ژينا از لوس آنجلس
هميشه ميگفت جوان بمان، زنده بمان
قصه زندگي من، قصه متفاوتي است، شايد با استانداردهاي معمول نميخورند، ولي هر چه هست پر از احساس، پر از بي ريائي وصفاست، چه در باور شما بگنجد و چه نگنجد. من در يك دوره از زندگيم، در بهشت بسر بردم و وقتي آن دوره تمام شد، خودم را در برزخ تلخي ديدم، كه همه آرزوهايم در رفتن، در زود رفتن از اين عالم دورويي ها، بي مهري ها وگاه دور از انسانيت ها بودن خلاصه شده است
من وقتي 22 ساله بودم در ايران ازدواج كردم،درست 4 سال قبل از انقلاب بود. با يك مهندس جوان و تحصيلكرده خارج وصلت كردم، ميگفت عاشق من است، حالا كه مفهوم معناي واقعي عشق را چشيده ام، ميفهمم آن عاشق بودن ها واقعي نبوده ولي زندگي مشترك ما با تولد سه فرزندم دوام يافت، ما بعد از 8 سال به آلمان رفتيم، در هامبورگ ساكن شديم، شوهرم نادر يك كمپاني وسايل برقي داير كرد، خيلي زود كارش گرفت. دو سه منشي آلماني و ايراني داشت، كم كم به بهانه خريدوسايل به ديگر شهرها و حتي كشورها سفر ميكرد، من همه زندگيم در بچه ها خلاصه شده بود، با وجود دور ماندن از شوهرم، به همه وسوسه هاي اطرافم جواب رد ميدادم، حتي دوستان نزديك شوهرم بمن ابراز عشق ميكردند، من محترمانه آنها را سر جايشان مينشاندم، تا بمرور همان دوستان برايم فاش كردند كه شوهرم هر بار با يكي از منشي هايش به سفر ميرود، بعد هم با توجه به مدارك وشواهد همان دوستان، شوهرم عاشق منشي آلمانياش شد و خيلي راحت يكروز بمن گفت از زندگي مشترك مان خسته شده، قصد جدايي دارد، ولي همه زندگي من و بچه ها را تامين ميكند. من باور نميكردم،ولي ديدم كه صحت دارد، خودم را براي يك دوره سخت آماده كردم، ابتدا از او خواستم برايم يك سالن بخرد تا من آرايشگاهي داير كنم با اكراه پذيرفت، ولي شرط اول اش اين بود كه ديگر از او نفقهاي نخواهم، من هم پذيرفتم، آپارتمان كوچكي با پولي كه بمن داد خريدم، حدود 90 هزار مارك بود، زندگي تازه ام در همانجا شروع شد، ماهانه فقط مبلغي نه چندان زياد بابت بچه ها ميپرداخت. من او را اصلانمي ديدم، چون با عشق تازهاش مرتب در سفر بود.
من دراتاق پشت آرايشگاه براي بچه ها، يك زندگي تازه ساختم، همه وسايل از تلويزيون، يخچال، اسباب بازي هاي مختلف فراهم كرده وبعد از ظهرها كه از مدرسه ميآمدند، در آنجا سرشان گرم بود و من هم مرتب برايشان غذا، ميوه، خوراكي هاي دلخواهشان را آماده ميكردم، ميديدم كه خوش هستند و همين خيال مرا راحت ميكرد.
من سالهاي پر زحمت و سختي را پشت سر ميگذاشتم، ولي از اينكه ميديدم بچه ها قد ميكشند، در درس كوشا هستند با هم صميمي و مهربان هستند، خوشحال بودم، تا كم كم بچه ها وارد دانشگاه شدند، پسرها ازدواج كردند و دخترم نامزدي مناسب يافت، همه شان سر كار رفتند، ديگر نيازي به كمك من نداشتند البته پدرشان سالها بود به بهانه ورشكستگي از هر كمكي دريغ كرده بود. روزي كه اولين نوه ام را ديدم،انگار روي ابرها پرواز ميكردم، يك ماه همه مسئوليت آرايشگاه را به همكارانم سپردم، تا شب وروز به اين مسافر تازه از راه رسيده بپردازم.
