1686-1

1686-78

1686-2

سرّی‌ست سمندر را
زآتش بنمی‌سوزد

«مرگ اگر مرد است، آید پیش من
تا کشم خوش در کنارش تنگ‌تنگ
من از او جانی برم بی‌ رنگ‌وبو
او زمن دلقی ستاند رنگ‌‌رنگ»
                                           مولوی

دست‌هایی هست، یا صداهایی که عمری نوازش‌بخش و ستایش‌گر فضیلت و مهربانی بوده‌اند. این دست‌ها در روان ما و خاک ارجمندی که نام میهن ما را دارد ریشه دوانیده‌اند. این دست‌ها، این هستی‌های ناب، واقعی‌اند، وجود دارند، هستند؛ و سایۀ سنگین دردهای ناتمام، صریح و انبوه بر شانه‌های خاک، نمی‌تواند در حضورشان دست ببرد. هستند، مانند زندگی که آن‌چنان هست که تعریف نمی‌شود، دیده نمی‌شود، ولی همیشه می‌دانیم که هست، که اگر نباشد، ما تعریف نمی‌شویم. و این‌‌‌گونه است که همه‌چیز، حتی واقعیت قاطع و گزاف مرگ، کم می‌آورد در برابر این حجم از هستی.

1686-3

استاد فرهنگ فرّهی یکی از این هستی‌هاست. هست، زمینی، واقعی؛ آن‌قدر واقعی، که به رؤیا می‌ماند؛ با دست‌هایی دانا و توانا که پرده‌ها را کنار می‌زنند تا عمر رها پیموده شود.
خانه‌اش را پشت سر گذاشته ‌است. خانه‌اش را که هیچ، خویشتنش را نیز… سخاوتمندانه از خود رد شده و در شرقی‌ترین سمت تنهایی، به اشراق رسیده ‌است. با یک متانت فروتن و صمیمی که می‌داند روی این خاک، غریب است. این را به واژه‌هایش هم گفته… واژه‌هایی چنان زلال که تصویر انسان در شکیبایی‌‌شان منعکس می‌شود. انگار مِه را کنار زده‌اند و با پیراهنی از آینه، حقیقت آدمی و حقیقت تنهایی را به ما تعارف می‌کنند.
فرهنگ فرّهی هرگز از خوش‌بینی‌های کاذب حرف نمی‌زند. واقعیت را هجی می‌کند، و چه اندازه گشاده‌دست است در تعارف دریافت باشکوهش از امید، که گاه انعکاس خالص و بی‌پیرایهٔ خودِ اوست؛ مانند یک درد دل خصوصی.
استاد فرّهی بزرگوارترین درخت کهنسال این‌سوی آب است که در تمامی این سال‌ها فقط سایه داده است و میوه. تبعید و تنهایی و اندوه‌های ژرف و بسیارش را با کار مثبت و سازنده پر می‌کند- کار می‌کند تا خوب زندگی کند و کمک کند به دیگرانی که می‌خواهند خوب‌تر زندگی کنند، که اگر خوب زندگی نکنیم، به اندوه باخته‌ایم و این کامیابیِ بی‌خِرَدی و تیرگی و خشونت است؛ کامیابی مرگ است و فرهنگ فرّهی زندگی را کامیاب می‌خواهد.
مهربانی‌ پدرانه‌اش همیشه و برای همه پناه است. به‌معنای دقیق کلمات، دست همه، به‌ویژه جوان‌ترها، را می‌گیرد، تا خسته نشوند، کم نیاورند و نلغزند.
و امروز این مسئولیت ماست، که امیدوار، مثبت، منصف، و سازنده روایت زندگی او را که به‌اجبار از جغرافیای خانه بیرون آمد، کار کرد، سوگوار شد، بی‌انصافی دید، ولی حرمت زندگی و مهربانیرا نگاه داشت، ثبت کنیم و ادامه دهیم. مسئولیت ماست که بفهمیم در اندیشه و عاطفهٔ او چه گذشت، چگونه دوام آورد… چگونه در بیداد بی‌رحم سیاست‌زدگی، فرهنگ را برتر از هرچیز و همه‌چیز گذاشت و اجازه نداد کلماتش جز در خدمت فرهنگ و فرهنگ‌سازی نفس بکشند.چگونه با این دریادلی هوای همهٔ ما را هم داشت، تا باورمان به انسان لب‌پر نشود…
غیبت انسان خشن است، خشونتی- دردی- که سال‌ها در لحظه بال می‌زند و ناگهان کبوتری می‌شود بر بام، و یادی که هیچ خلوتی را رها نمی‌کند. حضور شما را پایانی نیست، استاد! مرگ، در برابر شما، برهنه شدنِ آفتاب است بر خاک، تا روح پنهان آموزه‌هایتان از نسلی به نسل دیگر سرایت ‌کند. دوری مفهوم زمینی خود را از دست می‌دهد، در برابر آموزگاری‌تان.مسار،رؤیای ماست که عمر است واوکه پرستار عمر ورؤیاست هرگز از عمر و رؤیا تهی نمی‌شود،تاماهستیم و رؤیا هست.

