مطالبي كه از نظرتان ميگذرد بخش هايي از مطالب و نوشته هاي احمد شاملو، باقيمانده در فايل كامپيوتري اوست كه با ياري آيدا همسر مهربانش و سخاوتنمدي او در جوانان چاپ ميشود.
كوشيدم با آيدا مصاحبه اي اختصاصي انجام دهم، ولي بدليل گرفتاريها و ملاحظات اين مصاحبه ميسر نشد ولي او با مهر فراوان بخش هايي از آخرين مصاحبه و نوشته ها ونامه هايي كه ميان او و كلارا خانس شاعر نامدار اسپانيايي در اختيار مجله جوانان گذاشت.
• شاملو به اين سئوال كه چرا تن به مصاحبه حضوري نداده جواب ميدهد.
حرف ها تعبير و تفسير بيهوده است: من موجود تندرستي نيستم، به زحمت راه ميروم و گرفتاري ام تازگي هم ندارد. برخلاف برداشت شما، علت آراميو كندي و خستگي ام در حركت، ترديد و عدم اطمينان از برخورد با مسائل به اصطلاح متعارف روزمره هم نبود، هراس كه جاي خود دارد. هر كسي به سادگي ميتواند گرد آنچه احتمال ميدهد در محيط اش هراس و ترديد و عدم اطمينان به وجود آورد، خطي رسم كند وخلاص. به اصطلاح يك نه بگويد و نه ماه آزگار رودل نكشد! مصاحبه زنده حضوري را هم اگر نپذيرفتم دليلش اين بود كه كاري كاملا بي ربط به نظرم آمد. مگر همين كه دو نفر با هم ديدار و به ناچار گفت و گو ميكنند جز >مصاحبه حضوري< كار ديگري انجام ميدهند؟ وقتي نيت شخص ضبط گفت و گو روي نوار صوتي است تا بعد بر كاغذ بيايد وهمه بخوانند چرا چنين اسم پرتي به اش بدهيم؟ اما اين كاري كه الان داريم انجام ميدهيم مذاكره جلو چشم ديگران است. در واقع يك جور بازجويي روي صحنه و در حضور تماشاچيان دادگاه. با اين فرق كه حالا من پرونده را خوانده ام و دست كم ميدانم به چه سئوال هايي چه جور جواب هايي بدهم كجاها دروغ سر هم كنم و كجاها سرتان بازي در آرم.
• پروسه ي سرايش شعر براي >شاملو< چگونه است؟ آيا هرگاه اراده كند ميتواند به سرايش شعر بپردازد و يا فرآيندي است كه در لحظات خاصي برايش رخ ميدهد كه ناخودآگاه مخيله اش فعال ميشود.
– شاملو–نه: خوشبختانه شعر اگر چه به موقع مونس و حاميو يار وفادار من است هيچگاه آن طور كه شما تصور كرده ايد رام و دست آموز من نيست. حاكم مسلط من است. مرا فقط در خلوت به چنگ ميآورد و هرچه مفيد بداند به من ديكته ميكند. هيچ گاه نخواسته ام از سر بازش كنم اما هر بار كه كوشيده ام در غياب اش چيزي را به نام او جا بزنم بدلعابي و بد ركابي نشان داده زير بار نرفته است. برايش از آفتاب روشن تر است كه عوالم هوشياري من مطلقا شاعرانه نيست. در نتيجه فقط مواقعي دست به كار ميشودكه مرا صد در صداز خودم غايب و كاملا مطيع اراده ودر اختيار خودش ببيند. چشم به دهان و گوش به فرمانش. و بگذاريد رابطه مان را به اين صورت عنوان كنم كه محصول يك جور توافق عميق دو طرفه است. من به او اطمينان كامل دارم و ميدانم مواقعي كه از خود غايب ام مسئولانه تر راه ام ميبرد.
• گويا گروهي قصد داشته اند هفتادمين سالروز >شاملو< را جشن بگيرند و مراسم خاصي به اين مناسبت برگزار كنند؟
-پاسخ: همان بهترين اسم اش >افسانه< است . ببينيد دوست عزيز من، بهتر است سرود ياد مستان ندهيم بگذاريم مردم به بدبختي هاشان برسند. اين مردم براي نوار رنگي آويزان كردن و قاليچه به جرز مغازه كوبيدن و چراغ نفتي تو كوچه روشن كردن و دمبك زدن و حاجي فيروز رقصاندن به قدر كافي سوژه ملي و وطني تو چنته دارند. فقط همين يكي را كم داشتند كه به مناسبت هفتادمين سال ميلاد مبارك بنده مراسم خرس به رقص راه بيندازند.
– در مورد بغض و واكنش و خشم در شعرهاي شما؟
– شخصا به هيچ دليلي چنين خيالي ندارم. اين پرسش احتمالا در مورد بارز بودن خشم در شعر >شاملو< و ريشه هاي آن است. گذراندن كودكي سخت بي نشاط جواني اي بي رحمانه تنها از عمري كه با مشاهده آن اتفاق نفرت انگيز آغاز شده با مشاهده هزار جور شوربختي و توهين و تحقير ادامه پيدا كرده و معلوم نيست به چه صورت مهوعي به آخر برسد...
