1464-87

فرامرز از نیویورک:

حمید یکی از دوستانم از دبی تلفن زد و گفت دست اندرکار یک بیزینس پردرآمد است، از من خواست به دیدارش بروم و احتمالا با هم شریک بشویم. زهره همسرم که از دوران مجردی من و حمید و شیطنت هایی که داشتیم، خبر داشت بکلی مخالف این سفر و همکاری با حمید بود. خواستم به او بفهمانم که سالها از دوران نوجوانی و شیطنت های ما می گذرد، حمید همسر و 4 فرزند دارد، من هم پدر 3 فرزند هستم، ولی زهره گوش اش بدهکار نبود و کارمان به جر و بحث تندی کشید و شبی که من راهی دبی بودم، زهره با بچه ها به بهانه دیدار مادرش به کانادا رفت و گفت راستش از یکدندگی های تو خسته شدم، شاید دربازگشت مرا دیگر نبینی. من سعی کردم او را آرام کنم ولی به شدت عصبانی بود.
من به دبی رفتم، اتفاقا بیزینسی که حمید پیشنهاد داده بود، باب سلیقه من نبود، از همانجا به زهره زنگ زدم و گفتم برادرانم در راه هستند، بعد از دیدار آنها به خانه برمی گردم. اگر سوقاتی می خواهی زنگ بزن و بقولی دستورش را بده، ولی زهره زنگ نزد.
شب سوم در لابی هتل نشسته بودم، که متوجه خانمی جوان وخوش اندام شدم، که پا بروی پا انداخته و به سبک ستارگان سینما سعی داشت زیبایی خود را به رخ بکشد و البته چشم ها از هر زاویه ای بسوی او نشانه رفته بود، من با صدای ویتری که برایم چای داغ آورده بود، روی برگرداندم، لحظاتی بعد آقایی به من نزدیک شد و گفت شما از امریکا می آئید؟ گفتم بله، از کجا می دانید؟ گفت ظاهر مسافران امریکایی کاملا مشهود است، خواستم توصیه ای به شما بکنم، در این شهر یکی دو تا هتل است که طبقاتی از آنها در اختیار زنان خودفروش است، باید خیلی مراقب باشید، بیشترشان بیماری دارند، اهل توطئه و دسیسه هستند، گفتم ولی من اهل این برنامه ها نیستم. گفت اون خانم را روبرویتان می بینید. زن تحصیلکرده و ترو تمیز و اهل خانواده است، شما باید به سراغ چنین خانم هایی بروید و می خواهید با او آشنا بشوید؟ گفتم نه متشکرم، من در اینجا دو سه روزی بیش مهمان نیستم، فردا هم برادرانم از ایران می آیند و سرگرم آنها خواهم بود. آن آقا خیلی محترمانه خداحافظی کرد و رفت، من هم به اتاقم برگشتم. حدود نیم ساعت بعد در زدند، دررا گشودم و با آن خانم خوش اندام روبرو شدم، گفت اجازه میدهید بیایم داخل؟ گفتم کاری دارید؟ گفت حرف برای گفتن دارم. گفتم بنظرم آمد شما با یک دختربچه در لابی نشسته بودید، گفت بله دخترم بود، بعد هم بدرون آمد و روی مبل نشست. تا آمدم حرفی بزنم، بدرون حمام رفت، چند لحظه بعد عریان بیرون آمد و گفت مرا نمی پسندید؟ من هاج وواج گفتم منظورتان را نمی فهمم.
گفت شما آمدید دبی خوش بگذرانید. من هم وسیله این خوشگذرانی هستم، با این تفاوت که هیچ نوع بیماری ندارم، نقشه و توطئه ای هم در سرندارم. پاک و تمیز وصادق از قلب خانواده می آیم، گفتم آن آقا فامیل تان است؟ گفت نه شوهرم است، حقیقت را بخواهید ما آمده ایم تا هزینه خرید یک آپارتمان را تهیه کنیم و بچه هایمان را از دربدری و اجاره نشینی نجات دهیم، من زن بدکاره ای نیستم، من بخاطر بچه هایم فداکاری می کنم. خواستم حرف بزنم، به سویم آمد و همانگونه عریان بغلم کرد.
من ساعتی بعد بخود آمدم، از جا پریدم، لباس پوشیدم ودرحالیکه در انتظار برخورد حادثه ای بودم، آن خانم خیلی خونسرد گفت من تا صبح مهمان شما هستم، چرا لباس پوشیدید؟ همزمان دستور غذا و مشروب داد و مرا تا نیمه شب با خود برد، گاه دلواپس می شدم، گاه شرمنده می شدم. از خودم خجالت می کشیدم. به یاد زهره می افتادم، یاد بچه هایم می افتادم، ولی آن زن به من مهلت نمی داد و مرتب می گفت نگران نباشید، من بدنبال یک عمل جراحی، دیگر حامله نمی شوم. فردا زودتر از من بیدار شد و صبحانه مفصلی سفارش داده بود. پرسیدم من چه مبلغی باید بپردازم، گفت هرچه دلت می خواهد. می گذارم به انصاف خودت. گفتم 200دلار کافی است؟ گفت بستگی به همت عالی دارد و لحظه ای که از اتاق بیرون میرفت حدود 400 دلار از من گرفته بود. با رفتن اش به خود آمدم، به خودم لعنت کردم، از بی ارادگی و هرزگی خودم شرمنده بودم، می خواستم گناه را به گردن زهره و برخورد خشن و سرد و حرفهای کوبنده اش بیاندازم، ولی احساس کردم زهره درواقع یک زن علاقمند به خانواده و نگران آینده بود. نیم ساعت بعد فهمیدم محتویات کیف دستی ام بیرون ریخته، پولها سرجایش بود، ولی نشان می داد که حسابی زیرو رو شده است.
