1464-87

کیوان از لس آنجلس

من 35 سال است از ایران دورم، با خود می گویم اگر آنجا می ماندم، با اخلاق و منشی که داشتم، زیر دست و پا له می شدم. البته من 2 برادر و یک خواهر دیگر هم داشتم، که آنها حال و هوای دیگری داشتند.
من در آمریکا تحصیل کردم، در یک کمپانی بزرگ آمریکایی به کار مشغول شدم، چون در کارم بسیار صادق بودم، مدیران کمپانی همه گونه امکانات را در اختیارم گذاشتند، البته در طی سالها، چند بار مرا با وسوسه های مادی و همچنین منشی های جذاب به آزمایش گذاشتند و وقتی خیال شان راحت شد،من سر بلند از این آزمایشات بیرون آمدم، مرا برای ماموریت بزرگی روانه چین و بعد هم ژاپن کردند.
من از همان دوران دانشجویی، عاشق یک دختر زیبای اسپانیایی شده بودم، او هم به من دلبستگی عمیقی داشت و هر دو دراندیشه ازدواج بودیم، تا ملودی برای یک پروژه بزرگ راهی لندن شد، هردو دلتنگ بودیم و عاقبت هم ملودی آن ماموریت را علیرغم هشدار من رها کرد و برگشت و خود بخود آن شغل را از دست داد.
من با کمپانی حرف زدم و بعنوان آسیستان، ملودی را پیشنهاد دادم، آنها بلافاصله پذیرفتند و من و ملودی همکار شدیم. درآمدمان آنقدر خوب بود که امکان خرید خانه شیکی را در منطقه شیکی پیدا کردیم و تزئین خانه را به ملودی سپردم، تا بدلخواه خود وسایل و مبلمان و خلاصه هرچه ضروری می داند بخرد.
با تکمیل شدن خانه، ما وارد جمع دوستان و همکاران شدیم و رفت وآمدها شروع شد، هر دو شب ها کلی حرف و سخن و شوخی درباره دوستان جدید داشتیم، خصوصا که بعضی هایشان ما را بعنوان یک شخص امین و قابل اعتماد و راهنمای دلسوز می شناختند. هر دو براستی در پیوندها، جلوگیری از جدایی و اختلافات بدون دلیل و پایه و بهانه واقعی گام بر می داشتیم و یکی از اتاق هایمان همیشه در اختیار یکی از آن قهر کرده ها بود. هر دو بچه می خواستیم وهردو هم مسئولیت بچه داری را بسیار سنگین می دانستیم و مرتب این مسئله را به عقب می انداختیم، تا سرانجام ملودی حامله شد وهر دو زیباترین اتاق خانه را با همه امکانات آماده کردیم که مسافر تازه مان وارد دنیای خود شود، باور کنید اسباب بازیها، حتی ما را هم سرگرم می کرد، درست در 6 ماهگی بود که ملودی در یک حادثه تصادف کارش به بیمارستان کشید و جنین را از دست داد با اینکه امکان شکایت و تقاضای خسارت سنگینی داشتیم، بدلیل التماس ها و گریه های راننده 18 ساله اتومبیل و اینکه در آستانه ورود به دانشگاه بود، ما فقط خسارتی از بیمه خود گرفتیم. در این مدت من عکس های عروسی و مهمانی هایمان را برای برادران خود می فرستادم، آنها هم فیلم هایی از عروسی های با شکوه دوستان و آشنایان می فرستادند، که برای من و ملودی حیرت آور بود، باورمان نمی شد در ایران مذهبی و محدود و بگیرو به بند، چنین عروسی هایی در قصرهای خارج از شهر برگزار بشود، که خانم ها سکسی ترین لباس ها را پوشیده و رقص هایشان به پارتی های هالیوودی شبیه بود. برادر بزرگم مهرداد می گفت ما درایران با پول سلطنت می کنیم، زندگی خصوصی و پنهانی ما از زندگی در هالیوود، ونیز و لندن، پاریس با شکوه تر و پرهیجان تر است، که درست هم می گفت و من در فیلم ها می دیدم که برادرانم با زیباترین زنان درحال رقص هستند، یکبار که با دوستی که به ایران سفر کرده بود حرف میزدم، در این باره پرسیدم، گفت در ایران امروز 80 میلیون در تنگنا و فقر زندگی می کنند و یک میلیون در ناز و نعمت و بریز و بپاش، شب و روز می گذرانند. خیلی از مردهای ثروتمند درایران دو سه دوست دختر و آپارتمان های خصوصی، و سوئیت های ثابت در هتل ها دارند و بعضی خانمها هم دوست پسر دارند و انگار نه انگار در ایران زندگی می کنند. همین برادران شما هم از همان طبقات بسیار ثروتمند و خوشگذران هستند، که هیچگاه دلشان نمی خواهد هیچ تغییری در حکومت و سیستم مردسالاری ایران رخ دهد. حدود دو سال و نیم پیش مهرداد برادر بزرگم با یک تور که شنیدم هرکدام تا 50 هزاردلار برای سفر یک ماهه می پردازند، به آمریکا آمد، من و ملودی برایش یک اتاق کامل تهیه دیدیم، ولی خیلی راحت گفت در یک اتاقک بسر بردن برایش امکان ندارد و در هتل سوئیت دارد. خود بخود یکی دو بار شام مهمان ما بود، مرتب جلوی ملودی از ویلاها، شرکت های خود در چین و روسیه، دوبی و مالزی گفت و اینکه گاه نمی تواند درآمد ماهانه خود را حساب کند و ناچار شده دو تا حسابدار استخدام کند!
