1320-38

 

مريم از  سانفرانسيسكو: مهربان ترين هووي دنيا

من 18‌ ساله بودم،  كه پدر ومادرم مرا وادار به ازدواج با علي كردند، علي كه دركار تجارت  و ساختمان بود، نه ‌چهره مناسبي داشت و نه اندام و نه اخلاق مهربان،  او از همان آغاز،  بمن فهماند كه زن يك موجود نيمه است و بدون اختيار.
 هرگاه در موردي اعتراض مي‌كردم، فرياد ميزد، همين كه غذا و پوشاك برايت تهيه مي‌كنم،  همين كه زير يك سقف زندگي مي‌كني،  بايد شكرگزار باشي! من از همان آغاز حق نداشتم بدون اجازه و معیت او، خانه را ترك كنم، خريد بروم،  به مهماني ها پا بگذارم و حتي  دوست و همراهي داشته باشم. وقتي دخترم بدنيا آمد، خودم را با دنياي كوچك  خود،  با زندان خانگي خود، عادت دادم، همه زندگي من در وجود دخترم خلاصه  شده بود. در روزهاي جمعه با علي  به خانه پدر و مادرم مي‌رفتيم، چند ساعتي آنجا بوديم،  بعد هم دوباره به زندان خود باز مي‌گشتم.
وقتي مي‌ديدم خواهر كوچكترم به سفر ميرود، دوستان فراوان دارد، عاشقانه به شوهرش تكيه ميدهد، از خودم مي‌پرسيدم، پس اين زندگي كه من در آن اسيرم چه معنايي دارد؟
25‌ ساله بودم كه علي خبرداد، همسر تازه اي به خانه مي‌آورد، يك دختر 17‌ ساله،  بسيار ساده،  ولي زيبا و خوش اندام، كه همه كودكي اش در فقر گذشته بود، همين كه بقول خودش هر شب شام گرمي‌ مي‌خورد، دلواپس فردا نبود، رضايت داشت. من سعي كردم با هووي جوانتر خود كنار بيايم،  ولي علي اين اجازه را هم نمي‌داد، اورا به طبقه بالاي ساختمان برد و بكلي رابطه ما را قطع كرد، گاه فرشته روي بالكن مي‌آمد و با من حرف مي‌زد و از تنهايي هايش گله مي‌كرد و من او را نصيحت مي‌كردم، كه بايد خود را عادت بدهد، آرزو مي‌كردم، هرچه زودتر بچه دار شود، تا حداقل دنياي تنهايي اش اينگونه پر شود.
فرشته هم بچه دار شد، گاه صداي هياهوي كودكانش را مي‌شنيدم و خوشحال از اينكه فرشته هم براي خودش سرگرمي‌ خوبي پيدا كرده است. دختر من 8‌ ساله و دختر فرشته 3‌ ساله بود، كه علي همسر ديگري به خانه آورد. البته در اين فاصله از ما زير ورقه اي امضا مي‌گرفت، كه به وصلت هاي تازه اش رضايت داريم. علي مستاجر طبقه سوم ساختمان اش را بيرون كرد، تا همسر سوم خود را در آن جاي دهد، يك دختر شايد 15‌ ساله كه هنوز عروسك اش را در بغل مي‌فشرد.
با آمدن هووي تازه، من و فرشته، گاه پنهاني، تلفني حرف مي‌زديم، يكي دو بار نقشه فرار كشيديم، يكي دوبار ميان جدي و شوخي، نقشه زيرآب كردن سر علي را كشيديم، ولي هرچه بود، با اين مكالمات سرمان گرم مي‌شد، علي هم چنان سرگرم عروس تازه اش بود و زياد به اين مسائل توجه نداشت.
دراين ميان فرشته از جوان همسايه برايم گفت، كه برايش نامه هاي عاشقانه مي‌فرستد و به او پيشنهاد فرار مي‌دهد، من توصيه مي‌كردم مراقب باشد! اينكارها بوي خون ميدهد،  بهتر است صبر پيشه كند، با توجه به پيشروي هاي علي، شايد در آينده امكان آزادي بيشتر پيش آيد وشايد دردسرها و مشكلاتي براي علي از راه برسد، كه او بمرور حصار ما را بشكند و ما را به نوعي آزاد كند.