ماندانا زندیان
مهر ۱۳۹۸ خورشیدی، سپتامبر ۲۰۱۹

***

پیـر تنــاور

دست کبودش را که هنوز اندک حرارتی در آن بود میان انگشت‌هایم فشردم . چند نفر توی اتاق آهسته حرف می زدند. نگاه از آنها گرفتم .روی صورتش خم شدم … به سختی  نفس می کشید . جوری که هیچکس دیگری جز او نشنود، توی گوشش خواندم:

ای وای در این دار فنا خستگی ما
چیزی نبود جز غم دلبستگی ما
چون ساعت رفتن برسد، الفت هستی
صد پاره شود با همه پیوستگی ما

نفسهای بلند و ناسورش برای چند لحظه قطع شد. اگر باور می کردم که در ضمیرخود، شعر را شنید و فهمید، خوشحال می شدم…با آنکه می دانستم او را برای آخرین بار می بینم اما هیچ خاطره ی روشنی از صورت کنونی اش در حافظه نگنجاندم وهمانگونه دیدمش، که سال‌های پیش در دفتر جوانان.
سال‌ها پیش از نزدیک با او آشنا شدم در دفتر هفته نامه ی جوانان. موی یکدست سپیدش نشان از تجربه‌های پر بها داشت و صلابت صدا و کلامشنسلی را به یاد می آورد که حامل فرهنگ و دانشی متفاوت و ارجمند بود.
اکنون روی تخت بیمارستان می دیدم او، که از آخرین بازمانده های آن نسل تکرار ناشدنی ست، دارد می رود تا در اذهان چون منی، به خاطره ای بدل شود .

1686-4

فرهنگ فرهی یکی ازمعدود فرهنگ شناسان قابل ارج، در غربت بود که چند روز پیش با ما وداع کرد و روح عذاب دیده و غم کشیده اش از زنجیر هستی رها شد. هر چند در سال‌های آخر عمر با احتیاط سخن می گفت و می نوشت مبادا کسی برنجد… لیک همواره در گفتن قلندری می کرد و به دلیل دانش گسترده در حوزه ی ادبیات و هنر، کمتر کسی را یارای ‌برابری با او بود. با این حال نظر بلند بود و بی اعتنا به مکنت و مال. بر خلاف بسیاری از ایرانی‌ها که با اندک سرمایه به این سرزمین کوچ کردند، او با دست پر آمد، اما چنان زیست که گویی فردایی نخواهد بود .
فردای تهی از همه ی عوامل خوش زیستی، آمد و او، باز هم خم بر ابرو نیاورد. شاهد بر آنم که برای دیدار از دوست بیمارش نمی توانست دسته ای گل بخرد، چند شاخه گل از باغچه ای می کند ، با سلیقه ای پسندیده دسته می کرد و برای دوست هدیه می برد. حتی اگر ساعت را برای این دیدار مناسب نمی یافت، دسته گل را پشت در خانه ی او می گذاشت و میرفت… تا روزی دیگر و دیداری دیگر.
فرهی در ذات و گوهر زیباشناس بود. زیبایی یک شعر، یک قطعه، یا حتی یک متن پاکیزه و‌ پر معنای ‌سیاسی‌، او را به هیجان‌ می آورد. شوخ طبعی ا‌ش منحصر به فرد بود که گاه با کنایه ی تیزی همراه می شد. گمان می کردم که اینگونه شوخ طبعی، گریزی گذراست از ناملایماتی که با آنها مواجه بود…
سال‌ها مثل یک مدرس کهنه کار و دلسوز، آنچه را که میدانست به مخاطبانش آموخت و کوشش کرد تا آنها را با مفاهیمی عمیق آشنا کند.
هرگز بازنشسته نشد … که برای اهل قلم کناره گرفتن، ممکن نیست.!
پس از او، تردید ندارم که جای اش بسی خالی خواهد ماند و تغییر حسرت باری، چه در محیط کار و چه در جمع خانواده و دوستانش ایجاد خواهد شد. پس از او مهدی ذکایی احساس کمبود خواهد کرد. و پیام ؟….او نه تنها پدر که یاور خود را از دست داد.
آری تکیده بود …لیک همواره استوار. ‌سایه اش بلند بود آن درخت پیر تناور…که دیگر نیست.

