1361-19

1361-16

قسمت اول
بابک صحرایی -هفت نگاه
تهمینه اطمینان مقدم از اولین ستاره های زن سینمای ایران است. او در سن 17 سالگی با ایرج قادری 18 ساله ازدواج می کند.دونوجوانی که دست تقدیر هر دو را به سینما می کشاند. تهمینه قبل از همسرش ایرج قادری وارد سینما میشود وبه شهرت می رسد.ایرج قادری نیز چند سالی پس از او پا به سینما می گذارد و دراولین سال های شهرت وموفقیت ایرج قادری تهمینه در اوج موفقیت ازسینما کناره می گیرد.
گفتگو با تهمینه اطمینان مقدم جنبه های جالبی پیداکرد. زنی محکم و مقتدر که دارای هوش وذکاوتی مثال زدنی است.او داستان زندگی خودش و همسرش را از نوجوانی تا امروز از زاویه های تازه ای تعریف کرد. مرور این زندگی مشترک 59 ساله در بخشهای مرور سینمای ایران از ابعادی بود که شاید تا به حال کمتر به آن پرداخته شده باشد. دراین گفتگو ایرج قادری رااززاویه ای می بینیم  و می شناسیم که تا به حال ندیده ونشنیده ایم.از سوی دیگر تهمینه اطمینان مقدم شاید تنها ستاره زن سینمای ایران باشد که دراوج موفقیت از سینما خداحافظی می کند و در سال های موفقیت ایرج قادری نیز حتی در فیلمی از همسرش حضور پیدا نمی کند.او مهمترین وتنها حامی و تکیه گاه و پشتیبان ایرج قادری در طی 59 سال بوده است. از سالهای ورشکستگی ایرج قادری در سینما تا موفقیت، از سالها مرگ تنها فرزندشان تورج در 20 سالگی تا سالهای زندان وممنوع الکاری ایرج قادری. از سالهای ورود دوباره ایرج قادری به سینما در اواسط دهه هفتاد تا دوران بیماری و مبارزه با سرطان.
تهمینه اطمینان مقدم سال 1331 با ایرج قادری ازدواج می کند. سال 1332 وارد سینما میشود و در طی 12 سال تا سال 1344 در 23 فیلم بازی می کند و در این سال دراوج موفقیت از سینما کناره می گیرد و یک زندگی سرشار از موفقیت وخوشبختی را برای خود رقم می زند.

1361-17

• اولین باری که ایرج قادری را دیدید چه زمانی بود و چه شد که باهم ازدواج کردید؟
– آن موقع ها مردم صبر نمی کردند که پیر شوند و بعد ازدواج کنند. هم مردها وهم زنها زودازدواج می کردند.البته ایرج 18 سال  ونیمش بودکه یک روز به منزل خاله ام رفتم که درهمان خیابانی بودکه ما زندگی می کردیم.مادرم وخاله هایم همه فرهنگی بودند همه دبیرهای دبیرستان بودند که رشته هایشان هم ریاضی و ادبیات بود. کلا ادبیات همیشه درخانه ما رواج داشت . مادرم وخاله هایم ماهی یک بار شعرخوانی داشتند. مولوی و حافظ و سعدی می خواندند.دور تا دور می نشستند و شعر می خواندند. مثلا خاله ام قرآن را حفظ بود و بسیارخوب تفسیر میکرد. پدرشان هم شیخ آقا استرآبادی بود که عضو مجلس موسسان درزمان رضاشاه بود و آخوند بود. آخوندی بودکه بچه اش تار می زد و زبان فرانسه هم یاد می گرفت. این مجلس شعرخوانی هیچوقت قطع نمی شد. من در سال های بعدکه بچه ام را هم داشتم و مادرم را از دست دادم، بیشتر از این که حس کنم مادرم را از دست دادم،دایرةالمعارفم را از دست داده بودم. هرچه میخواستم از او می پرسیدم و مثل یک دایرةالمعارف به من جواب میداد. به سئوالی که پرسیدید برگردم. هفده سال ونیمم بودکه برای شعرخوانی به خانه خاله ام رفتم.ایرج هم آن موقع دانشجوی داروسازی بود و در داروخانه میترا برای برادرش دکتر قادری کار می کرد و درس هم میخواند. آن روز ایرج به خانه خاله ام آمد و برای خانم افشار یک دارویی به همراه یک آمپول آورد. خانم های این مجلس خیلی ایرج را دوست داشتند. برایش یک فال حافظ گرفتند که یک شعر قشنگی هم برایش در آمد.دیدم که ایرج به من نگاه میکند و من هم نگاهش کردم.این دقیقا همان عشق در یک نگاه بود. این نگاه کار دست ما داد. البته من از کاری که دستم داد با همه تلخی هایی که درزندگی کشیدم اصلا ناراضی نیستم. اگر هزار بار دیگر هم دنیا بیایم با زهم زن ایرج می شوم.آن موقع این نگاه کردن گناه بزرگی بود. مثل این بودکه یک خانم الان پارتی برود و هر روز در حال گردش باشد و خیلی کارهای نامربوط انجام بدهد.این نگاه به همین اندازه در آن زمان گناه بود.
•بعد از آن روز چطورایرج قادری را دیدید؟
– چند روز بعد گفتم بروم به داروخانه برادر ایرج و مثلا یک الکل بگیرم. از داروخانه که در آمدم ایرج هم دنبال من راه افتاد و داخل یک کوچه که شدیم به من گفت: «خانم خوبید؟» من هم گفتم:«بله». و او برگشت رفت داروخانه یعنی کل حرف زدن ما با هم همین قدر بود و واقعا حالت دو تا بچه 5،6 ساله را داشتیم. بزرگترین گناهی که ما کردیم این بودکه یک روز به یک چلوکبابی رفتیم و یک چلوکباب با هم خوردیم که شاید یک ساعت هم طول نکشید.

