zokaei-2

 شادمهرازشيكاگو
ناجي من ازايران آمد
 

 

   

          روزي كه تصميم گرفتم ايران را ترك كنم و بدنبال تحصيل و بروايتي سرنوشت خود بروم، پدرم مخالف بود،  اوعقيده داشت من بايد در ايران بمانم و دركارخانه كوچكي كه در جاده كرج داشت بكار بپردازم،  زن بگيرم،  بچه دار شوم و مسير اورا دنبال كنم،  ولي من اهل ماندن نبودم،  من به زندگي ساده پدرم قانع نبودم،  دورادور مي‌شنيدم كه دوستانم به تحصيل در اروپا و امريكا وكانادا مشغولند،  صاحب شغل ومقامي‌شده اند،  ولي من هنوز در يك نقطه درجا ميزنم،  با مادرم حرف زدم، مادري كه مهربان بود و دلسوز و با گذشت و در عين حال آگاه بود،  چون سالها معلم مدارس بود و حالا دوران بازنشستگي خود را طي ميكرد،  او آينده  را بهتر و روشن تر از پدرم مي‌ديد،  او مي‌دانست ماندن من در ايران در آن شرايط،  جز افسردگي و سرگشتگي چيزي ببار نمي‌آورد.
با پدرم حرف زد، ولي پدرم مي‌گفت اگر ميخواهي برو، ولي من هزينه هاي زندگيت را تامين نمي‌كنم،  اگر اينجا بماني تا حدممكن كمكت مي‌كنم. پدرم آب پاكي را روي دستم ريخت و من تنها اميدم مادر بود.
مادرگفت تو برو،  با مشكلات بجنگ،  مقاومت كن، ولي در تنگنا ها روي من حساب كن،  من به هر طريقي شده به ياريت مي‌آيم. من باهمين اميد راه افتادم،  مهم نيست به چه طريقي،  ولي بهرحال بعد از دو سال من در شيكاگو بودم،  چون  دو سه تن از دوستانم،  ازجمله يك همكلاس آشوري ام كورش در آنجا بود،  همه دورم را گرفتند، 6‌ ماه اول هم اتاقي كورش بودم، او نهايت كمك و راهنمايي را به من كرد،  بجرات در تمام اين مدت،  خوردو خوراك مرا هم تامين كرد،  تا من وارد دانشگاه شدم بعد مادرم مبلغي فرستاد كه فريادرس بود،  چون با همان پول آپارتمان كوچكي اجاره كردم،  اثاثيه اي تدارك ديدم،  يادم نمي‌رود وقتي با كورش روزهاي شنبه و يكشنبه در گاراژسيل ها بدنبال اثاثيه دست دوم مي‌گشتيم، كلي براي  آن اثاثيه قصه مي‌ساختيم و مي‌خنديديم.
كورش بعد از پايان تحصيلات اش،  راهي شمال كاليفرنيا شد،  تا به خانواده اش كه تازه  از ايران آمده بودند بپيوندد،  متاسفانه دوري از او،   تنهايي بي حد،  مرا به سوي دوستان تازه اي برد كه زياد خوش آيند نبود،  بطوري كه  حتي كارم به اعتيادكشيد باز هم كورش به دادم رسيد و مرا پاك و تميز  به زندگي تازه اي سپرد،  در دوره تازه زندگيم،  با زن جواني بنام سوفي آشنا شدم،  كه اصلا اهل بلغارستان بود،  ولي از نوجواني در امريكا  زندگي كرده و يك ازدواج  نافرجام و يك دختر هم در كارنامه زندگي اش داشت.
سوفي خيلي زود همه توجه مرا جلب كرد،  بطوري كه بعد از ظهر كه از درس باز مي‌گشتم،  مي‌خواستم همه وقتم را با او بگذرانم. هنوز فارغ التحصيل نشده بودم  كه سوفي مرا در مسيري قرار دادكه  با هم ازدواج كرديم،  درحاليكه  هنوز نه كار درست وحسابي داشتم و نه درآمد كافي. مادرم وقتي ماجرا  را شنيد ابتدا ناراحت شد،  ولي بعد گفت بهرحال كاري كه شده،  سعي كن زندگي خوبي براي خودت بسازي.
