1355-104

1357-111

رعنا اما قادر نبود سعادتی که در دوست داشتن بابک نصیبش شده بود از ذهن خود، چون علف هرزه و خودروئی بکند و دور اندازد. در دنیای تنهائی های خاص دختر پانزده ساله ای چون او، نمی شد بسادگی چراغ رویاگونه ای که از دوردست سوسو میزد خاموش گردد. خودش را به کارهای سخت مشغول میکرد، تمام ذهن و حواسش را روی دروسش متمرکز میساخت،اما تشویق و تحسین های خانم دبیر سخت گیر و اخمویش هم نمی توانست آتش شعله ور دوستی با بابک را خاموش سازد. یکروز بی اختیار دستی به قلم برد و برای بابک نوشت :

دوست من
امروز خیلی دلم گرفته، شاید هم دلتنگ شما شده ام. دلم میخواهد زودتر زنگ آخر مدرسه را بزنند و من و بنفشه بیائیم و توی محوطه باغ خونه تون، با هم بنشینیم و حرف بزنیم. حرف زدن که جرم نیست اگرچه در شهر کوچک ما حرف زدن یک دختر و پسر هم جرم وگناهی نابخشودنی است. فورا میگویند فلان دختره سر و گوشش می جنبه! من حتا معنی این جمله را هم نمی فهمم ولی  جمله بوی بدی میده، نمیخوام هرگز کسی درباره من همین جمله را به زبون بیاره که رعنا سر و گوشش می جنبه! مگر ما غیر از دیدن یکدیگه، حرف زدن درباره چیزهایی که جوونها دوست دارن ازش حرف بزنن، چیز دیگه ای به همدیگه میگیم؟ فقط خدا میدونه که غیر از این هم نشینی پاک، چیزی بین ما اتفاق نیفتاده که به منهم یه همچین اتهامی بچسبند! خودتو گواهی که هر چه می نویسم فقط و فقط حقیقته. نمیدونم، شاید عقیده تو چیز دیگه ای باشه، برام بنویس.

امضاء یک دوست

نامه بی نام و بی امضا از ترس آنکه روزی بدست نامحرمی بیفتد در آن منطقه چندان عجیب نبود، بابک وقتی نامه را  خواند فردا جواب رعنا را با نامه ای با همین واژه ای ساده و صادقانه پاسخ داد.

دوست من
اینکه شما نوشته اید کاملا درسته،منهم بخدا قسم آرزویی غیر از این ندارم که دوستیمان همینطور پاک و صادقانه باقی بمونه، هیچوقت بر دامن پاک شما که شبیه دامن پاک ونورانی  فرشته هاست لکه ای نیفته. همین اندازه که هر روز میتونم شما را به بینم برای من کافیست، بهشتی بمن هدیه میکنی که از بوی گلهایش از خود بیخود میشوم.

