت شايد اين شام آخر من باشد بگذار من بپردازم، من هم خنديدم و گفتم اگر شام آخر است عيبي ندارد. فردا صبح من سر كار رفتم ولي خبري از ماريا نبود. به تلفن دستي اش زنگ زدم، ولي جوابي نيامد، من وقتي كارم تمام شد، سوار بر اتومبيل به سرعت به سوي آپارتمان او رفتم، متاسفانه هرچه در آپارتمان را زدم جوابي نيامد، با منيجر ساختمان حرف زدم،گفتم در را برايم باز كند ولي او كليدي بدستم داد و گفت خودت برو در را باز كن.
 من با كليد در را گشودم وسراسيمه به سوي اتاق خواب رفتم،ماريا روي تخت افتاده بود، از دهانش كف بيرون زده بود وصورتش كبود بود.
ساعتي بعد مامورين آمدند، آمبولانس آمد، خيلي زود روشن شد كه ضمن مصرف زياد مواد، قرصهاي مخدر خواب آور هم مصرف كرده است و اينگونه ماريا ازدست رفت و من دوباره تنها شدم.
پايان