پا به عالمي گذاشتم كه نميدانم وهم بود يا واقعيت؟

 

قصه: پرتو. ك. هامبورگ

تنظيم از: مزدا

‌قسمت اول

از فرودگاه هامبورگ به سوي شهر مي آمدم، باران شديدي مي‌باريد، از اينكه بعد از 6‌ ماه از مادرم جدامي شدم واورا روانه ايران ميكردم دلم گرفته بود،من درست 10‌ سال بود در آلمان زندگي مي‌كردم و در تمام اين مدت پدرم را نديده بودم، تا با اصرار من، مادرم بديدارم آمد، 6‌ ماه مهمانم بود، روزها و شبهاي خوبي داشتيم، اگرخواهر كوچكم نامزد نمي‌كرد مادر هنوز ميخواست بماند، در تمام مدت مي‌گفت نميدانم چرا فكر مي‌كنم اين آخرين سفر من اسـت و ديگر تو را نمي‌بينم، صورتش را مي‌بوسيدم ومي گفتم هيچگاه در اين باره حرف نزن تو سالهاي سال زنده مي‌ماني و من بارها وبارها تو را به آلمان مي‌آورم وبا چند چمدان سوقات روانه ايرانات مي‌كنم.

سرعت اتومبيل من زياد نبود، ولي جاده بدليل بـاران شـديد لغزنده شده بود، هر ترمز من مي‌توانست حادثه اي ببار آورد، در يك لحظه از يك فرعي اتومبيلي وارد جاده اصلي شد، دوسه اتومبيل كنترل از دست دادند من با اينكه با آنها فاصله داشتم، پا بروي پدال گاز فشردم ولي اتومبيل بكلي از مسير خارج شد و من كنترل آنرا از دست دادم و فقط احساس كردم اتومبيل روي هوا بلند شد وديگر هيچ نفهميدم هرچه بر من گذشت، نتيجه اش اين بود كه من وقتي چشم باز كردم، خود را درميان جمعي ديدم كه اصلا نمي‌شناختم و آنها دورم را گرفته بودند آنها را پس زدم و به پيش رفتم، در ميان يك جاده پرگل و سبزه، كه صداي پرندگان همه جا به گوش ميرسيد ناگهان برادر ناصر راديدم، ناصر راكه در 14‌ سالگي در يك تصادف ازدست داده بوديم، صداي اورا شنيدم كه مرا مي‌خواند، جلو رفتم، اورا بغل كردم پرسيدم ناصرجان اينجا چه مي‌كني؟ دست مرا گرفته و با خود برد و در همان حال آرام پرسيد تو اينجا چه ميكني؟ گفتم مگر اينجا چه جايي است؟ گفت بهشت، همان جا كه همه شما بدنبال اش هستيد. گفتم اگر مـي‌دانستم تو توي بهشتي، اينقدر شبها برايت اشك نمي‌ريختم گفت خيلي وقتها آمدم تـوي اتـاقـت، هرچه فرياد زدم صدايم را نشنيدي، مي‌خواستم بگويم من اينجا حالم خوب است، گفتم چرا بزرگ نشدي؟ گفت اينجا آدمها با همان سن و سالي كه مي‌آيند هميشه مي‌مانند، نميدانم چرا پرسيدم از عمو بهمن چه خبر؟ از عمه جان ثريا، از مهين بانو، مـهـربان زن همسايه كه هميشه بما كمك مي‌كرد،ناصر گفت همه را خواهي ديد، شايد خيلي ها را هم نبيني گفتم چرا؟ گفت اينجا هركسي به جايي رفته كه حق اش بوده، بنابراين دنبال خيلي ها نرو.