اگر گيريم واكنش طبيعي من آدميميتوانسته همين باشد كه ميگوييد: يعني شعر خشم… خوب، پس دست كم بفرمائيد ببينيم اين واكنش خشم ومبارزه دست آوردش كجاست، يا به قول يارو گفتني اين همه چريده ايم كو دمبه اش؟ – نكند انسان سرگشته را به بهشت گم شده اش برگردانده ايم باخيال آسوده دست و بالمان را صفا داده ايم و حالا حق طبيعي مان است كه تارزن و كمانچه كش و سرناچي صدا بزنيم بنشينيم به افتخار خودمان سر فرصت حال كنيم؟ و آن وقت به همين دريادلي، در برابر كلمات >ناهنجار و بي رحم و انعطاف ناپذيرزيبا و عاشقانهمترادف< مثبت به مثابه متضادهاي آن صفات سه گانه؟
• آيا >شاعرانهزيباشاملو< چنين بر ميآيد كه در اين پرسش در مورد چگونگي آشنايي وي با مقوله شعر صحبت شده است؟
– كلمه هميشه براي من مقدس بوده. نه هرگز به چشم بازيچه نگاه اش كرده ام نه دردست هايم به شكل >كبوتر و شعرناقوسزيبايي< بود نه بعدها... بارها داستان اش را تكرار كرده ام و يقين دارم ديگر همه آن را شنيدهاند. شده است مثل نماز آقاي اقيانوس العلوم كه ازمكتب خانه تا بستر مرگش در نودسالگي هميشه همان بود!
•شاملو در مورد خاطرات اش ازدوران كودكي و خانواده اش ميگويد:
– مادرم زني بود مثل باقي زن هاي دنيا. به خلاف من كه هرگز بچه اي مثل باقي بچه هاي دنيا از آب در نيامدم. به اين معني كه هيچ وقت نتوانستم دردامن اش كنج امني بجويم خودم را چنان كنار ميكشيدم كه انگار از او بهره اي ندارم.او بي مهر نبود. من نميتوانستم آن مهر را كشف كنم. من تو حال و هواي خودم بودم و بيگانه با عوامل همه ديگران. شايد گوشه گير بودم. درست به خاطر نميا~ورم. تو خانواده مان هيچ كس اهل هيچ چيز نبود جز اين كه همه بچه ها ميبايست درس بخوانند اما نه كسي دليل اين حكم را ميگفت نه كسي درس خواندن را معني ميكرد. اين درس خواندن چيزي بود بسيار بي معني تر از آنچه به ما ميگذشت واسم اش زندگي بود. دست كم مرا در هيچ كدام از بازيهاي رايج به بازي نميگرفتند. من تنها پسر خانواده بودم. خواهرها كه چون مدام قاتي هم بازي هايشان بودند هميشه به نظرم دو، سه برابر تعداد واقعي شان جلوه ميكردند سرشان به كار خودشان بود. من به تمام معني به اصطلاح >ول معطلبچه بودنپس كي ميخواهي عقل برس بشويمالر< سردر آورند.
در اينجا شاملو در مورد خاطرات دوران كودكي و خانواده اش صحبت ميكند وافرادي كه در علاقه مندي وي به ادبيات نقش داشته اند.
-با پدرم كه تا پانزده سالگي به ندرت ميديدم نزديكي بيشتري حس ميكردم اما به طور كلي همه آن سالهاي عمر من درحالتي شبيه به خواب گذشت. از مثبت ومنفي جز همان چيزها كه روزي نوشته ام خاطره مشخصي ندارم. چنانكه گفتم مرا پدر بزرگ مادري ام با كتاب آشنا كرد. مشترك مجله >افسانهاز صبا تا نيمافهرست كتابهاي چاپي خان بابا مشار< ذكري چنان كه بايد ازش رفته در 16 صفحه به قطع كف دست چاپ ميشد كه نميدانم چرا من گمان ميكردم به طور روزانه منتشر ميشود. در هر حال پس از اميرارسلان نامدار و حسين كرد واسكندر نامه نخستين چيزهايي كه خواندم و شوق مطالعه را در من بيدار كرد همين شماره هاي افسانه بود.