دو بار با اصرار ملودی را برای خرید لباس و عطر و جواهر برای نامزد دخترش، خواهرم و مادرم بیرون برد و هربار ملودی با کلی هدایای گرانقیمت برگشت، من مخالف بودم، ولی ملودی می گفت چه عیبی دارد، برادرت میلیاردر است، بگذار برای من و حتی تو هرچه میخواهد بخرد، اگر نخواستیم بعدا پس میدهیم، من رسیدها را نگه داشتم، البته مهرداد بعضی شبها من و ملودی را به گرانترین رستوران ها و کاباره ها می برد. یکی دو بار که با ملودی بیرون رفته بود، تا صبح نیامدند، من دو سه بار به تلفن دستی شان زنگ زدم جواب ندادند، تا حدود 7 صبح برگشتند؛ من عصبانی شده بودم، برسر ملودی فریاد زدم، چرا به تلفن های من جواب نمی دادی؟ ملودی که معلوم بود هنوز مست است گفت در جایی که بودیم، تلفن ارتباط نداشت، فردا صبح مهرداد هنوز خواب بود، من به ملودی گفتم دیگر حق نداری شبها بیرون بروی، اگر هم قرار شد برویم همه با هم میرویم، ملودی گفت بعضی روزها که تو دیرتر از سر کار می آیی، برادرت اصرار می کند وگرنه من هم راحت نیستم. یکروز که خسته از سر کار برگشتم، یک یادداشت از مهرداد دیدم که نوشته بود، من ملودی را سه چهار روز به سفر می برم، نگران نباش، وقتی برگشتیم همه با هم میرویم، راستش این سفر برای دیدار دوست دختر سابقم است، شاید آشتی کردم و او را هم آوردم. من عصبانی شدم، ولی نمی خواستم با او بعنوان مهمان و با همسرم بجنگم.
سفر آنها 5 روز طول کشید، گاه به تلفن های من جواب می دادند، ولی بنظرم می آمد حال عادی ندارند، من هم تصمیم خود را گرفتم، به مجرد بازگشت، به ملودی گفتم برای طلاق آماده شو و به مهرداد هم گفتم بهتر است در همان هتل بمانی؟ مهرداد خندید و گفت شوخی می کنی؟ گفتم من شوخی ندارم، خیلی راحت توی چشم من نگاه کرد و گفت پس همین امروز من و ملودی خانه را ترک می کنیم، خودت برای طلاق اقدام کن. من همان روز با ملودی حرف زدم، گفت مهرداد عاشق من شده، حاضر است میلیونها به پای من بریزد و در لس آنجلس و نیویورک و لندن برایم خانه بخرد، مرا با خود به ایران ببرد و زندگی رویایی برایم بسازد، توی صورت ملودی نگاه کردم و گفتم یعنی تا این حد آماده فریب بودی؟ و بعد فردا صبح نه ملودی بود و نه مهرداد. وکیل من ترتیب طلاق را داد و من تا 20 روز خود را درخانه حبس کردم، تا دو سه تا از همکاران به سراغم آمدند و مرا به سر کار برگرداندند و از آن روز حتی یک شب مرا تنها نگذاشتند.
من دیگر پیگیر زندگی و سرنوشت ملودی نبودم، ولی شنیدم به ایران رفته است. من در جمع همکارانم با زنی بسیار مهربان، با تجربه و اهل زندگی آشنا شدم و با او به چند سفر رفتیم تا به راستی او را شناختم، گرچه ازدواج نکردیم، ولی 6 ماه شب و روز با هم بودیم، تا من تصمیم به ازدواج گرفتم و درست 9 ماه بعد دختران دوقلویمان به دنیا آمد. من واقعا احساس خوشبختی می کردم، احساس پرواز داشتم.
3 سال گذشت، دخترها به کودکستان میرفتند، همسرم نیمه وقت کار می کرد و بقیه روز به بچه ها می رسید، برای من زیباترین زندگی را با عشق خود ساخته بود. یکروز که با هم به یک رستوران رفته بودیم، ناگهان با چهره شکسته زنی روبرو شدیم که اجازه خواست کنار ما بنشیند، ملودی بود. 20 سال پیر شده بود، شکسته و نحیف و لرزان، در طی نیم ساعت از شکنجه های مهرداد، از حبس خانگی، از زندگی جهنمی خود گفت، اینکه سرانجام گریخته و به آمریکا بازگشته است. می دانست که من ازدواج کرده و پدر دوقلوها هستم، گفت به من کمک کنید دوباره کارم را شروع کنم و دوباره زندگیم را بسازم، من راستش خود را کنار کشیدم ولی تیلا همسرم قول داد کمکش کند وقتی از میز ما دور می شد در باورم نمی گنجید که این موجود لرزان، این روح سرگردان ملودی باشد.

1464-88