توي ذهنم هنوز نقشهايي از زندگيم بود، مادرم را بياد مي‌آوردم كه در فرودگاه بدرقه كردم، يادم مي‌آمدكه اتومبيلم معلق شد، ولي بعد ناگهان همه چيز در ذهنم پاك مي‌شد، انگار خالي بود، تازه داشت از حوادث و آدم ها نقش مي‌گرفت، از اينكه برادرم را ديده بودم خوشحال بودم، ولي هنوز جواب سئوال اش را نداده بودم كه اينجا چه ميكنم؟ چرا آمده ام؟ هربار خواستم زبان بگشايم و حرف بزنم، انگار نيرويي مانعم مي‌شد.

ناصر دستم راكشيد و برد، لحظاتي بعد با مادر بزرگ مهربانم روبرو شد، مثل هميشه با پدر بزرگ گوشهاي نشسته بودند و حرف ميزدند، از ديدن من تعجب كردند، مادر بزرگ پرسيد چرا به اين زودي آمدي؟ پدر بزرگ با اشارهاي او را وادار به سكوت كرد، كنارشان نشستم، مادر بزرگ گفت تو چقدر بزرگ شدهاي، ولي درست شبيه 16‌ سالگيات هستي، همان سالي كه من و بعد هم پدر بزرگ آمديم اينجا.

دلم ميخواست بقيه را ببينم، ولي ناصر مي‌گفت صبر كن، پرسيدم ناصرجان گفتي مرا مي‌ديدي ولي نمي‌توانستي بامن حرف بزني، گفت بله، اگر صبر كني، با هم ميرويم سراغ آنها كه اونجا ماندهاند، گفتم برويم سراغ مامان، گفت مامان حساس است، ما را حس مي‌كند من هر بار به سراغش ميروم، اشك ميريزد و مي‌گويد مي‌دانم اينجا هستي، كاش مرا هم با خودت مي‌بردي.

در يك لحظه نور شديدي به صورتم تابيد و من تقريبا به خواب رفتم، خواب نبود، انگار نوعي نشئگي بود، مثل اينكه يه بطري شراب نوشيده بودم، درحاليكه بروي يك تخت سفيد معلق در هوا خوابيده بودم، رفت وآمدها رامي پائيدم، در ميان آدمها، چهره هاي آشنايي مي‌ديدم، كه نياز به كنجكاوي و دقت بيشتر داشت، نميدانم چه مدت گذشت، فقط ناگهان احساس كردم دستي مرا سبكبال در جا بلند كرده و بروي چمن هاي سبز گذاشت تا آمدم بخودم بجنبم، ناصر پيدايش شد كمي دورتر ميترا را ديدم، دختر همسايه مان در تهران را، كه براثر يك بيماري ناگهاني يك شبه رفت، حالا روبروي من ايستاده بود، من و ميترا از دبيرستان همديگر را مي‌شناختيم، من وقتي رفت برايش خيلي گريه كردم، حالا ميترا روبرويم بود، گفت مرا يادت هست؟ گفتم آره، تو هم همان قد و قواره و صورت مانده اي، گفت نياز به بزرگ شدن ندارم، گفت يكي دو بار با همكار قهرمان واليبال مدرسه مان آمديم توي محله، همه تان را ديديم، خيلي ها را نشناختم، چون بزرگ شده و بكلي تغيير چهره داده بودند ليلا گفت نگران مادرم بودم، ولي وقتي با آقا جمال بقال سر كوچه ازدواج كرد خيالم راحت شد، چون جمال سالها بود بدنبال او بود، چه كسي بهتر از جمال، مادربيچاره ام از پدرم خيري نديد. من هم برايش دردسر و غم بودم، من گفتم آخرين بار كه مادرت را ديدم صاحب دختر شده بود، گفت بهمين خاطر ديگر به سراغش نرفتم دلش كه خوش باشد من راضي هستم.

ناصر در يك لحظه گفت بچه ها من با خواهرم ميرويم يك جايي،زودبرمي گرديم، پرسيدم كجا؟ گفت نمي‌خواهي مادر را ببيني؟ گفتم حتما الان كجاست؟ بعد پرسيد تو چه شد آمدي؟ گفتم تصادف كردم، فقط همين را يادم هست، ناصر گفت پس بر نمي‌گردي! خنديدم و گفتم مگر راه بازگشتي هست؟ ناصر ديگر ادامه نداد.

