1321-1

بابک ازنیویورک:

من سالها ستایشگر مهتاب بودم

اولین روزی که مهتاب را دیدم، مات چشمان جذاب،خنده های شیرین، کلام مهربان و معصومیت اش شدم، درست مثل فرشته ها بود، با خودم گفتم اگر من روزی  چنین همسری داشته باشم، شب و روز ستایش اش می کنم.
باورتان نمی شود، ولی درست 8 ماه بعد، مهتاب همسر من بود و من براستی شب وروز او را ستایش می کردم. مهتاب زیبا، خوش اندام، شیرین و بسیار باوقار و وفادار بود. من دهها بار او را آزمودم، دهها بار از دور و نزدیک او را پائیدم، سیر نگاهش را در مهمانی، عروسی، شام چند نفره، درون فروشگاه، هواپیما و کنسرت دنبال کردم، ولی او ذاتاً نجیب بود، درحالیکه من بی اختیار گاه نگاهم بدنبال یک اندام ظریف و یک صورت جذاب کشیده می شد و ناگهان بخود می آمدم و در دل خود را سرزنش می کردم، ولی حتی در آن شرایط هم، مهتاب بروی من نمی آورد، مرا بغل می کرد و می بوسید و می گفت خوشحالم که مردی چون تو  دارم.
من و مهتاب برای ماه عسل به جنوب کالیفرنیا رفتیم، از همه اماکن زیبا،تاریخی و خاطره انگیز دیدن کردیم، یک شب تا سپیده دم درون یک قایق در دریا پیش رفتیم و من در همه لحظات زیبایی مهتاب را ستودم وبارها در میان جمع، در رستوران، درون هواپیما فریاد زدم من عاشق و دیوانه این زن هستم! و مهتاب از خجالت سرش را در آغوش من گم می کرد.
هرگاه به خانه پدر ومادرش میرفتم، من به شوخی به پدرش می گفتم آن شب که شما این دختر را به فرشته ها سپردید، تا 9ماه بعد بدنیا بیاید و 20 سال بعد مرا از خود بیخود کند، درچه عالمی بودید؟ چقدر عاشق بودید؟ چه غذایی خوردید وچه آرزویی داشتید؟
پدرش فقط میخندید و مادرش اتاق را ترک می کرد و مهتاب تا نیم ساعت در آشپزخانه می ماند و بعدا مرا سرزنش می کرد که چرا در این باره با پدرش شوخی می کنم! من می گفتم این حرفها جدی است، من باید کشف کنم این همه زیبایی از کجا می آید؟
هربار که به یک مهمانی می رفتیم، مهتاب دختر و زنانی را نشان میداد و می گفت ببین چقدرخوشگل و شیک هستند؟ و من جواب می دادم به گرد پای تو نمی رسند، اینها همه می کوشند شبیه تو بپوشند، حرف بزنند وادا و اصول در بیاورند، ولی تو یکدانه استثنایی هستی.  من دلم نمی خواست مهتاب خیلی زودحامله بشود، چون من ستایشگر اندام او بودم، می گفتم حداقل 5 سال باید صبر کنیم تا آماده باشیم. در ضمن فرزند تو، چه پسر وچه دختر، باید زیباترین بچه  دنیا باشد. مهتاب عاشق بچه بود و می خواست هرچه زودتر مادر بشود. 4 سال گذشت، در این مدت 3 بار با هزینه پدر ومادر مهتاب به اروپا رفتیم. یکبار من و مهتاب به ترکیه رفتیم و همه فامیل را دیدار کردیم. یکبار هم بخاطر سالگرد ازدواج مان، برادر بزرگش بلیط هواپیما و هتل درهاوایی را بعنوان هدیه برایمان فرستاد و از همه این سفرها، صدها خاطره زیبا برجای ماند. من در تمام این سالها، مهتاب را چون بت پرستیدم و سراتاپایش را گلباران و بوسه باران کردم.
3 سال پیش مهتاب دختری بدنیا آورد که به گفته همه اطرافیان، فرشته کوچولویی بود، که همه نظرها را جلب می کرد، از آن روز ببعد من ستایشگر هر دوی آنها شدم، برای هر دوهدیه می آوردم، هر دو را غرق گل می کردم، شبها تا ساعتها در اتاق نیمه تاریک، به تماشای هر دو می ایستادم و مهتاب همیشه می گفت اگر من شوهری چون تو نداشتم، پژمرده و پوسیده بودم.
مهتاب بخاطر حاملگی،کمی چاق شده بود،می کوشید تا جلوی چشم من با لباس پوشیده رفت و آمد کند، گاه که او را می ستودم، آه می کشید و کم کم به فکر ورزش افتاد، ولی یکروز برای جلوگیری از سقوط کالسکه دخترمان، از یک بلندی، پرتاب شد و پایش شکست و همین او را تا ماهها خانه نشین کرده وحتی مدتها بروی صندلی چرخدار حرکت می کرد.