افسوس که این عمر به افسوس گذشته
چون شبروی از سایه ی کابوس گذشته
دزدانه در این تیره سرا، از نظر خلق
با شعله ی بیرنگ چو فانوس گذشته
ای صبح سعادت به من این شام سیه فام
همراه یکی، کوکب منحوس گذشته
واعظ چه کشی عربده، کاین زندگی تلخ
از من به تعب، از تو به سالوس گذشته
مرغان سبکبال چمن را، خبری نیست
زان عمر که بر طوطی محبوس گذشته
اشعار از دفتر «ای شمعها بسوزید»
اثر «معینی کرمانشاهی».
                               نوشین معینی کرمانشاهی

***

فرهنگ قلندر مآبانه و بی اعتنا به ناملایمات
تا آخرین روزهای زیست درخشان خود به راهش ادامه داد

از دوردستها بود که او را شناختم. دانشجو در دانشگاه منچستر بودم و چنان که افتد و دانی، در آن سالهای نوجوانی ، با سری پر شور از مهر میهن و نیاز به در دست گرفتن پرچم آزادی گرایی و آزادیخواهی.

1686-76

در مجله “پژوهش ”  که سازمان دانشجویان ایرانی در انگلستان منتشر می کرد گاه از نامورانی که اندیشمندی همسو یا نزدیک با ما داشتند نوشتاری می گذاشتیم. یکی از  سرچشمه های این کار مجله ای بود به نام روزنه ، که در نخست کاری از احمد شاملو را از آن بر می گرفتیم و بازپخش می کردیم ، لیک بزودی آنچه که “فرهنگ فرهی” در ان مجله نگاشته بود جای خود را در  پژوهش باز کرد، چرا که بی غش و بدون وابستگی ظاهری یا باطنی به دستواهای بیگانگان، دلبستگی خودرا به میهن و فرهنگ و آزادی آن باز گو می کرد. دوران گذشت، آموزش من در انگلستان فرجام یافت، و به ایران بازگشتم.  در میان دوستانم کا مران میرزا جهانسوز روزی که برای پیوستن به گردایی یاران و خویشان در قهوه خانه هتل نادری آمده بود مردی بلند بالا با موهای افشان تا به شانه و پیپی بر گوشه لب همراه دا شت که او را معرفی کرد “فر هنگ فر هی”. به او گفتم شما مرا نمیشناسید لیک من بارها با خواندن و بازتابی نوشته های شما خود را از دوستدارانتان دانسته ام. و اینچنین بود که دوستی نزدیک فرهنگ و من از سال  ۱۳۴۷ آغاز شد.  با آنچه درباره پدر و مادر او شنیده بودم به راستی دریافتم  آنان چه فرهیختگانی بودند که نه تنها نام فرزند خودرا فرهنگ نهاده، بل که چنانش بارور کرده بودند که خدمتگذار و بازتابنده فرهنگ ایرانی باشد. دوستی ما به همبستگی خانوادگی دگرگون شد و بهره گیری از دانش فرهنگ با پذیرایی بی مانند همسر والایش “گلوریا” شب های خوشی را به یادمان های من و خانواده ام افزود.  