نميدانم چقدرگذشت، فقط وقتي بخودم آمدم، كه مادرم را ديدم ، روي مبل درازكشيده و گريه ميكرد، يك تصوير من دستش بود و با تلفن حرف ميزد، صدايش را شنيدم كه مي‌گفت نگران پرتو هستم، دخترم دارد از دست ميرود، كاش اونجا مي‌ماندم چقدر التماس كرد، ياد آخـريـن لـحـظـه خـداحافظي‌اش مي‌افتم، چشماش پر از التماس بود.

كنار مادرم نشستم، هرچه حرف زدم نشنيد. خواستم بغل اش كنم، ولي دستهايم از همه چيز مي‌گذشت، هيچ چيزي لمس نمي‌كردم، كلافه شده بودم، مي‌خواستم فرياد بكشم، مادر من اينجا هستم، حالم خوب است، جايم خوب است. نگران نباش ولي صدايم در گوش خودم پيچيد. ناصر دستم را كشيدو با خود برد، نميدانم چرا با همه وجود مي‌خواستم بدانم مـهرداد نامزدم چه مي‌كند. با ناصر حرف زدم،‌گفت برايت مهم است؟ گفتم بله مهم است، گفت از اينكه چيزهايي ببيني كه مناسب نباشد ناراحت نمي‌شوي؟ گفتم نه، اگر واقعيت دارد مي‌پذيرم، گفت پس برويم، زياد طول نكشيد تا ما به آپارتمان مهرداد رسيديم، از پشت پنجره نگاه كردم، يك دختر قد بلند و موطلايي روي تخت اش دراز كشيده بود، باورم نمي‌شد بدرون رفتيم، مهرداد به زبان آلماني قربان صدقه اش ميرفت، مي‌گفت با هم ميرويم ايتاليا، اسپانيا، هرجا دلت بخواهد. يعني همان جا كه قرار بود با من برود.

نميدانم چرا بدرون اتاق كار مهرداد رفتم، بدنبال قاب عكسي مي‌گشتم كه هميشه عكس دو نفره مان درونش بود، قاب عكس را پيداكردم، ولي عكس من درونش نبود، دلم شكست، از خودم پرسيدم مگر چه شده؟ چه مدتي است من از آنها دور افتادم؟ اصلا من اينجا چه مي‌كنم؟ آيا من واقعا مرده ام؟

سرعت اتومبيل من زياد نبود، ولي جاده بدليل بـاران شـديد لغزنده شده بود، هر ترمز من مي‌توانست حادثه اي ببار آورد، در يك لحظه از يك فرعي اتومبيلي وارد جاده اصلي شد، دوسه اتومبيل كنترل از دست دادند من با اينكه با آنها فاصله داشتم، پا بروي پدال گاز فشردم ولي اتومبيل بكلي از مسير خارج شد و من كنترل آنرا از دست دادم و فقط احساس كردم اتومبيل روي هوا بلند شد وديگر هيچ نفهميدم هرچه بر من گذشت، نتيجه اش اين بود كه من وقتي چشم باز كردم، خود را درميان جمعي ديدم كه اصلا نمي‌شناختم و آنها دورم را گرفته بودند آنها را پس زدم و به پيش رفتم، در ميان يك جاده پرگل و سبزه، كه صداي پرندگان همه جا به گوش ميرسيد ناگهان برادر ناصر راديدم، ناصر راكه در 14‌ سالگي در يك تصادف ازدست داده بوديم، صداي اورا شنيدم كه مرا مي‌خواند، جلو رفتم، اورا بغل كردم پرسيدم ناصرجان اينجا چه مي‌كني؟ دست مرا گرفته و با خود برد و در همان حال آرام پرسيد تو اينجا چه ميكني؟ گفتم مگر اينجا چه جايي است؟ گفت بهشت، همان جا كه همه شما بدنبال اش هستيد. گفتم اگر مـي‌دانستم تو توي بهشتي، اينقدر شبها برايت اشك نمي‌ريختم گفت خيلي وقتها آمدم تـوي اتـاقـت، هرچه فرياد زدم صدايم را نشنيدي، مي‌خواستم بگويم من اينجا حالم خوب است، گفتم چرا بزرگ نشدي؟ گفت اينجا آدمها با همان سن و سالي كه مي‌آيند هميشه مي‌مانند، نميدانم چرا پرسيدم از عمو بهمن چه خبر؟ از عمه جان ثريا، از مهين بانو، مـهـربان زن همسايه كه هميشه بما كمك مي‌كرد،ناصر گفت همه را خواهي ديد، شايد خيلي ها را هم نبيني گفتم چرا؟ گفت اينجا هركسي به جايي رفته كه حق اش بوده، بنابراين دنبال خيلي ها نرو.