درهمان زمان برای من ماموریتی پیش آمد که به اتفاق 5 مهندس دیگربرای مدت 3ماه به عراق رفتم و دستمزد خوبی گرفتم. با دست پر برگشتم،ولی وقتی با مهتاب روبرو شدم، او را شکسته و تکیده دیدم، کوشیدم بیشتر به دخترمان بپردازم، تا مهتاب نفسی براحت بکشد. این حوادث، سفر وگرفتاریها،حتی روابط زناشویی ما راهم دچار اختلال کرده بود، من با خود می گفتم  بهتر است هیچ چیز سبب اذیت و آزار مهتاب نشود، او را برای هیچ خواسته ای، تحت فشار نگذارم، غافل از اینکه این بظاهر ملاحظه کاریهای من،هر روز مهتاب را از درون ویران می کرد. تا آنجا که مهتاب بداخلاق شد، بی حوصله شد، حاضر نبود به هیچ مهمانی و جشن و گردهمائی بیاید، بهانه اش خستگی، چاقی ، پای شکسته بود  و من گاهی مجبور بودم، در آن مهمانی ها شرکت کنم و برای عدم حضور مهتاب بهانه ای بیاورم.
حدود یکسال ونیم پیش، من بخاطر بیماری پدرم به ایران رفتم، متاسفانه پدرم در شرایط ناهنجاری بود، ناچار شدم یک ماه و نیم در آنجا بمانم،بعد هم پدر را از دست دادم  و با روحیه درهم شکسته ای به نیویورک برگشتم. اصلا حوصله هیچ کاری را نداشتم، چون دو سال بود همه مقدمات سفر پدرم را به امریکا فراهم کرده بودم و این حادثه همه نقشه های مرا در هم ریخت.
در این فاصله مهتاب با بهبودی کامل، به ورزش پرداخته  و دوباره اندام شکیل خود را بدست آورده بود، دلش می خواست با من به مهمانی و جشن و سفر برود،ولی من دیگرحوصله نداشتم و حتی دوسه بار او را با پدر و مادرش روانه کردم و دیدم که مهتاب بااکراه پذیرفت و رفت و افسرده و شکسته بازگشت. 6 ماه پیش، مهتاب  خواست از هم جدا بشویم، پرسیدم چرا؟ گفت زندگی ما به سردی و بی تفاوتی رسیده است، بعد هم 20 روز به سانفرانسیسکو نزد خواهرش رفت و من تقاضای طلاق او را با پست دریافت کردم.
یک شب به مهتاب زنگ زدم و پرسیدم چرا؟ ماکه عاشقانه با هم ازدواج کردیم، ما که هیچ کم و کسری نداریم، ما که قشنگ ترین فرزند را داریم، ما که اینک هر دو سالم و سرحال و موفق در کار هستیم، همه حسرت زندگی ما را می خورند.
مهتاب چهار روز بعد برایم نامه ای نوشت، نامه ای که مرا تکان داد:  مرد خوب من ، مردی که با عشق با من وصلت کردی، مردی که همه لحظات زندگی مرا با ستایش هایت بهشت کردی، مردی که به پایم گل ریختی، مرا زیباترین و کامل ترین زن دنیا خطاب کردی، مردی که حتی شبها درخواب به تماشای من می نشستی و هر روز صبح با شاخه های گل بیدارم می کردی، تو مرا چون یک گل پرورش دادی، نوازش کردی، شب و روز مراقبم بودی، تا ناگهان با شکستن پای من، با سفر به عراق، با درگذشت پدرت، من بکلی فراموش شدم، من پژمرده شدم، خشکیدم و پوسیدم و تو ندیدی، حتی به بهانه های مختلف فیلم های سفرمان، عروسی مان، روزهای خوشی مان را جلوی چشمایت پخش کردم، ولی تو در کامپیوتر و تلفن دستی ات غرق شدی و پیام های مرا نگرفتی. من که سالها در بستری از گل، زیرنوازشهای عاشقانه مرد زندگیم، گذر زمان را نفهمیدم، ناگهان احساس کردم دیگر زیبا نیستم، خوش اندام نیستم، حتی ورزش سخت، رژیم غذایی، تلاش برای بازگشت به روزهای طلایی زندگیم، نیز بی فایده و بی اثر بود. تو هیچکدام را ندیدی من امروز به آخر خط زندگی خود رسیده ام، احساس می کنم پیر و شکسته ام، احساس می کنم هیچ چیزی برای ستایش ندارم، احساس میکنم  مرد زندگیم دیگر مرا نمی بیند.
… نامه مهتاب مرا دیوانه کرد و همان شب به فرودگاه رفتم،خودم را به سانفرانسیسکو رساندم، ساعت 10 صبح با یک بغل گل درخانه خواهرش را زدم و وقتی مهتاب را دیدم، در برابرش زانو زدم، گلها را به پایش ریختم، گفتم تو هنوز زیباترین زن عالم هستی.تو نجیب ترین، کامل ترین زن جهان هستی، من متاسفم که بخاطر حوادث گوناگون تورا گم کردم، درواقع خودم را گم کردم.
فردا او را و دخترم را به نیویورک بازگرداندم و به مهتاب گفتم مرد خوب زندگیت را ببخش، تا جبران همه کوتاهی ها را بکند.

1321-2