با آمدن برادرانم، سعی کردم آن شب و آن دیدار گناه آلود را فراموش کنم، ولی وقتی درون هواپیما به سوی خانه می آمدم، همه لحظات با عذاب وجدان همراه بود و برای زهره و بچه ها دو چمدان سوقات می آوردم، با خود می گفتم، جبران این اشتباه را خواهم کرد. برخلاف انتظارم، زهره و بچه ها انتظارم را میکشیدند، زهره گفت خوشحالم که شریک حمید نشدی، خوشحالم که زودبرگشتی، من و بچه ها بی تاب بودیم. گاه چنان خجالت می کشیدم که به صورت زهره نگاه نمیکردم، سعی کردم با یک سفر ده روزه جمعی، جبران آن حادثه را بکنم والبته خیلی به آنها خوش گذشت وهمزمان بیماری پدر زهره، بکلی حواس ما را متوجه او کرد و بدنبال از دست دادن او، همه در سوگ اش نشستیم من هم سعی کردم در کار و زندگی خانوادگی غرق شوم.
درست 20 روز بعد، یکروز پاکتی به دستم رسید که وقتی آن را گشودم، درونش یک نامه مفصل و حدود 10 عکس بود، عکس هایی از یک نوزاد که درآغوش آن زن بود. در نامه نوشته بود: با وجود اینکه قرار نبود من حامله بشوم، ولی متاسفانه شدم و اینک مسئولیت بزرگی برگردن شما افتاده و باید تکلیف این بچه را روشن کنید و اگر لازم می دانید تست DNA هم خواهم داد.
من تا ده دقیقه برجای خشک شده بودم، تنم سرد شده بود، زهره و بچه ها جلوی چشمانم ظاهر شدند. سرم را بالا کرده و گفتم خدایا با این فاجعه چکنم؟ در نامه دو شماره تلفن بود، به یکی از آنها زنگ زدم، همان خانم گوشی را برداشت و گفت در آستانه تهیه ویزا و سفر به امریکاست، دستپاچه گفتم نیازی به سفر نیست من چه باید بکنم؟ گفت هزینه های زندگی پسرت را بپذیر، گفتم چگونه؟ گفت یا ماهانه بپرداز، یا پیشاپیش مبلغی حواله کن و راحت بشو، گفتم چه مبلغی؟ گفت 100هزار دلار! گفتم با من شوخی نکن، من چنین مبلغی ندارم، گفت چقدر داری؟ گفتم تا مرز 15 هزاردلار. گفت تا فردا به حسابی که پائین نامه است واریز کن، گفتم فردا خیلی زود است، گفت پس تا آخر هفته آینده 17 هزاردلار حواله کن! دیدم قضیه حال و هوای دیگری دارد، گفتم از کجا بدانم در همین جا قضیه تمام می شود؟ گفت به مجرد دریافت پول برایت نامه ای می نویسم و قضیه را تمام می کنم.
همه این مراحل طی شد، احساس می کردم قضیه به همین جا ختم نمیشود، همین شب و روزم را گرفته بود، زهره هم فهمیده بود که من دچار نوعی سرگشتگی و اضطراب شده ام، بهانه می آوردم که پدرم در ایران بیمار است، که البته چنین بود، ولی جای نگرانی نبود.
دیگر هیچ خبری از آن طرف نبود، تا 3ماه بعد یکروز جلوی دفترم، با آن خانم برخوردم که بچه ای در بغل داشت. همه بدنم لرزید، گفتم اینجا چه میکنی؟ گفت آمدم پسرت را تحویل ات بدهم و مرا هم تامین کنی و راحت شوی، دستپاچه گفتم هتل گرفته ای؟ گفت نه شما برایم بگیرید. من بلافاصله برایشان اتاقی در هتل گرفتم و مبلغی به او دادم و گفتم اجازه بده فکر کنم.
واقعا سردرگم و دستپاچه بودم، با یکی از دوستانم حرف زدم و سرانجام به دفتر مجله جوانان زنگ زدم و با شما صحبت کردم و نظرتان این بود که زهره را درجریان بگذارم و با یک وکیل مشورت کنم. من هم طی یک شب طوفانی، پراز شرمندگی، احساس گناه و پشیمانی، همه چیز را برای زهره گفتم، زهره بارها عصبانی شد، گریست، در اتاق ها راه رفت و سرانجام فردا صبح خواب آلود وخسته با یک وکیل حرف زد و دنباله آن شکایتی تنظیم کردیم و آن خانم را به دادگاه کشیدیم و وکیل مان دردادگاه ناگهان فاش کرد که او یکبار دیگر هم چنین ادعایی کرده و کلی هم خسارت گرفته و رفته است و درواقع یک زن باج گیر و حرفه ای است.
قاضی نوزاد را به ما داد و آن خانم را تا تعیین تکلیف روانه زندان کرد. گرچه ما گفتیم با روشدن حقایق، ما دیگر قصد پیگیری نداریم و از شکایت خود می گذریم، ولی قاضی گفت حتی با گذشت شما هم باید مراحل قانونی طی شود.
زهره با فداکاری، با بزرگ منشی، با مهر و عشق، مهمان تازه را به خانه برد و گفت نمی دانم چه زمانی تو را می بخشم، تا چه زمانی این ماجرا را دردرون خود هضم می کنم، ولی این را بدان که بخاطر بچه هایم و بخاطر این بچه معصوم و بی خبر، سکوت می کنم، امیدوارم خدا کمکم کند.

1464-88