توي ذهنم هنوز نقشهايي از زندگيم بود، مادرم را بياد مي‌آوردم كه در فرودگاه بدرقه كردم، يادم مي‌آمدكه اتومبيلم معلق شد، ولي بعد ناگهان همه چيز در ذهنم پاك مي‌شد، انگار خالي بود، تازه داشت از حوادث و آدم ها نقش مي‌گرفت، از اينكه برادرم را ديده بودم خوشحال بودم، ولي هنوز جواب سئوال اش را نداده بودم كه اينجا چه ميكنم؟ چرا آمده ام؟ هربار خواستم زبان بگشايم و حرف بزنم، انگار نيرويي مانعم مي‌شد.

ناصر دستم راكشيد و برد، لحظاتي بعد با مادر بزرگ مهربانم روبرو شد، مثل هميشه با پدر بزرگ گوشهاي نشسته بودند و حرف ميزدند، از ديدن من تعجب كردند، مادر بزرگ پرسيد چرا به اين زودي آمدي؟ پدر بزرگ با اشارهاي او را وادار به سكوت كرد، كنارشان نشستم، مادر بزرگ گفت تو چقدر بزرگ شدهاي، ولي درست شبيه 16‌ سالگيات هستي، همان سالي كه من و بعد هم پدر بزرگ آمديم اينجا.

دلم ميخواست بقيه را ببينم، ولي ناصر مي‌گفت صبر كن، پرسيدم ناصرجان گفتي مرا مي‌ديدي ولي نمي‌توانستي بامن حرف بزني، گفت بله، اگر صبر كني، با هم ميرويم سراغ آنها كه اونجا ماندهاند، گفتم برويم سراغ مامان، گفت مامان حساس است، ما را حس مي‌كند من هر بار به سراغش ميروم، اشك ميريزد و مي‌گويد مي‌دانم اينجا هستي، كاش مرا هم با خودت مي‌بردي.

