وابستگي ، دريچه هاي پنهان در روان آدميدارد
از راه دور گفت: دانش آموخته ام، زيبا و كار آمدم اما توان رهايي از آنچه بر من ميگذرد ندارم. از دستهايم هنر ميبارد، در چهره ام شادابي مانده از ساليان پيش ميدرخشد يكروز محبوب من ميگفت موهاي تو مزرعه ي گندم رسيده است با هر تكاني، من آن گندمزار ساليان جواني را كه نسيم >خزر< بر آن ميگذشت بياد ميآورم... او آنقدر مرا به سكوي قهرماني عشق و زيبايي نشاند كه ديدم بدون او حتي نميتوانم بدرستي راه بروم، سخن بگويم، اظهار وجود كنم... بهمين دليل هر روز ترس از زندگي مرا بيش از پيش ميفرسايد. هم اين رابطه را دوست دارم و هم از پيامد آنچه احساس ميكنم نگرانم. اگر يك شب همسرم در منزل نباشد چه ميشود؟... اگر رهايم كند به كجا بروم؟... اين است كه ميخواستم از شما به پرسم تا واژه هاي نا گفته ي درون مرا آشكار سازيد. به من و امثال من بگوئيد كه در اين رهگذار به كدام سر منزلي ميرسم و در كدام سو گام بر ميدارم. شوهرم را بسيار دوست ميدارم و هرچه بيشتر دوست مـيـدارم تـرس دروني من افزايش مييابد، نميخواهم با ترس زندگي كنم و ...<
اين سخنان كه از انديشه ي بانواي جوان و عاشق جاري ميشود نشاندهنده يك وابستگي شديد است. چرا حتي آنان كه دوست دارند و مورد عشقند چنين ميانديشند؟ پاسخ من اين است كه تجزيه و تحليل آنها از واژه هائي كه در انديشه دارند عامل چنين ترس غير واقعي است. اينكه ميگويد اگر رهايم كند به كجا بروم؟ طبيعي است كه بانويي كارآمد ميتواند زندگي خود راتامين كند ولي سخن او اين مفهوم را به انديشه ميآورد كه >من تنها خواهم ماند< درواقع واژه ي رها شدن و رها كردن اينگونه تعبير و تفسير ميشود كه زندگي من به خطر ميافتد چون در آينده تنها خواهم ماند زندگي تلخي را خواهم گذرانيد. در برابر چنين احساسي اگر فردي با چنين شخصيتي مورد پذيرش قرار گيرد يعني از محيط خارج مورد تائيد قرار گرفته است. افراد به او گفته اند كه خوبست، كه زيبا و هنرمند است...
بگذاريد من نمونه هاي ديگري ازين وابستگي را با شما در ميان بگذارم. بانوئي كه از همسر خـود جـدا شده بود ميگفت: من سالهاي نخستين ازدواج بشوهرم خيلي علاقه داشتم ولي از او هرگز ارجشناسي نديدم. هرچه انجام دادم كلـمـهاي بـر زبان نياورد. بارها از او ميپرسيدم آيا از زندگي راضي است؟ ميگفت: بله راضي ام ولي هيچوقت رضايت خود را بر زبان نميا~ورد و بي پرسش به اين نكته اعتراف نداشت كه من در زندگي او موثرم، كمك هاي روزانه من به او توان حركت و پـيـشـرفـت مـيدهـد. ايـن مـوضـوع مـرا خـشـمـگـين ميكرد. نخست با دوستانم وقت گذراني كردم و با آنها به رستوران وسينما رفتم بعد ها ديدم لازم نيست آنچه راكه انجام ميدهم با شوهرم در مــيـــان بــگــذارم. ايــن پنهانكاري زندگي ما را به بن بست كشانيدو از بخت بد با مشاوري بي تجربه درد دل خود را درميان گذاشتم و او راه جدايي را پـيـشـنـهاد داد. شوهرم ميگفت من راضيام تو اگر نيستي جلويت را نـمـيگـيـرم. ولـي دلم ميخواست كه جلويم را بـــگــيــــرد ولــــي نـگـرفـت… مـا جدا شديم و امروز نگران و پشيمان با شما حرف ميزنم تا به بينم آيا >چيزي راكه خود با دست خود خراب كرده ام آباد شدني است يا نه؟<