پس از چندی من در دستگاه آموزشی کشور جایگاهی یافتم و فرهنگ نیز با پافشاری دوستان وارد پهنه سیاسی شده، هموند شورای شهر تهران بود. در دیدارهایمان هر دو از اینکه کشور گویی به سویی می رفت که آینده آن را شاید دستخوش نابسامانی کند احساس نگرانی می کردیم. بر آن شدیم تا گامی در راه پایداری  میهن برداریم و دست به ایجاد سازمانی به نام “ایران ما” زدیم که در پایه گونه ای “گروه فشار اجتماعی” برای رویارویی با رخدادهای زیان آور برای کشور بود. از آنجا که قانون پروانه نمی داد فرهنگ و من به سبب کار دولتی/ملی خود بتوانیم نام خود را به گونه آشکار در این سازمان  بیاوریم کامران جهانسوز دوست مشترکمان را مدیر عامل آن نمودیم. بزودی نگرانی ما با درهم پیچیدن حزب های موجود در آن زمان (ایران نوین، مردم، پان ایرانیست، ایران و حزب ملت ایران بر بنیاد پان ایرانیسم) و فرمان تشکیل تک حزب “رستاخیز ملت ایران” به واقعیت پیوست.  سازمان ایران ما با ارسال درخواستی به دفتر ملوکانه با امضای ۲۴۳ تن استادان و پزوهشگران دانشگاهی و مستقل پروانه خواست تا همانگونه که افسران نیروهای مسلح از هموندی در حزب معاف هستند اینان نیز که باید بیطرفانه به کار آموزش و پزوهش ببردازند از همین استثنا بر خوردار شوند. پادشاه امر به احضار امضاءکنندگان نموده و در گردایی آنان بود که گفتند “هر آنکس که نمی خواهد عضو رستاخیز شود گذرنامه اش را بگیرد و برود”. فرهنگ، کامران، من و بسیاری دیگر از آن گروه دستور خود را دریافت کرده بودیم، و بزودی هر یک با خانواده به گوشه ای از گیتی افتادیم. انقلاب اسلامی فرا رسید و تماس فرهنگ و من به دو-سه  مکالمه تلفنی در سال کاهش یافت، ولی هر دو یکی در لس آنجلس و دیگری در لندن دست از کوشش برای پیکار با خودکامگی و کوشش برای آزادیگرایی بر نداشتیم . با شنیدن خبر جانگداز خودسوزی نیوشا فرهی  از لندن به دیدن گلوریا و فرهنگ آمدم تا بدانند تا به چه اندازه دلشکسته ام. اندکی بعد خود و خانواده ام به لس آنجلس مهاجرت کردیم، و آنگاه گفت و شنودهای فرهنگ و من در رادیو ها و تلویزیون های این شهر آغاز شد و چند سالی دنباله داشت. نه او و نه من به هیچ دار و دسته و گروه و دولتی وابسته نبودیم و یگانه آماجمان زنده نگاه داشتن مشعل مبارزه با خود کامگی و کوشش برای مردمسالاری بود. با شنیدن ژاژخایی ها و یاوه گویی های خودی و دست نشانده های حکومتی و بیگانه، من از این رهگذر دلسرد، دست از گذاردن وقت و سرمایه کشیدم و لیک فرهنگ به هرگونه که می توانست قلندر مآ بانه و بی اعتنا به هرگونه ناملایم تا آخرین روزهای زیست درخشان خود به راهش ادامه داد. او مشعل را تا بدانجا زنده نگهداشت که امروز درخشش آن را می بینیم، و بی گمان روزی که پرچم آزادی بر فراز آن خاک کهن بر افراشته شود نام و یاد فرهنگ فرهی نیز به جاودانگی در همان دم نخست برده خواهد شد.