در يك لحظه نور شديدي به صورتم تابيد و من تقريبا به خواب رفتم، خواب نبود، انگار نوعي نشئگي بود، مثل اينكه يه بطري شراب نوشيده بودم، درحاليكه بروي يك تخت سفيد معلق در هوا خوابيده بودم، رفت وآمدها رامي پائيدم، در ميان آدمها، چهره هاي آشنايي مي‌ديدم، كه نياز به كنجكاوي و دقت بيشتر داشت، نميدانم چه مدت گذشت، فقط ناگهان احساس كردم دستي مرا سبكبال در جا بلند كرده و بروي چمن هاي سبز گذاشت تا آمدم بخودم بجنبم، ناصر پيدايش شد كمي دورتر ميترا را ديدم، دختر همسايه مان در تهران را، كه براثر يك بيماري ناگهاني يك شبه رفت، حالا روبروي من ايستاده بود، من و ميترا از دبيرستان همديگر را مي‌شناختيم، من وقتي رفت برايش خيلي گريه كردم، حالا ميترا روبرويم بود، گفت مرا يادت هست؟ گفتم آره، تو هم همان قد و قواره و صورت مانده اي، گفت نياز به بزرگ شدن ندارم، گفت يكي دو بار با همكار قهرمان واليبال مدرسه مان آمديم توي محله، همه تان را ديديم، خيلي ها را نشناختم، چون بزرگ شده و بكلي تغيير چهره داده بودند ليلا گفت نگران مادرم بودم، ولي وقتي با آقا جمال بقال سر كوچه ازدواج كرد خيالم راحت شد، چون جمال سالها بود بدنبال او بود، چه كسي بهتر از جمال، مادربيچاره ام از پدرم خيري نديد. من هم برايش دردسر و غم بودم، من گفتم آخرين بار كه مادرت را ديدم صاحب دختر شده بود، گفت بهمين خاطر ديگر به سراغش نرفتم دلش كه خوش باشد من راضي هستم.

ناصر در يك لحظه گفت بچه ها من با خواهرم ميرويم يك جايي،زودبرمي گرديم، پرسيدم كجا؟ گفت نمي‌خواهي مادر را ببيني؟ گفتم حتما الان كجاست؟ بعد پرسيد تو چه شد آمدي؟ گفتم تصادف كردم، فقط همين را يادم هست، ناصر گفت پس بر نمي‌گردي! خنديدم و گفتم مگر راه بازگشتي هست؟ ناصر ديگر ادامه نداد.

نميدانم چقدرگذشت، فقط وقتي بخودم آمدم، كه مادرم را ديدم ، روي مبل درازكشيده و گريه ميكرد، يك تصوير من دستش بود و با تلفن حرف ميزد، صدايش را شنيدم كه مي‌گفت نگران پرتو هستم، دخترم دارد از دست ميرود، كاش اونجا مي‌ماندم چقدر التماس كرد، ياد آخـريـن لـحـظـه خـداحافظي‌اش مي‌افتم، چشماش پر از التماس بود.

كنار مادرم نشستم، هرچه حرف زدم نشنيد. خواستم بغل اش كنم، ولي دستهايم از همه چيز مي‌گذشت، هيچ چيزي لمس نمي‌كردم، كلافه شده بودم، مي‌خواستم فرياد بكشم، مادر من اينجا هستم، حالم خوب است، جايم خوب است. نگران نباش ولي صدايم در گوش خودم پيچيد. ناصر دستم را كشيدو با خود برد، نميدانم چرا با همه وجود مي‌خواستم بدانم مـهرداد نامزدم چه مي‌كند. با ناصر حرف زدم،‌گفت برايت مهم است؟ گفتم بله مهم است، گفت از اينكه چيزهايي ببيني كه مناسب نباشد ناراحت نمي‌شوي؟ گفتم نه، اگر واقعيت دارد مي‌پذيرم، گفت پس برويم، زياد طول نكشيد تا ما به آپارتمان مهرداد رسيديم، از پشت پنجره نگاه كردم، يك دختر قد بلند و موطلايي روي تخت اش دراز كشيده بود، باورم نمي‌شد بدرون رفتيم، مهرداد به زبان آلماني قربان صدقه اش ميرفت، مي‌گفت با هم ميرويم ايتاليا، اسپانيا، هرجا دلت بخواهد. يعني همان جا كه قرار بود با من برود.

نميدانم چرا بدرون اتاق كار مهرداد رفتم، بدنبال قاب عكسي مي‌گشتم كه هميشه عكس دو نفره مان درونش بود، قاب عكس را پيداكردم، ولي عكس من درونش نبود، دلم شكست، از خودم پرسيدم مگر چه شده؟ چه مدتي است من از آنها دور افتادم؟ اصلا من اينجا چه مي‌كنم؟ آيا من واقعا مرده ام؟