1361-18

• چه شد که تصمیم گرفتید با هم ازدواج کنید؟
– یک روز دیدم یکی دنبالم می آید. تا برگشتم دولا شد و بند کفشش را بست. دیدم ایرج است. گفتم:«شما اینجا چه کار می کنید؟»
گفت: «شما زن من می شید؟» گفتم: «بله» همین. یعنی بدون هیچ تردید و ناز و ادایی سریع گفتم: بله. ایرج  گفت: «پس من بیام خواستگاری؟» گفتم:«خب بیا. ولی نمی تونی تنها بیای و باید مامانتم بیاری». به این ترتیب ایرج به همراه مادرش به خواستگاری ام آمد. پدرم به ایرج  گفت: «شما چه کاره اید؟» گفت «دانشجو هستم» پدرم گفت: «درآمدت ازکجاست؟» ایرج گفت: من الان درداروخانه برادرم کار می کنم و یک اتاق هم در خانه برادرم به من دادند و اونجا می شینم. پدرم گفت: همین؟ ایرج گفت: بله.
مادرش هم گفت: بچه من الان داره درس میخونه و هیچی نداره.اینا چه جوری می خوان زن وشوهر بشن وبا هم زندگی کنند؟ همین شد که پدرم  موافقت نکرد. حالا من هم 3،4 ماه مانده که 18 ساله بشوم. من درزندگی ام هر کاری را که بخواهم بکنم میکنم و عواقبش را هم به گردن می گیرم. بالاخره خانواده وقتی دید من بیرون می روم ومی آیم تا ایرج را ببینم در را روی من قفل کردند. این مسئله که شد دیگر با ایرج از سر دیوار حرف می زدم. یک روز به ایرج گفتم: من 18 ساله م شده. خودمون بریم عقد کنیم. ایرج هم گفت: آره، آره. به این ترتیب  یک روز بچه ها از داخل حیاط برایم قلاب گرفتند و من از دیوار بالا رفتم و از آن طرف پریدم پائین و با ایرج رفتیم محضر و عقد کردیم. حالا دختر باکره برای عقد پدرش را میخواهند که من اینها را دیگر بلد نبودم. خلاصه عقد کردیم و شب برگشتم خونه و با ذوق به بچه ها گفتم: بچه ها من شوهر کردم. انگار داریم عروسک بازی می کنیم. یادم هست در حیاط روی تختم پشه بند زده بودم و یک مشما هم بالایش دوخته بودم که وقتی باران می آید پا نشوم بروم داخل اتاق. فردایش رفتم بیرون وقتی می خواستم به خانه برگردم دیدم خواهرم سر خیابان است. یک چمدان کوچولو دستم  داد و گفت: بابا سرشو زده به دیوار و خون از سرش بیرون زده ومامان هم داره گریه میکنه و گفتند این چمدونو بده دستش بگو بره و دیگه نیاد. من هم چمدان را گرفتم و رفتم پیش ایرج. پدر ومادرم دیدند اینطوری بدتر شد. به همین خاطر رضایت دادند وایرج را صدا کردند که مهر بکند و نمی دانم آینه شمعدان بگیرد و از این کارها انجام بدهد. به ایرج گفتم: هرچی بهت گفتند بگیر بگو نه.ایرج گفت من اصلا پول ندارم که بخوام چیزی بگیرم. بعد هم ایرج همیشه یا یک چیز خوب می گرفت یا اینکه هیچی نمی گرفت.
