1322-46

1491-50

1491-51

«جی جی آبرامز» کارگردان فیلم جنگ ستارگان، شاگرد خلف استیون اسپیلبرگ، در ساختن این فیلم از همه هنر و خلاقیت خود بهره گرفته، بطوری که نه تنها اسپیلبرگ بلکه جورج لوکاس خالق جنگ ستارگان، نیز او را ستوده است.
سال 1977 وقتی اولین فیلم جنگ ستارگان بروی پرده سینماها آمد، بروی صنعت سینما، بروی بازار فروش و آینده هالیوود اثر گذاشت و جورج لوکاس از اساتید سینما، 36 سال صدرنشین این فیلم ها بود. گرچه در طی سالهای گذشته فیلم هایی چون The Phantom Menace/Return of The Jedi ارائه شد، ولی انگار دوستداران فیلم جنگ ستارگان همه سالها را صبر کردند تا این آخرین فیلم بروی اکران بیاید و نه تنها رکورد یک بیلیاردی را بشکند، بلکه نمای تازه ای از صنعت جدید سینما و نسل تازه کارگردانان مبتکر نشان بدهد.
فیلم جدید با وجود چهره های آشنای اولین فیلم چون هریسون فورد و کری فیشر در اصل ادامه آن به حساب نمی آید، چون نوآوری های جی جی آدامز با اندیشه های جوانگرانه ومدرن اش، باب تازه ای در این زمینه گشوده است و از حق نگذریم ادای دین هم نسبت به آن فیلم دارد. فیلم جدید به انتظارات آبرامز و دستیار بانفوذش لورنس کاسدان، دارای اتفاقات بسیار دیدنی، دور از تصور، بهره از آخرین تکنولوژی سینماست. بخصوص ربات BBB و یا کاپیتان با شگفتی هایی توام میشود و از هم اکنون بازار فروش اسباب بازی آن رکورد بزرگی برجای نهاده است.

1491-52

این فیلم نو ستاره های متعددی چون دیزی ریدلی و جان بویگا را به سینما معرفی می کند، ضمن اینکه شانه به شانه سوپربازیگری چون هریسون فورد بودن، افتخاری است که نصیب آن ها میشود، ولی در مجموع فیلم با خود حرف و مفهوم بسیاری را حمل می کند به زمینی ها می گوید نسل تازه ای در راه است، که زیاد هفت رنگی های نسل گذشته را ندارد. در عین حال جنگ های فضایی در فیلم بسیار استادانه ساخته شده اند.
هریسون فورد با بازی خوب و طنزگونه خود، نسل جوان را به خود جلب کرده بطوری که حمایت او از نسل تازه جنگ ستارگان، تماشاگران نوجوان را به هیجان می آورد و مرگ او نیز بر چهره ها اندوه می نشاند.
خوشبختانه موزیک فیلم، کاملا بر همه صحنه ها نشسته است و بر اهمیت و هیجان لحظه ها می افزاید. خیلی ها از بخش هشتم جنگ ستارگان سخن می گویند، که از هم اکنون کمپانی دیزنی پایه هایش را گذاشته است.

1491-53

1491-54

فیلم The Big Short به یک دوره طولانی رکود اقتصادی در امریکا و حوادث پشت پرده می پردازد، بحران و یا فاجعه اقتصادی جهان، که از سال 2007 از امریکا آغاز شد، هنوز هم ادامه دارد ولی بمرور نرم تر و آهسته تر می شود.
بحران اقتصادی در امریکا در اصل بر گردن مافیای بانکی بود که برای بالا بردن قیمت املاک بویژه خانه ها، امکان پرداخت وام های کلان با بهره های نه چندان بالا، بدون پشتوانه و سابقه مالی و بدون توجه به اینکه وام گیرنده چقدر توانایی دارد، سبب شد نه تنها خیلی ها آپارتمان ها و خانه های کوچک خود را به خانه های بزرگ با وام های کلان مبدل کنند، بلکه حتی با گرفتن کردیت های بانکی و انتقال آنها به دیگر کشورها و بانک های گمنام، مسیر بازگشت آن وام ها را کور کنند، خودبخود در سال های 2004 تا 2007، پروژه های ساختمانی بسیاری اجرا شد و با پدید آمدن بحران و پائین آمدن قیمت خانه ها، حتی کمتر از وام بانکی، ضربه های هولناکی بر پیکر اقتصاد وارد آمد، که بانکها هم در آن بی نصیب نماندند و کار به جایی رسید که میزان خانه ها و اصولا املاک در مارکت مانده ودر انتظار فروش از مرز 4 میلیون در سال 2008 گذشت .
این فیلم بر مبنای همان رویدادها ساخته شده ضمن اینکه تکیه به استاک مارکت دارد وخرید سهام شرکت های درحال ورشکستگی که همان مافیای بانکی و سرمایه دارهای کلان وارد معرکه شدند و با خرید سهام این شرکت ها و خرید خانه های سرگردان در حال سقوط، میلیاردها بر ثروت خود بیافزایند درعوض میلیونها و شاید صدها و هزاران میلیون نفر در سراسر جهان بر اثر عوارض این رکود و فاجعه اقتصادی، هستی خود را از دست دادند.

1491-55

در فیلم The Big Short زیاد بروی توانایی این فاجعه تکیه نمیشود بلکه به مافیای پشت پرده اقتصادی می پردازد، که براحتی سرمایه بانکهای کوچک و مردم را بلعیدند و به زبان ساده تر، این گروه که بهتر است نام شان را شرخر بگذاریم، که در ضمن فیلم از رگه های طنز هم برخوردار است و کارگردان فیلم «ادم مک کی» از مرز کمدی های سبک گذشته و به یک فیلم کمدی درام با پیام های تکان دهنده رسید، که درواقع کارنامه او را قوت بخشیده است. چون فیلمنامه حرفه ای و ریشه دار The Big Short تماشاگر را بارها تماشاگر را با واقعیت هایی روبرو می کند که سالهاست با آن دست به گریبان است و درون سینماها، صدای «لعنت برشما» مرتب شنیده میشود.
فیلم با وجود تم گزنده وتلخ خود، قهرمانان فیلم را به شکل قابل قبول و گاه دلنشینی ارائه می کند و از همان آغاز بازی «استیو کارل» در نقش مارک بایوم، او را بکلی از آن حالت کمدی در آورده و در ضمن به سوی اسکار سوق اش داده است. سه بازیگر جوانتر و محبوب تر فیلم: برد پیت، رایان گازلین، و کریستین بیل، یک تیم حرفه ای را تشکیل داده و بسیار هماهنگ و یکدست تا آخرین لحظه ها پیش می روند، مفهوم دیگر فیلم را به تماشاگر القا می کنند و البته با وجود ریشه های سیاه و منفی این شخصیت ها، کارگردان و فیلمنامه نویس، چهره همه را به نوعی دلنشین جلوه داده.
شاید فیلم در ردیف پرفروش ترین ها نباشد ولی فیلم ماندنی و با ارزشی است.

1491-56