حسن صفوی

*** 

تهِ قصه سربی ست
‎مرکز ثقل
‎ از روی مرگ تکان نمی خورد
‎قصه بلند می شود
‎مرگ من می رود
‎مرگ دیگری که آمد
‎دوباره می نشنید،
‎همه چیز قصه است
‎مگر … دیدارت
                     ‎الينا نريمان

***

«دختر آبی»
آخرین کلام با استاد فرهی

هفته پیش بود که پیام عزیز زنگ زد و طبق روال همیشگی گفت: «فرهنگ میخواهد با تو صحبت کند.» گوشی را به استاد فرهی داد و ایشان گفتند« می توانی ترجمه فارسی مقاله ای راکه به انگلیسی برای دختر آبی نوشته ای، به فارسی ترجمه کنی و تاچند ساعت دیگر برای من بفرستی؟» چون داشتم از منزل خارج می شدم گفتم «سعی می کنم ولی اگر نرسیدم تا هفته دیگر خدمتتان می فرستم». صدای استاد فرهی هنوز در گوشم طنین زندگی دارد. می دانستم که فرهنگ فرهی احساساتی فراسوی همگی ما دیگران نسبت به فاجعه خودسوزی «دختر آبی» که نمادی از ستم جنسیتی وبی عدالتی است که زنان سرزمین ما آنرا تجربه می کنند، دارد. احساسی به مراتب پررنگ تر وعظیم تر. به راستی برخی از اوقات بالاتر از سیاهی، رنگی سیاه تر نیز وجود دارد! بار سنگین احساسی فرهنگ فرهی فراسوی سنگینی واندوهی بود که در قلب همگی ما نشسته بود.
با نام فرهنگ فرهی از طریق کارهای نوشتاری استاد آشنایی داشتم «روزنه» مجله «جُنگ»، «نیمروز»، «مجله جوانان» اما آشنایی نزدیک من با خانواده فرهی با نیوشا، از خانه کتاب و فاجعه خودسوزی نیوشا در 1987 در مقابل ساختمان فدرال لوس آنجلس آغاز شد. نازنین بانو، گلوریا فرهی را در لحظات تلخ سوگ از دست دادن فرزند شان بیشتر شناختم و به عمق روح و شگرفی والای درون وی بیشتر آشنا شدم. برای فوت گلوریا، مقاله ای در آرش 93 به چاپ رسید که عنوان آن بود «زنی که مثل هیچکس نبود».

1686-77

7 سال پس از خودسوزی نیوشا، خواهرم نوشین امامی، شاعر، مجسمه ساز و نقاش نیز به زندگی خود پایان داد وجهان مملو از ستم، بی عدالتی ونا مهربانی که برای روح لطیف و انسانی وی سنگین بود ترک نمود. این مصیبت نیز هم حسی و نزدیکی من را با خانواده فرهی، گلوریای عزیز، پیام و استاد فرهی عمیق تر نمود. در خلال دهه 1990 که فعالیت های من برای فرهنگ سازی در مورد خشونت علیه زنان در خانه وجامعه با شبکه زنان آسیا و خاورمیانه بالا گرفته بود، استاد فرهی با روح انسانی که داشت من را به برنامه های تلویزیونی خود دعوت می نمود. وی کلام و توان سرشار خود را برای فرهنگ سازی برای محو خشونت علیه زنان بکار می گرفت. هیئت مدیره شبکه زنان آسیا و خاورمیانه به دو فرد که یکی پاکستانی و یکی ایرانی بود لوحه تقدیر برای در اختیار قراردادن فرصت های رسانه ای خود اهدا نمود که استاد فرهی دریافت کننده این لوحه بود.
در خلال 32 سالی که با استاد فرهی از نزدیک آشنایی داشتم، مقاومت، پی گیری، عشق به فرهنگ ایران وقدر سخن وکلام، قلم و رسانه و نقش برنده و کارساز آنرا برای مقاومت و فرهنگ سازی آموختم. استاد فرهی سرشار از عشق به زندگی بود تا روزهای آخر حیات خود به حرفه، گفتار و نوشتار و تعهدی که داشت وفادار ماند. او اسطوره قلم زنی بود، انسانی متحول که بارها از خود متولد شد. فرهنگ فرهی درخاک نو غربت ریشه دواند و پرکار باقی ماند. لحظه ها عریانند و من به تن لحظه خود جامه اندوه در سوگ نبود استاد فرهی نمی پوشانم.
یادش گرامی و جاودانه و سبز در قلب تک تک ما

الهه امانی