Sabpoor

يك راز كهنه دردل شكسته من!

سنگ صبورعزيز

من در كابل بدنياآمدم، در دوران آشوب و جنگ، بمباران و ويراني سرزمينم، با پدر و مادرم به ايران كوچ كرديم.
متاسفانه پدرم براثر يك تصادف هولناك جان از كف داد و مادرم سرپرستي من و برادرم را عهده دار شد، زندگي سختي را مي‌گذرانديم، يادم هست من  16‌ ساله بودم، يك جوان مشهدي عاشق من شد، نادرپسر خوب و مهرباني بود، دريك اداره دولتي كار مي‌كرد، حقوق بالايي نداشت ولي زحمتكش و باشرف بود. برايم گفت كه پدرش وقتي او دو ساله بوده مادرش را ترك گفته و به خارج رفته است. هر دو همديگر را خوب مي‌فهميديم، دردمشترك داشتيم، بدنبال آشنايي مادران مان، عشق ما هم رو شد، بعد از چند ماه مادرها تصميم گرفتند طي مراسمي ما را عقد كنند، تا بعدها ترتيب جشن عروسي را بدهند، ما انگار روي آسمانها پرواز مي‌كرديم.من درست 17‌ ساله بودم كه با نادر ازدواج كردم وبعد هم به خانه مادرش نقل مكان نمودم. زندگي مان خيلي ساده بود، هر دو از بچه دار شدن مي‌ترسيديم چون دوران كودكي سختي را گذرانده بوديم.
نادر بخاطر مادرش از سربازي معاف شد، بعد هم يك روز تصميم گرفت به خارج برويم، من از سفر مي‌ترسيدم، چون ديگر نمي‌خواستم تن به ريسك تازه اي بدهم،ولي نادر تصميم خود را گرفته بود، او جوان جسوري بود، بعد ازحدود دو سال، مادران مان را برداشته و به تركيه رفتيم، قصدداشتيم در همانجا بمانيم، ولي دو سال كار در استانبول ثمره اي ببار نياورد، با اينكه بهانه اي براي پناهندگي نداشتيم،ولي نادر با راهنمايي دو سه جوان ديگر در همان زمينه اقدام نمود، كه البته پرونده بدليل من ومادرم قبول شد وهمگي يكسال تحت پوشش يك كليسا بوديم، تا به اطريش آمده و از آنجا به كانادا كوچ كرديم.
روزي كه به تورنتو رسيديم باورمان نمي‌شد، به ما يك آپارتمان كوچك مبله داده بودند و هزينه هاي زندگي مان را هم تا زماني كه كاري دست و پا كنيم مي‌پرداختند. مادر من از شوق گريه مي‌كرد، مي‌گفت هنوز فكر مي‌كنم خواب مي‌بينم، حق داشت چون ما بسياري از دوران زندگي مان حتي غذاي گرم هم نخورده بوديم.
در تورنتو نادر ومادرش دوستان قديمي شان را پيدا كردند و مردي كه در دوران جواني عاشق مادر نادر بود اين بار به سراغش آمد و از او تقاضاي ازدواج كرد! عليرغم ميل نادر، مادرش براي سر وسامان گرفتن تن به اين وصلت داد و اتفاقا هم خيلي خوشبخت شد، چون شوهر تازه اش انسان مهربان و دلـــســــوز و مسئولي بود.
بدنبال ازدواج مادر نادر، ما كه كاري مناسب پيدا كرده بوديم، به يك منطقه بهتر رفتيم، آپارتمان بزرگتري اجاره كرديم، جالب اينكه همان روزها براي مادر من هم يك خواستگار آمد، مادرم ابدا زير بار نمي‌رفت و مي‌گفت ديگر براي من ديرشده، درحاليكه مادرم 39‌ ساله بود، چون در 15‌ سالگي ازدواج كرده بود. با اصرار ما و اطمينان به اينكه آينده او هم با اين وصلت تضمين ميشود اورا به اين ازدواج تشويق كرديم تا طي مراسمي ساده، مادر من هم به خانه بخت رفت.
حوادث عجيب ودور از باور همچنان درزندگي من و نادر پيش مي‌آمد و با يك ديدار اتفاقي با صميمي ترين دوست پدر نادر، ما رد پاي اورا هــم پيدا كرديم ويكروز بـه اتـفـاق به سراغش رفتيم، پدر نادردر مونترال زندگي مي‌كرد، بعد از يك ازدواج نافرجام و4‌بچه جدا شده وزندگي مستقلي داشت،وقتي با ما روبرو شد، حيران بر جاي مانده بود ولي بهرحال خوشحال شد، ما را مهمان خانه خود كرد كامران پدر نادر مشروب خوار  قهاري بود، مرتب مست به بستر ميرفت، اصرار داشت پسرش هم مشروب