مادر درواقع حقوق بازنشستگي خود را براي من حواله ميكرد تا من در تنگنا نباشم،  بعد هم از طريق يكي از آشنايان مبلغي قابل توجه برايم حواله كرد  تا آپارتماني بخرم،  كه البته  چون من كرديت وپرونده كاري نداشتم بنام سوفي خريدم ،  تا بمناسبت سالگرد ازدواج مان به او هديه اي هم داده باشم.
سوفي حاكم خانه بود، او بدجوري مرا زير فرمان خود گرفته بود، البته من  هم بدليل عشق عميقي كه در او داشتم  انگار بدم نميا~مد يك فرمانده بالاي سرم باشد، فرماندهي كه با هنرهاي زمانه مرا كاملا اسير خود كرده بود و من حتي يكروز دوري اش را هم تحمل نمي‌كردم،  البته  الان كه به آن روزها فكر مي‌كنم مي‌بينم تنهايي، بيكسي و بي همدمي‌،  ترس از آينده آنگونه مرا به سوفي وابسته  كرده بود،  بنظرم مي‌آمد اگر روزي سوفي را نداشته باشم،  روزگارم سياه خواهد بود.
وقتي سوفي حامله شد،  من مادرم را خبر كردم،  چون سوفي پدر و مادرش را از دست داده بود،  تنها يك برادر داشت كه مي‌گفت سالهاست از او بي خبر مانده و در آن شرايط نياز بيك همراه بود.
مادرم به هر طريقي بود،  با همان توانايي هاي خودش،  يكروز زنگ زد و گفت من جمعه شب در فرودگاه هستم،  فقط تنها بيا،  تا در مسير خانه باهم حسابي حرف بزنيم و من هم سر ساعت رفتم و مادر را سوار بر اتومبيل راهي خانه شدم،  مسيري كه حدود يكساعت بطول انجاميد و در آن مدت،  همه اطلاعات زندگيم را به مادر دادم.
مادرم چون پرستاري شبانه روزي در خدمت سوفي بود،  تا او دخترمان را بدنيا آورد،مادر 3‌ چمدان سوقات با خودآورده بود كه بجرات بيش از چند هزار دلار ارزش داشت،  سوفي ظاهرا خوشحال شده بود، ولي يكروز متوجه شدم كه او بيشتر سوقات ها را به دو سه بوتيك فروخته است!
وقتي سوفي دوباره كارش را شروع كرد، مادرم در خانه مراقب دخترمان بود، من  برايش تقاضاي 6‌ماه ديگر ويزا كردم تا دخترمان راه بيفتد،  در اواخر اقامت مادر،  پدرم در ايران بيمار شد، مادرم ناچار شد برگردد، من بلافاصله يك پرستار روزانه  براي دخترمان گرفتم، تا كمبودي نباشد.
متاسفانه پدرم در ايران درگذشت،  من اصرار داشتم مادرم به ما بپيوندد،  سوفي مرتب مي‌پرسيد مادرت چقدر در ايران ثروت دارد؟من توضيح مي‌دادم،  يك خانه بزرگ،  يك كارخانه كوچك و كلي هم پس انداز،  كه اگر همه را بفروشد وبه امريكا بيايد،  مي‌تواند براي خودش يك زندگي مرفه بسازد. سوفي مي‌گفت چرا مادرت را تشويق نمي‌كني،  در اينجا كسب وكاري راه بياندازد؟ پرسيدم چه كسب وكاري؟ گفت من به كار آرايش و فيشال و ميكاپ عروس آشنا هستم،  من مي‌توانم كمك اش كنم.