– بـــانــويــي كــه ارجشناسي از شوهر را مـيطلـبد، فقط ايـن انـتظار را از شـــوهـــر نــدارد. احتمالا در رابطه خانوادگي تائيد ديگران به او احساس مورد عشق بودن، زن زيبا و قابل دوسـت داشـتـنـي بودن را ميدهد. چنين شخصيتي كه وابستگي شديد به تائيد دارد اگر از سوي شوهر مورد ارجشناسي قرار بگيرد در زندگي سازگارتر رفتار ميكند و نگراني اش از جدايي از بين ميرود. متاسفانه آن آقا و نه ايشان هيچكدام نخواستند پيش از وقوع حادثه به چاره جويي درست بپردازند. اينكه اين خانم با دوستان شروع به معاشرت كرد به اين دليل بودكه خلاء عاطفي در رابطه با شوهر را بوسيله دوستان پر كند. يعني دوستان بيايند و بگويند كه مثلا لباس و كفش و كيفت زيباست. كه امروز اگر از آرايشگاه بيرون آمده اي چقدر زيباتر از هميشهاي. فرد وابسته وقتي از ديگران جملات مهرآميز ميشنود و ميبيند وجود او را ميستايند و تائيد ميكنند احساس ميكند كه داراي ارزش است. ميفهمد هميشه در ميان دوستان و همگنان طرفداراني دارد فرد وابسته بدون اين تائيديه ها نميتواند آرام زندگي كند. اين همان نكته ايست كه گاه زندگي زن و مرد را با همه ي نيازي كه بيكديگر دارند دستخوش خطر قرار ميدهد.
دختر جواني كه از راه دور زنگ ميزد اصرار داشت كه راجع به او در اولين شماره مجله جوانان بنويسم دريك مكالمه تلفني ميگفت: يكسال تمام با آقايي بيرون رفتم. پس از دو ماه به او گفتم كه من اهل رابطه هاي بي دليل نيستم. اگر راجع به آينده جدي فكر ميكني با هم بيرون ميرويم و يكديگر را ميشناسيم. آن آقا هم تائيد كرد كه من از روز نخست ترا مثل ساير دوستاني كه داشته ام طبقه بندي نكرده ام. برعكس ميانديشم كه ميتوانم با تو آينده بسيار خوبي داشته باشم. بهمين دليل >ما< هر روز يكديگر را ديديم و از سه ماه پيش يعني پس از نه ماه بيكديگر بيشتر نزديك شديم. اين آقا مرا به همه ي افراد فاميل معرفي كردو همه انتظار داشتند كه بزودي از او پيشنهاد ازدواج را بشنوم ولي پس از يكسال و چند هفته وقتي شبي را كــه بـا هم بـوديم و گذرانديم بپايان رسيد از او پرسيدم آيا ما تاكي قرار است اين شناسايي را ادامه دهيم؟... جواب داد راست ميگوئي ما يـكــديـگـر را بـخـوبـي شناخته ايم و بهتر است ديگر لااقل براي چند ماه يكديگر را نبينيم .او خيلي رك و پوست كنده! به من گـفـت كه تصميم ندارد ازدواج كـنـد در حـاليكه سخن نخستين او با آنچه امروز ميگفت و ميگويد بسيار متفاوت است. بهمين دليل من چند شب است كه خـواب راحـت نـدارم. با قــرصـهــاي آرامـبـخـش بـه رخـتـخواب ميروم. هر چه ميپرسم حداقل براي آگاهي خودم بمن بگويد كه در ظاهر و يا در رفتار من چه ديده است كه اين چنين بدون مقدمه مرا از خود رانده است؟ ميگويد تو بهترين دختر دنيا هستي و خـوش بحال كسي كه با تو ازدواج كند ولي من نميخواهم ازدواج كنم. احساس امروز من اين است كه انگار دنيا به پايان رسيده است و ديگر مردي وجود ندارد. مثل اينكه در خيابانها افراد از كنارم ميگذرند و مرا مسخره ميكنند. با هيچكس نميتوانم در اين مورد حرفي بزنم چون كسي نـميتواند به من كمك كند. گريه ميكنم، احـسـاس شـديـد تـنـهـايي ونا اميدي مرا ميفرسايد. نميدانم چكنم كه احساس تنهايي مرا اينطور اذيت نكند. اصلا از اين كه امشب درمنزل تنها باشم نگران هستم و ميترسم... اين چه حالتي است كه با هر كس كه مانوس مـيشوم وقتي جدايي پيش ميآيد اينطور ناراحت ميشوم؟ دوستي به من ميگفت برو با يكنفر آشنا شو و فكرش را از سر بدر كن ولي من چنين جراتي را ندارم و...<
واپس زدگي از سوي جوانان براي دختران جوان يـك انـدوه بـسيار ناعادلانه است. با خود ميانديشند كه ما قابل دوست داشتن نيستم در حاليكه اگر كمك رواني بگيرند بسادگي متوجه ميشوند كه با احساسات آنها بازي شده است و در اغلب موارد با آنكه زمينه هاي نامساعد را ميديده اند نميخواسته كه واقعيت را باور كنند. معمولا ترس دختران از اين است كه مبادا از رابطه رانده شوند و زماني كه جدايي پيش ميآيد اين ترس همه ي ويژگيهاي فرد وابسته را آشكار ميكند. گاه اتفاق ميافتد كه احساس تنهايي و اينكه >ديگر كسي حاضر نيست مرا بخواهد من تصميم به پيشبرد رابطه ندارم من حالا نميخواهم ازدواج كنموابستگي من گفتم اهل ازدواج نيستم< و تو قبول كردي كه برگردي بنابراين نبايد از يكديگر توقعي داشته باشيم.ديده ام كه گاه ، مادران دختران پاي در ميان ميگذارند و وعده هاي بسيار براي بازگشت جوان ميدهند. اينكار جز آنكه عزت نفس فرزندان را پايمال كند نتيجهاي به بار نميآورد.
بانويي با آنكه دو فرزند داشت از راه دور ميگفت وقتي با همسر فعلي ام آشنا شدم او دانشجو بود. ما يكديگر را دوست داشتيم ولي يك دانشجو وضع مالي درستي ندارد كه ازدواج كند. مادرم با پدر و مادرشوهر فعلي ام صحبت كرد و گفت ما مخارج عروسي را ميپردازيم و در ضمن تا زماني كه فلاني (يعني شوهرم) به دانشگاه ميرود ماهيانه مبلغي براي كمك خرج به آنها ميپردازيم. بنابر اين عروسي سرگرفت و منهم به كار پرداختم تا شوهرم درسش تمام شد و پس از يكسال توانست كاري بگيرد كه به زحمت مخارج زندگي ما را تامين كند. الان من با دو بچه توان كار خارج از منزل و داخل منزل هر دو را با هم ندارم و نميتوانم درعين حال از دو كودكم در صورت كار كردن درخارج از منزل نگهداري كنم . وقتي به شوهرم ميگويم كمي بيشتر فعاليت كن ميگويد پدر و مادرت ترا بزور به من دادند حالا توداري بهانه جويي ميكني و به پدر و مادرت بگو كمي بيشتر سر كيسه را شل كنند كه هم من راحت باشم و هم تو…وابسته< نگاه ميداريم؟