1321-1

 

حرفهاي هوشنگ از: نيويورك

من شرقي يكدنده و اين دختر موطلايي صبور و مهربان

….آن شب وقتي درد شديد قلبم آغاز شد، به همه بچه‌ها زنگ زدم، اما در نهايت فقط يك نفر به فريادم رسيد، آن كسي كه اصلا انتظارش را نداشتم، آن كسي كه از ديدگاه من يك غريبه بود.
من و همسرم از اولين ماههاي سال 1357، بچه‌ها را روانه خارج كرديم. من خوب ميدانستم حوادثي در راه است و ايران وارد مرحله تازه‌اي از آشوب و جنگ و جدل ميشود، سخت نگران آينده بچه‌ها بودم، حتي دخترهاي 14 و 16 ساله‌مان را هم روانه كالج شبانه‌روزي در لندن كرديم.
بجرات اگر من و همسرم در ايران مي‌مانديم، دچار هيچ حادثه‌ و مشكلي نمي‌شديم، ولي دلواپسي‌ براي بچه‌ها همه چيز را بهم ريخت. گرچه من و همسرم تا حدود 8 سال بعد هم در ايران مانديم، چون گرفتار ارزاني خانه و ملك و بعد هم ممنوعيت شديم و خودبخود آنقدر مانديم تا هرچه داشتيم فروختيم و به لندن آمديم.
قرارمان اين بود كه همگي در لندن بمانيم، بچه‌ها به درس‌شان ادامه بدهند و بدنبال تخصص و كار بروند، ما هم ضمن خريد خانه‌اي مناسب راهي براي يك كسب و كار تازه پيدا كنيم، ولي بعد از چند سال بمرور بچه‌ها جذب آمريكا شدند، نه تنها گذراندن تخصص، بلكه كارهاي مناسب با درآمدهاي بهتر، آنها را در اينجا ماندگار كرد و بعد هم من و همسرم بدنبال آنها آمديم و بروايت همسرم ما بخاطر بچه‌ها كولي‌هاي سرگرداني شده بوديم، مرتب در حال ساختن و ترميم بوديم، ضمن اينكه همسرم بيمار بود، سرطان گريبانش را گرفته بود، دلش مي‌خواست بيشتر در كنار بچه‌ها باشد و در حد توان خود به ياريشان بشتابد.
از حدود 8 سال قبل بچه‌ها بمرور تن به ازدواج دادند، ما تا حدي در گزينش همسرشان نقش داشتيم، ولي در نهايت خودشان تصميم مي‌گرفتند، تا پسر كوچكترمان خبر داد با يك دختر آمريكايي قصد ازدواج دارد، من كه از برخورد فرهنگ‌ها واهمه داشتم و مي‌ترسيدم بدليل فاصله ميان دو فرهنگ و اخلاق و حتي مذهب، درگيري و جدايي پيش آيد و در اين ميان بچه‌ها سرگردان و سرگشته شوند، از در مخالفت درآمدم، البته همسرم بدليل بيماري و ضعف از من مي‌خواست آنها را بحال خود بگذارم، ولي من اصرار داشتم پسرم با يك دختر ايراني ازدواج كند، تا بچه‌هايشان دچار مسئله دو فرهنگي نشوند. ولي پسرم بر حرف و تصميم خود ايستاده بود، يكي دو بار هم آن دختر را به خانه آورد، ظاهرا دختر مودب و خوش سر و زباني بود، سعي داشت خودش را در دل ما جاي دهد، حتي دو سه جمله فارسي ياد گرفته بود و با تكرار آنها همسرم را بسوي خود كشيده بود، ولي من همچنان مخالف بودم و به پسرم هشدار ميدادم كه اگر به چنين وصلتي تن بدهد، من از جهت مالي به او ياري نمي‌رسانم، چرا كه در حد توان خود، به هر كدام براي خريد خانه و يا شروع كار مستقل سرمايه‌اي بخشيده بودم.
حدود يكسال پسرم و آن دختر آمريكايي كوشيدند نظر مرا به نوعي جلب كنند، ولي من همچنان بر حرف خود استوار بودم، تا پسرم خبر داد بزودي ازدواج ميكند، من گفتم در آن مراسم شركت نمي‌كنم، البته پشت پرده همسرم و بچه‌ها رفتند و در مراسم حضور پيدا كردند.
در اين ماجرا غرق بودم، كه همسرم از دست رفت و در آخرين لحظات زندگيش جمله‌اي در گوشم خواند، اينكه بدليل عشق و تفاهم فاصله‌اي ميان دو فرهنگ و مذهب و اخلاق نيافته است، آنها حتي خوشبخت‌تر از بقيه هستند.
دورادور مي شنيدم كه پسرم از آن دختر صاحب دو پسر شده، مي‌گفتند هر دو خوشبخت هستند، ضمن اينكه به بهانه‌هاي نوروز، كريسمس و ژانويه و روز پدر، من هدايايي با پست از جانب آنها دريافت ميكردم و گاه از خودم مي پرسيدم: آيا واقعا ديدگاه من نسبت به اين زوج جوان درست است؟ اگر قرار بود آنها به بن‌بستي برسند، بايد بعد از 4 سال رسيده باشند!در طي يكسال گذشته يكي دو بار دچار ناراحتي قلبي شده و به بيمارستان انتقال يافتم، درحاليكه بمرور احساس تنهايي و بيكسي وجودم را پر كرده بود و از خود مي‌پرسيدم بعد از اين همه سال دويدن و از همه وجود براي بچه‌ها مايه گذاشتن، بايد چنين روزهايي را شاهد باشم؟ تا آن شب درد شديد قلبم، مرا چنان دچار ترس كرد كه به همه بچه‌ها زنگ زدم، هر كدام توصيه ميداشتند، اينكه 911 را خبر كنم، اينكه با تاكسي به بيمارستان بروم، اينكه تا فردا صبر كنم، شايد همان ناراحتي سابق باشد، كه زياد مهم و خطرناك هم نبوده است! عاقبت به پسر كوچكترم زنگ زدم و پيغام گذاشتم، درست نيم ساعت بعد عروس آمريكايي‌ام در آپارتمانم را زد، با يك شاخه گل و دو نوه شيرينم آمده بود، نوه‌هايم جملاتي به فارسي مي‌گفتند با زبان شيريني از من گله ميكردند، كه چرا بديدارشان نرفته‌ام و عروسم با دستمال نمداري، عرق پيشاني‌ام را پاك مي‌كرد و همزمان با 911 حرف ميزد.
توي بيمارستان آنقدر بالاي سرم ماند، تا مرا به بخش مراقبت‌هاي ويژه بردند و فردا تحت آنژيوگرافي قرار گرفتم و عجيب اينكه در تمام يك هفته، عروس آمريكايي‌ام يك لحظه از من دور نشد. ضمن اينكه بقيه تلفني حالم را مي‌پرسيدند.
….. 6 ماه تمام است زير پوششي از عشق و محبت و مراقبت‌هاي دلسوزانه اين دختر سراپا مهربان و فداكار، زندگي را از دريچه‌ تازه‌اي نگاه مي‌كنم، من شرقي يكدنده و لجوج، عشق و وفاداري و بردباري را از اين دختر موطلايي غربي مي‌آموزم.

1321-2