ديدم فكر بدي نيست بامادرم حرف زدم،  او كه دلش براي نوه اش لك زده بود،  همه آنچه داشت فروخت و حدود 8‌ ماه بعد به امريكا آمد،  كه البته عموهايم بمرور پول ها راحواله كردند و در اين ميان سوفي بدنبال يك مكان خوب رفت، چون مادرم هيچ سند ومدرك اقامتي نداشت وهنوز نه حساب بانكي و نه كرديتي، سوفي دوباره همه مسئوليت ها را پذيرفت و بنام خود يك ساختمان كوچك خريدو همه وسايل و امكانات را در آن جاي داد،  در ضمن يك قرارداد نوشت كه همه اين سرمايه به مادرم تعلق دارد و در حقيقت  صاحب اصلي همه آن تشكيلات مادرم مي‌باشد.
سوفي از كارش دست كشيد و در اين كسب و كار به مديريت  پرداخت،  الحق هم كار تازه رونق گرفت بطوري كه هم پس اندازي براي مادرم جمع شد،  هم سوفي آپارتمان را مبدل به يك خانه بزرگ و شيك كرد.
مادرم در اين مدت گرين كارت گرفت،  بامحيط آشنا شد،  قوانين را بررسي كرد و يك شب با سوفي درباره مالكيت خودحرف زد،  اينكه  زمان آن رسيده كه همه چيز به مادرم انتقال يابد،  ولي اين حرفها سوفي را به خشم آورده و فرياد برآورد كه مادرت بمن اطمينان ندارد،  من اين همه سال زحمت كشيدم،  اين بيزينس را ساختم حالا نمي‌آيم راحت بدهم بدست يك آدم  ناشي!
مادرم از سويي و سوفي از سوي ديگر درحال بحث بودند،  تا آنجا كه سوفي بمن التيماتوم داد،  بايد مادرت خانه را ترك كند وگرنه من تورا ترك مي‌كنم،  من كه هميشه اسير عشق سوفي بودم،  نميدانم چه شد كه با مادرم درگير شدم، او را واداشتم براي خود آپارتماني بگيرد،  تا قضيه را حل كنم،  ولي درواقع  نه تنها هيچ  چيز حل نشد، بلكه به جايي هم نرسيديم، به تحريك سوفي من شديدا با مادرم قهر كردم،  حتي از او خواستم عجالتا با ما تماس نگيرد تا راه حلي پيدا كنم.
يكروز من بخود آمدم كه مادرم بي سروصدا  به ايران بازگشته بود، حس خوبي نداشتم،  پشيمان بودم،  ولي تاثير سوفي بر من عميق تر از اين حرفها بود. حدود 6‌ ماه قبل من به  بيماري سرطان دچا رشدم،  خيلي زود يكي از پزشكان نظر داد كه بيماري پيشرفته  است،  توصيه شد به يك كلينيك با شيوه جديد بروم، عجيب اينكه در آن روزهاي  سخت وتاريك،  سوفي بكلي مرا فراموش كرد،  تنها برايم يك پرستار استخدام كرده بود وخود ظاهرا مشغول كارهايش بود.
من در گوشه كلينيك روزهاي غم انگيزي را مي‌گذراندم، هر بار به سوفي زنگ مي‌زدم مي‌گفت سرم شلوغه،  تو بمن نياز نداري! يك پرستار برايت گرفته ام،  يكروز فرياد زدم اگر تو را نبينم، اگر دخترمان را نبينم، مي‌ميرم! فرياد زد تو كه بهرحال بزودي مي‌ميري،  چرا مي‌خواهي روحيه مرا خراب كني؟ دلم از اين حرف خيلي شكست، فردا با شرمندگي به خاله ام زنگ زدم، از حالم گفتم ولي خواستم مادرم را در جريان نگذارد.
يك ماه قبل در اوج بيماري،  يك روز چشم باز كردم،  با حيرت مادرم را بالاي سرم ديدم،  انگار دنيا را بمن داده بودند.مادر آگاه،  و دلسوز و صبورم،  آمد تا هم مرا نجات بدهد و هم زندگي و آينده ام را. باور كنيد ديروز من بعد از 6‌ ماه روي پاهايم راه رفتم،  پزشكان دچار حيرت شده اند،  آنها از توقف بيماري  خبر ميدهند،  در حاليكه در آن سوي، مادرم با يك وكيل آشنا، سوفي را به دادگاه كشيده است تا حق خود را بگيرد.