در طي 8 ماه، بچه ها يكي يكي به امريكا آمدند، در نيويورك و لوس آنجلس بكار مشغول شدند، من نتوانستم دوري شان را تحمل كنم، من هم آپارتمان و آرايشگاه را فروختم و به لوس آنجلس آمدم، در اينجا هم بيكار ننشستم، يك مجموعه آپارتماني خريدم و اجاره دادم و اين چنين زندگيم را تامين نمودم، درحاليكه زندگيم درتمام اين سالها بدون عشق گذشته بود. بطوري كه گاه احساس پيري ميكردم.
5 سال پيش، مادرم تا آلمان خودش را رساند، چون برادر بزرگم در فرانكفورت زندگي ميكرد. به عشق ديدن مادر به آلمان رفتم دوهفته با هم بوديم، خيلي خوش گذشت، خيلي خاطره ها زنده شد، تا يكروز كه براي ديدار يكي از دوستان كه از لندن آمده بود به يك هتل رفتيم، براثر اتفاق در جريان صحبت هاي يك جوان كانادايي قرار گرفتم كه همه مدارك، از جمله پاسپورت و پولهايش را دزديده بودند و در پرداخت پول هتل درمانده بود،من جلو رفتم و چون زبان آلماني خوب حرف ميزدم از مسئول هتل دراين باره كمك خواستم، گفت هيچ راهي جز پرداخت سه شب هتل را ندارد، بما هيچ ارتباطي ندارد كه او پولش را گم كرده است، گفتم اگر پول يك هفته اش را من بپردازم، قضيه حل است؟ گفت بله، فقط 2 هفته بايد اتاق را تحويل بدهد!
من با آن جوان كه فهميدم اسمش مايكل است حرف زدم، وقتي فهميد كه او را نميشناسم و ميخواهم كمكش كنم، چشمانش پر از اشك شد، دستي به پشتش زدم و گفتم من پسر بزرگم شايد از تو چهار پنج سال كوچكتر است، انگار تو هم پسر من هستي، خنديد و گفت اين افتخاري است مادري چون شما داشتن، ولي بدون تعارف به شما نميآيد پسري بزرگ به اين سن و سال داشته باشيد.
بهرصورت من پول ده روز هتل را پرداختم، مايكل گفت من بمجرد دريافت پول از كانادا، پول را به شما بر ميگردانم، بعد هم بيزينس كارت مرا گرفته وبيزينس كارت خودش را به من داد و من با آشنايم هتل را ترك كفتم، آن آشنا پرسيد چرا؟ گفتم در يك لحظه فكر كردم داراب پسر خودم دچار چنين دردسري شده است.
من ديگر نتوانستم به آن هتل برگردم، چون سه روز بعد به لوس آنجلس بازگشتم و سرم گرم كارهايم شد، دو هفته بعد آقايي به من زنگ زد و همه آن مبلغي را كه من براي مايكل داده بودم بدستم رساند، من به مايكل زنگ زدم، از او تشكر كردم و پرسيدم چرا عجله داشته؟ گفت شرمنده است كه زودتر اقدام نكرده است،ولي از من خواست با هزينه او در جشن تولدش در ونكوور شركت كنم، من خنديدم و گفتم وقت ندارم ولي چند روز بعد بليط رفت و برگشت ونكوور بدستم رسيد،كه بهرحال مرا روانه كانادا كرد و در جشن تولد مايكل شركت نمودم درحاليكه در تمام مدت او مرا بعنوان فرشته نجات خود معرفي ميكرد و من از هر سويي مورد محبت دوستان و فاميل او قرار ميگرفتم.
ماجراي من ومايكل درآنجا تمام نشد،چون مايكل بعد به لوس آنجلس آمد، در اينجا بكار مشغول شد و 2 ماه بعد گفت كه عاشق من شده است، راستش را بخواهيد من هم شيفته او شده بودم، ولي بدليل فاصله سني، از نزديك شدن به او پرهيز ميكردم.