بنوشد، ولي اصولا نادر اهل اين حرفها نبود، من خوشحال بودم كه نادر سرانجام پدرش را پيدا كرد، رابطه شان صميمي بود باهم بيرون ميرفتند، هر دو اهل بيليارد  بودند، تا يكشب كه نادر دوستان دوران مدرسه خــــــــــود را پـيـداكـرد و از خانه بيرون رفت، كامران كه بشدت مست بود ناگهان بمن حمله برده، با وجود تلاش و مقاومتم بمن تجاوز كرد من دوبار تصميم گرفتم از بالاي بالكن خودم را به پائين پرتاب كنم،ولي اومانع شد، مرتب دست و  پاي مرا مي‌بوسيد و طلب بخشش مي‌كرد و مي‌گفت خودش هم نفهميد كه چه كرده، ميخواست با نادرحرف نزنم، مي‌گفت اگر بفهمد هر دوي ما را مي‌كشد من نمي‌دانستم چكنم و بهرصورت سعي كردم خودم راكنترل كنم، آن شب نادر دير هنگام به خانه آمدو خوابيد. فرداصبح كه حال خوشي نداشتم زودتر بيدار شده و به بهانه ديدار دوستي كه در مونترال پيدا كرده بودم، خانه پدرش را ترك گفتم. تا بعد از ظهر درخيابانها سرگردان بودم و اشك مي‌ريختم، سرانجام بخودم قبولاندم اين راز را در دل نگهدارم تا ببينم در آينده چگونه از آن سخن بگويم.
درهمان سفر بودكه نادر گفت دلم ميخواهد بچه دار بشويم، همه دوستانم صاحب بچه شده اند من سكوت كردم،ولي بايد به خواسته او عمل مي‌كردم، مي‌خواستم فرياد بزنم وبگويم چه بر سرم آمده، ولي هر چه بود در دل ريختم و حتي اشكهايم را هم پنهان كردم، بعد هم به تورنتو برگشتيم.
دوماه بعد من حامله شدم، با توجه به همه حسابها و تاريخها مطمئن بودم كه از كامران حاملهام ولي طفلك نادر فكر ميكرد من فرزند او را در شكم دارم.
با تولد فرزندم،كامران با كلي هديه به خانه ما آمد، ولي من چشم ديدن او را نداشتم، هر بار با او روبرو  مي‌شدم تنم مي‌لرزيد يكي دوبار كه  نـادر پـرسيـد چـرا با پدرم صميمي حرف نمي‌زني؟ بهانه آوردم كه چون او تو و مادرت را رها كرده و رفته من نمي‌توانم او را ببخشم از سويي او حتي همسر دوم و بچه هايش را هم ول كرده، او مرد قابل اطمينان و احترامي نيست.من حتي از نگاه او مي‌ترسم. اين حرفها سبب شد نادر دور پدرش را خط بكشد و هربار به بهانه اي اورا از سفر به تورنتو بازداشت، گرچه كامران خوب مي‌دانست كه بامن و زندگي پسرش چه كرده است.
من عاقبت با يك روانشناس حرف زدم او پيشنهاد داد قضيه را با شوهرم در ميان بگذارم تا اين بار سنگين را از دوش خود بردارم، ولي من فقط نگران شوهرم بودم مي‌ترسيدم او كار دست خودش بدهد، مي‌ترسيدم او پدرش را بكشد. با اينحال يك  روز تصميم نهايي خود را گرفتم، شب قرار بود با نادرحرف بزنم كه از مونترال زنگ زدند واطلاع دادند كامران دچار سكته مغزي شده است نادر به شدت ناراحت شد و راهي مونترال شد، تا بالاي سر پدرش باشد. بعد از چهار روز من هم راهي شدم، وضع جسمي كامران وخيم بود. نادر كمي بمن بي توجهي نشان داد. پرسيدم چرا؟ گفت تو اگر اجازه مي‌دادي من با پدرم اين اواخر نزديك باشم شايد امروز دچار عذاب وجدان نمي‌شدم! مي‌خواستم فرياد بزنم و بگويم پدرت با من چنين كرده است ولي ديدم صلاح نيست.
دوسال پيش پدر نادر درگذشت، از آنروز نادر بامن كمي سرسنگين شد، ديگر آن رابطه گرم سابق را نداشتيم، من بارها خواستم راز نهفته دل شكسته ام را با او در ميان بگذارم، ولي باز هم برخود مهار زدم.اينك تصميم گرفته ام بانادر صريحا حرف بزنم،ولي مي‌ترسم مرا باور نكند مي‌ترسم مرا سرزنش كند، كه چرا اين همه سال اين راز را پنهان كردي، مي‌ترسم پسرم را ديگر چون گذشته دوست نداشته باشد، همين ها مرا دچار سردرگمي كرده است واقعا چه بايد بكنم؟
سهيلا-تورنتو