امضا

هر روز یا یکروز در میان نامه ها، باهمین صداقت و لبریز از رنگ وبوی دوستی بین رعنا و بابک همیشه با همکاری بنفشه مبادله میشد.آنچه این دو نوجوان ساده قادر به بیانش نبودند از طریق نقش واژه های نرم و مهرآمیز بر صفحه سپید کاغذ مبادله میشد. احساسی که در قلب رعنا جوانه زده بود آرام آرام تغییراتی در رفتارهای ظاهری و کارهای روزانه، بویژه در کلاسهای درس، صورت می داد. در پوشیدن  لباس و آرایش مختصر دخترانه خاص محیط شهرستان، وسواس بیشتری بخرج می داد. پدر وقتی متوجه شد که دخترش چه رنگهایی دوست دارد و به چه نوع لباسها و روپوشی علاقمند است با دست و دلبازی تمام برایش تهیه میکرد، مادر مخالفتی نداشت و مثل همه مادران منطقه از همین سن و سال آرزوی شوهر دادن رعنا را در ذهنش می پرورید. برای  او دختر به این دلیل نطفه می بندد که مردی را خوشبخت کند نه آنکه آن مرد حتما وظیفه خوشبختی کامل عروسش را بر عهده بگیرد! رعنا در کار تحصیل سعی می کرد همچنان لقب شاگرد اول و دوم کلاس را حفظ کند. او تا دوره راهنمایی در دروسش شاگرد متوسطی بود، در سال اول دبیرستان اتفاقی افتاد که استعدادش را شکوفا کرد.خانم جبرئیلی دبیر ادبیات در سختگیری و خشکی رفتار در تمام شهر زبانزد بود. آمد سر کلاس و خیلی جدی و بی مقدمه شروع کرد درباره ادبیات و آثار مشهور ادبی حرف زدن. رعنا عاشق ادبیات بود، از توضیحات خانم دبیر یادداشتهایی بر میداشت اما بقیه همکلاسی ها بتصور اینکه جلسه اول خاص مقدمه بافی است، فقط گوش میدادند. فردای همانروز خانم جبرئیلی با همان اخم و تخم همیشگی شروع کرداز بچه ها سئوال کردن. هیچکدام با همین تصور که درس دیروز مقدمه ای بوده، چیزی بخاطر نسپرده بودندو نمی توانستند جوابی بدهند. وقتی خانم جبرئیلی عصبی و ناراحت پرسید پس کدومیک از شما چیزی از درس دیروز یادگرفته رعنا انگشتش را بلند کرد و یکسره به همه سئوالهای خانم دبیر جواب داد.
خانم دبیر فردا صبح سر صف، رعنا را به عنوان شاگرد نمونه معرفی کرد… من واقعا از این دختر ساعی راضی ام و همه دختران دبیرستان باید از همین دختر درس بگیرند… این تشویق غیر منتظره در مسیر تحصیل رعنا تحولی شگرف و پربار پدید آورد. از همان سال اول، رعنای شیطان وبی توجه به درس و مشق، به شاگرد اول دبیرستان بدل کرد، از آن پس هیچگاه تابلو اعلانات دبیرستان از عکس رعنا به عنوان شاگرد اول یا دوم خالی نبود، در کنار این حادثه، احساس دوستی او به بابک تاثیر مضاعفی داشت، حالا او به ستاره ای جذاب و دوست داشتنی  در محیط  مدرسه و خانه  بدل شده بود. تغییرات روحی  در وضع و حال جسمی رعنا هم اثر میگذاشت، چهره اش همراه با رشد جسمانی  زیباتر و خواستنی تر میشد. ظرافت اندامش که اغلب  همراه با قد کشیدن از او مدلی ستاره ای میساخت، در خیابان چشمها بیشتر روی او متمرکز میشد، مردان مجرد جوان، او را در ذهن و فکر خود جا می انداختند تا روزی بخواستگاری اش بروند، زنان شهرستانی که هنوز هم نقش مهمی در انتخاب همسر برای فرزندانشان بازی می کنند اورا برای پسرانشان کاندید می کردند. شیکپوشی او هم به جذابیتش می افزود و حالا در شهر آرام آرام به ستاره ای بدل میشد اما رعنا تنها به بابک  فکر می کرد، اغلب بعد از تعطیلات مدرسه به اتفاق بنفشه راه می افتاد تا بابکش را به بیند و نامه ای که برایش نوشته در جیبش بگذارد. او هیچ  پسر یا مرد جوانی را جدی نمی گرفت و بابک نیز همانند او به هیچ دختری اهمیت نمی داد.
روزها از پی هم می گذشتند، با اینکه دو سال از دوستی احساساتی رعنا و بابک می گذشت  جز مبادله همین نامه ها که واسطه اش بنفشه بود هیچ اتفاق اضافه ای بینشان نیفتاده بود، حتا در هیچ زمان و لحظه ای نشده بودکه دست یکدیگر را بفشارند. نگاه در نگاه، تنها  پل ارتباطی شان بود. شاید این نگاههای ویژه و خاص همه غرایزشان را ارضا می کرد. سال سوم دبیرستان بودکه رعنا تصمیم گرفت در کنکور دانشگاه ها شرکت کند در آن زمان دختران و پسران  داوطلب تحصیل دانشگاهی، در سال سوم در کنکور شرکت میکردند و در صورتی که پذیرفته میشدند سال آخر دبیرستان  را که تمام میکردند مستقیما وارد دانشگاه میشدند. اما در همان سال سوم باید در دانشگاهی که پذیرفته شده بودند ثبت نام میکردند. رعنا در رشته فلسفه دانشگاه تهران و باستان شناسی دانشگاه آزاد پذیرفته شد. پدر تصمیم گرفت نامش را در دانشگاه آزاد شهرستان ابهر بنویسد که هم به شهر خودشان نزدیک بود و هم اعضای خانواده و خود رعنا راحت تر فاصله شهرشان را با محل تحصیلش براحتی طی میکردند. در آنزمان روزهای جمعه اعضای خانواده همه در خانه پدر جمع می شدند. این سنت خانوادگی «رعنا» بود، تا پدر بزرگ زنده بود، همه روز ناهار و شام در باغ پدر بزرگ جمع میشدند، بدستور پدر بزرگ سفره ای می انداختند و اغلب بیست نفری دور سفره می نشستند و در فضایی صمیمانه به صرف غذا می نشستند. بعد از فوت پدر بزرگ، این رسالت بر عهده پدر رعنا قرار گرفت البته نه همه روزه بلکه در هفته دو روز، همه برادرها و خواهرها و بیشتر شان که ادواج کرده بودند با شوهران یا همسرانشان وکلی بچه، دور هم سر سفره می نشستند و در این گردهم آئی سنتی، خبرهای خوش وناخوش مبادله میشد، مشکلات را حل و فصل می کردند وغروب به خانه هایشان بر میگشتند. روزجمعه بود که پدر تصمیمش را برای ثبت نام رعنا در دانشگاه ابهربا فرزندانش درمیان گذاشت.
– رعنا ماشاءالله درکنکور قبول شده میخوام اسمشو در دانشگاه ابهر بنویسم که هم به  تحصیلاتش ادامه بده هم به ما نزدیک باشه…
برادر بزرگ که همیشه با نوآوری وسنت شکنی مخالف بود با تندترین لحن، به مخالفت برخاست…
– پدر! من با این تصمیم شما مخالفم! معنی نداره دختر بره دانشگاه، آنهم توی یه شهر دیگه وبا دخترهایی که از تهرون وخیلی جاهای دیگه می آن همنشین بشه! توی یه خوابگاه زندگی بکنه! معلوم نیست توی این جورخوابگاهها چه میگذره، من نمیخوام آبرو وحیثیت خانوادگی مون لکه دار بشه!تازه اسم نویسی رعنا در دانشگاه باعث میشه که بچه های خانواده پاشونو توی یه کفش بکنن و بخوان اونها هم برن دانشگاه! من اجازه چنین کاری نمیدم.

ناتمام

1357-114