دراين پرسش نيز گويا در مورد خاطرات >شاملو< از دوران كودكي و خانواده اش پرسيده شده است
در تهران به دنيا آمدم. خيابان صفي عليشاه كمي بالاتر از خانقاه. از پنج و شش سالگي چيزهايي يادم است. در اصفهان بوديم و در سميرم بوديم كه پدرم جاده اش را ميكشيد و ماها را ميبردند تركاندن صخره ها را تماشا كنيم. و روزي را يادم است درهمان سميرم كه چانه من براثر اصابت به كنج ميز شكست. و بعد سفرغم انگيزمان به خاش بود كه مادرم تو تمام طول راه اشك ريخت و بعد آن دبستان عشايري و مرگ و مير بچه هاي بلوچ بود و مرگ خواهرم بدري يادم است كه گذاشته بودنش كنار چاه وسط حياط و مادرم مجبور شد جنازه اش را به دست خودش بشورد و تو كرت ترب چال اش كند كه تنها سبزي خوردن سر سفره مان بود. وجور به جور فشارهاي ديگر كه علت اش سرسختي و يكدندگي پدرم بود با فرمانده نظامياش سرتيپ البرز كه داستانش دراز است.داستان افسري كه ميخواست با زجركش كردن سران قبايل >تخم وحشت بپاشد و افسر زيردستي كه زير بار او نميرفت و او را در نظر شاهنشاه اش سكه ي يك پول ميكرد و از اين جور قضايا… به گمان ام فرمانده مربوطه پس از فرار قائد عظيم الشان درحوادث سال 20 محكوم به اعدام و اين چيزها شد، يا تو خانه همچين لاف هايي ميزدند، يا ما تو دل مان از اين قورت و قراب ها ميآمديم، و غيره و غيره… به خاش كه رفتيم پنج سالم بود. سال بعدش بودكه مرا به دبستان گذاشتند و هشت سالم بود كه مادرم ما را براي آن درس خواندن كذايي به مشهد برد. داستان وحشتناك را پيش از اين ها نوشته ام.اوه بله، پرسيديد عكس ها… مقداري ش را يك دوست خيرخواهام سر به نيست كرد باقي مانده شان را هم يك دوست نازنين ديگر! خب، زندگي ست ديگر. از اين جور اتفاق ها هم براي آدم ميافتد. دوستان اگر نتوانند خودت را سربه نيست كنند عكس هايت راكه ميتوانند!
جواني نيامد.ميان سالي و دوران خرد و پختگي را هم ما نديديم. و كتاب مستطاب >ميراث< هم كه تازه خيال داشتم بنويسم ننوشته لوطي خور شد.البته خيلي احتمال داشت چيزكي از آب در آيد، كه البته نيامد. خيالاتي به سر داشتم كه چنين و چنان اش كنم ولي بينوا همان تو خشت نيفتاده سر زا رفت.
-نخستين سفر من با قطار به جنوب كشور در سال 1334 بود. من تا آن موقع اشعار زيادي نوشته بودم ودست كم يكي از آنها موسوم به >پريا< آن قدرها شهرت دركرده بود كه شاعرش نتواند بنالد كه استعدادش را به جد نگرفته اند. بايد آدم بي كاري، از آنها كه دوست ميدارند واسه خودشان خاطرات جعل كنند با شما شوخي كرده باشد. من موجودي دو شخصيتي هستم كه جز در لحظات بسيار كوتاهي شاعر نيست و هميشه بر اين باور است كه آخرش شعرش آخرين بازي او از اين مقوله است. از اين گذشته سفر من به جنوب سفري دسته جمعي بود وكمتر كسي ممكن است در جمع همسفران به اين شكل باد به بوق لاف درغرب كند.
• شاملو درباره اولين كتاب خود ميگويد:
– صحبت اش هم زائد است. آن كتاب پيش از اين كه چسب صحافي اش خشك بشود اسباب خجالت من شد، بنابراين نميتوانسته هفت سال بعد براي >آن جوان معصوم خشمگينمدايح بي صله تا اين جا ماقبل آخرحديث بي قراري ماهانعيساي ديگر يهودا ديگر< به سرقت اش نبرند!
و اما اين كه جائي براي مديحه و مديحه سرا لغز خوانده ام اما خودم براي عنوان دفتر شعري از اين كلمه استفاده كرده ام، فرق اين مدايح با مدايح ديگر همان در بي صله بودنشان است. خورش بادمجان بدون گوشت، اسم اش يتيمچه است.
– كار >خودمنتا شكوفه هاي سرخ يك پيراهنشعر سپيدآزادمفهوم شعرنيماي شاعرافراد< به خود آن ها مربوط است. معيار سنجش بزرگان خوش خلقي يا تنگ حوصله گي و رضايت يا نارضايي آنان از اين وآن نيست. چه اجباري داشت نيما كه حضور مزاحم امثال ما را تحمل كند؟ اگر كساني از ما خوشه چينان كشتزار پر بركت او خاطر نازك اش را خسته ايم شرم بر ما باد كه طاقت او را تنها با پيمانه سماجت خود سنجيده ايم.
بخش دوم مصاحبه >پيروزي آن مكتببي وزني< بود به معني دور افكندن هرگونه نظام و ضابطه اي )متن اين پرسش مشخص نيست.
تاريخ نامه را عوض نكردم كه خودتان ملاحظه كنيد چه قدر گرفتار بودم. تاريخ امروز 6/8/74 است ناگهان تصميم گرفته بودم پيش از تمام كردن برگردان >دن آرام< به هيچ كار ديگري، حتي پاسخ گفتن به تلفن، نپردازم!
الف – شين.