علي هفته اي يكبار به سراغ من مي‌آمد، بقيه شب ها را در طبقه دوم و بيشتر در طبقه سوم بود، تا طبقه زير زمين را طي يك ماه آماده ساخت. من و فرشته فهميديم، عروس تازه اي در راه است، ديگر اين مسئله براي ما هم نوعي سرگرمي‌شده بود، چون دلمان ميخواست بدانيم رقيب جديدمان چه قيافه اي و سن وسالي دارد.
بعد از دو ماه،  طبق دستور علي، من به زيرزمين انتقال يافتم، مهمان تازه آمد و ميان من و فرشته هم فاصله افتاد، من يكي دو بار با علي درگير شدم، ولي او بشدت مرا كتك زد،  همانگونه كه بارها فرشته را زده بود، يكي دو بار هم صداي ضجه هووي سوم را شنيده بودم.
پسرم رضا بزرگ مي‌شد، من هر سال شكسته تر مي‌شدم، كسي باور نمي‌كرد. من هنوز در سنين 40‌ سالگي هستم، چون فشارها، زورگويي ها، تنهايي ها و غصه هاي درون مرا بكلي خورد كرده بود. رضا زبر و زرنگ وهشيار بود، مرتب مي‌گفت روزي انتقام تو را از پدرم مي‌گيرم و من مي‌خنديدم و مي‌گفتم باور ندارم، ظالمين هميشه سرپا هستند.
8‌ سال پيش رضا خودش را به امريكا رساند، بدنبال تحصيل بود، با اصرار براي علی گرين كارت گرفت وحتي او را سيتي زن امريكا كرد. هر بار كه ميخواست مرا به امريكا بكشاند، علي مخالفت مي‌كرد، گرچه پير شده بود، ولي همچنان در حال صيغه كردن بود. همسر چهارم اش را بدليل خيانت به زندان انداخت، بعد طلاق داد و تا حدي آبرويش نزد دوست و آشنا رفت. فرشته هنوز غصه مي‌خورد، معصومه هووی سوم، با كمك برادرانش، حق خود را از علي گرفته بود، يك خانه مستقل، يك مغازه پارچه فروشي و با خيال راحت زندگي مي‌كرد.
رضا يك سال قبل به بهانه بيماري مرا به امريكا كشاند، آنروزها علي سكته قلبي كرده و در بيمارستان بود، فرصت خوبي براي فرار بود. من به سانفرانسيسكو آمدم، اصلا باورم نمي‌شد، مردم اين چنان آزاد زندگي كنند. هنوز من شبها همه پرده ها را مي‌كشيدم، از صداي بلند موزيك مي‌ترسيدم، هنوز روسري به سر داشتم، هنوز با صداي در اتاق از جا مي‌پريدم و فكر مي‌كردم علي از راه آمده تا مرا به بهانه اي زير مشت و لگد بگيرد.
7‌ماه پيش علي به امريكا آمد و من براي اولين بار در برابرش ايستادم وگفتم هيچگاه او را بخاطر 35‌ سال شكنجه و آزار روحي نمي‌بخشم،  علي فرياد ميزد صبر كن، وقتي برگشتيم ايران، خدمتت مي‌رسم، سرت را زير آب مي‌كنم. يكروز صبح با رضا به سراغ يك وكيل رفتيم، يك وكيل با تجربه، كه وقتي حرفهاي ما را شنيد، از روي صندلي اش بلند شد، با حيرت مرا نگاه كرد و گفت يعني اين همه سال در زندان اين مرد ماندي و دم نزدي؟
با كمك رضا، وكيل مان عليه علي اقدام كرد. دادگاه طبق حكمي نه تنها دو خانه بزرگ و اندوخته علي را در امريكا بمن بخشيد، بلكه او را واداشت همه عمر براي من مقرري كافي بپردازد و در ضمن او را وادار كردند، براي فرشته هم حقوقي در نظر بگيرد و علي ناچار شد بافشار رضا، خانه 4‌ طبقه اش را در تهران به فرشته و بچه هايش ببخشد و پس انداز يكي از بانك ها را هم طبق چك هايي به حساب فرشته واريز نمايد. من بعد از 35‌ سال مفهوم زندگي را تازه فهميدم، هر روز با فرشته حرف ميزنم، او از شوق مي‌گريد و ميگويد تو زندگي را بمن بازگرداندي، تو مهربان ترين هووي دنيا هستي.
علي بار سفر بسته تا به ايران برگردد، رضا مي‌گويد پدرم بخود آمده، من مي‌گويم او هيچگاه بخود نمي‌آيد، او به ايران ميرود تا همسر تازه اي اختيار كند.