مايكل با من چنان كرد كه من هم 3ماه بعد عاشق او شدم، بكلي فراموشم شده بود كه او ميتواند فرزند من باشد، ولي او طعم عشق را براي اولين بار بمن چشاند، من اورا بارها آزمايش كردم، ولي خيلي زود بمن ثابت شد كه او عميقا عاشق من است، اونياز مادي نداشت كه بقولي بمن بچسبد تا به نان و نوايي برسد، او جوان بود، پر شور بود، مهربان بود، خوش قلب بود صادق و راستگو بود. ماجراي عشق ما به گوش بچه ها رسيد، بجانم افتادند، تهديدم كردند و عاقبت همه تركم كردند. دوستانم و فاميل نيز به سراغم آمدند، سرزنش ها و نيش زبان ها آغاز شد، حتي جلوي چشم مايكل به فاصله سني ما اشاره ميكردند اينكه من بعنوان يك مادر بايد براي مايكل زن بگيرم! اين اذيت و آزارها تلفني، حضوري، بصورت پيام و پيغام ادامه داشت، بطوري كه من دچار افسردگي وفشار روحي شديدي شدم و به بستر افتادم، مايكل شب و روز بالاي سرم بود، مرتب ميگفت ترا بخدا جوان بمان، پرانرژي بمان، زنده بمان، من بتو نياز دارم مرتب به پزشكان و متخصصين مراجعه ميكرد تا راههايي براي هميشه جوان ماندن من پيدا كند، اينكه من سالم سر پا بمانم، همه حرفها،حركات واقدامات اش صميمانه و عاشقانه بود، من بمجرد اينكه حالم بهتر شد، با او به سفر رفتم، او حتي هزينه هاي سفر را ميپرداخت يكبار بمن گفت بيا هرچه داري بنام بچه هايت بكن، شايد آنها خيال شان راحت شود، شايد باورشان بشود كه من عاشقانه تو را دوست دارم.
آخرين بار با هم به يك سفر 25 روزه به جزاير جنوب مكزيك رفتيم، گاه احساس ميكردم يك زن بيست سي ساله هستم، همه وجودم پر از عشق، انرژي و اميد به زندگي بود.
در بازگشت اصرار داشت با من ازدواج كند، با هم در مورد واگذاري كل آپارتمان ها بجز يكي، با بچه ها اقداماتي را شروع كرديم، من از پسر بزرگم خواستم تا بديدارم بيايد. من ترتيب كارها را بدهم، آنها باور نميكردند، ولي پسرم يكروز غروب آمد، در همان لحظه ورود با خشم و نفرت به مايكل نگاه ميكرد.در يك لحظه مايكل به پسرم نزديك شد و گفت شما چگونه عشق را باور ميكنيد؟ پسرم بدون اختيار دست به سينه مايكل زد و او را هل داد، مايكل در لبه پله ها بود، قبل از آنكه من دستش را بگيرم، از بالاي پله ها سقوط كرد اورا بيهوش و مجروح به بيمارستان بردند، من و پسرم سراسيمه بدنبال آنها رفتيم، پسرم با من گريه ميكردو ميگفت مادر من چنين قصدي نداشتم، من فقط اشك ميريختم، در بيمارستان مرا به بالاي سرش بردند، به پزشك و پرستار و پليس كه براي تحقيق آمده بودند ميگفت كسي تقصيري نداشت من غفلت كردم، من هر وقت به ژينا نگاه ميكنم، مات ميشوم، ديگر هيچ جا و هيچكس را نميبينم، در همان حال دست مرا گرفت و گفت ممنونم كه جوان ماندي، زنده ماندي، هنوز هم بمان، من چون سايه اي بدنبال تو خواهم آمد…. و ناگهان دستش سرد شد و پرنده آرزوهاي من پرواز كرد.