من هم گفتم: من نه عروسی می خوام. نه لباس عروس می خوام. اگه بگیرید هم من عروسی خودم نمی آم.الان هم به این چیزها اعتقاد ندارم. این چه مسخره بازی است؟ ما بیائیم مثل دلقک ها یک لباس بپوشیم و برویم آن وسط و یک عده هم بیایند یک چیزی بخورند و بروند. آن وقت چه شده؟ من عروس شدم؟ بهترین حالت این است که در یک جمعی با کسانی که آدم را دوست دارند بنشینیم و با هم باشیم. همیشه کسانی که آدم را دوست دارند در ختم وعروسی و دیگر جاها به درد آدم می خورند. دیگران را می خواهیم چه کنیم؟ به هرحال دیدم خانواده ام پا فشاری می کنند و گفتند:«10 هزار تومن خرج عروسی و بقیه چیزها می شه. آن موقع ده هزارتومان خیلی پول بود و می شد با آن یک خانه خرید. پدرم آن موقع دو تا خانه تو در تو داشت که در یکی اش می نشست و یک حیاط 300 متری پر از باغ و باغچه داشت. این طرف یک اتاق داشت که یک آشپزخانه هم کنارش بود. این اتاق را دادند به من و ایرج و خودشان هم آن طرف بودند. ما 6 تا خواهر و  برادر بودیم. خاله ام آن طرف ما بودکه 2 تا بچه داشت. عمویم این طرفمان بود که 3 تا بچه هم او داشت. یعنی یک خانواده شلوغ پر سر و صدا بودیم و با بچه ها از صبح سر پشت بام و هره ها می دویدیم. چه کارهایی که نمیکردیم. در 8 سالگی در شهرستونک سر کوه ولمان می کردند. بقیه بچه ها دو سال به دو سال از من کوچکتر بودند. همگی می زدیم به دل کوه وغروب با فانوس می آمدند دنبالمان وهای و هوی میکردند و فریاد می زدند پدرسوخته ها بیایید پائین الان گرگ می خوردتان. ما این شکلی بزرگ شدیم. همه مان سر نترس داشتیم.
• به این شکل خانواده شما رضایت دادند و زندگی مشترک شما و ایرج قادری آغاز شد…؟
– بله. یک مدتی هم که گذشت به ایرج گفتم: بیا بریم می خوام مهرمو ببخشم. من که کنیز زرخرید نیستم. من هر وقت بخوام جداشم پدر تو در میارم و ازت جدا میشم. اگر هم بخواهم زندگی کنم که با همه چی میسازم. همین کار را هم کردم و رفتیم مهرم را بخشیدم. ایرج گفت: تو چه آدم عجیب غریبی هستی. گفتم: حالا بیشتر هم آشنا می شی. من از روزی که ایرج را دیدم باور کنید هیچ وقت ناراحتی ای  از او به دل نگرفتم و هر مسئله ای هم پیش می آمد همیشه او را می بخشیدم برای این که ایرج با کسی کاری نداشت اما همه با او کار داشتند. نمیدانم چه جور آدمی بود. از زن ومرد همه با او کار داشتند. هر جا می رفتیم همه عاشق او می شدند.خودش هم خوشرو بود. پیرمرد کثیف و بچه دماغو را همه را بغل می کرد و می بوسید طوری که انگار همین الان از حمام در آمده اند. برایش هیچ فرقی نمی کرد که کی چطور است.
این مسئله که ایرج قادری همیشه آنقدر مورد توجه دیگران بود شما را ناراحت نمی کرد؟
– من در زندگی ام به هیچ چیزی حسود نبوده ام. نه مال، نه جمال، نه پول و نه هیچ چیز دیگر. خلاصه دوران خیلی خوبی داشتیم.
ادامه دارد…