1321-1

بهزاد از لوس آنجلس:
پرواز بسوی ابدیت

امروز آماده میشوم تا با یک پرواز، به امریکای جنوبی بروم، به یک سرزمین کاملا غریبه، آنجائی که هیچکس مرا نشناسد. بدنبال آن نیز همه نشانه ها و رد پاهایم را نابود می کنم و بعد خود را به آبهای اقیانوس می سپارم، تا هیچکس هیچ نشانه ای از من نیابد…
انگار همین دیروز بود، که باتفاق پدر و مادر و خواهرم به لس آنجلس آمدیم، پدرم همه زندگی مان را در ایران فروخت، چون در طی 3 ماه، یکبار من و یکبار هم خواهرم سیمین، به خاطر حجاب با مامورین درگیر شدیم. من امکان ورود به دانشگاه را از دست دادم و خواهرم نیز بدلیل چند شلاق حاضر نبود خانه را ترک کند. گرچه یک مامور کمیته محلی، بدلیل آشنایی دیرینه با پدرم، مرتب به ما سر میزد و آماده هرنوع کمکی بود و حتی خود را یکی دو بار هم بدلیل کمک به فروش خانه و مغازه پدرم به دردسر انداخت، ولی پدرم عقیده داشت، من و خواهرم آینده ای درایران نداریم.
در لس آنجلس پدرم خیلی زود خانه ای خرید و در دان تاون یک کارگاه تولید لباس راه انداخت، که همه ما را هم مشغول کرد. پدر ومادرم که همیشه عاشق هم بودند، ما را غروب روانه خانه می کردند وخود تا ساعت ها در کارگاه می ماندند و وسایل فردا را آماده می ساختند.من بدنبال تحصیل رفتم. با تشویق پدر ومادر، رشته دندانپزشکی را برگزیدم و همه هزینه هایم را هم خانواده می پرداخت و من خیالم راحت بود. در نیمه های تحصیل من، مادرم بیمار شد، یک سرطان پیشرفته گریبانش را گرفت، پدرم بدجوری ناراحت و افسرده شده بود، شب و روز کار میکرد و در ضمن به مادر و درمان هایش می رسید. گاه من و خواهرم، مادر را فراموش می کردیم، ولی پدر عاشقانه و مسئولانه بدنبال مادر بود. به هر پزشکی، بیمارستانی و مرکزی برای درمان مادر مراجعه می کرد، حاضر بود همه زندگیش را بدهد و مادر را دوباره سر پا و سالم ببیند. من هیچگاه درعمرم چنین مرد عاشقی ندیده بودم. متاسفانه بعد از 4 سال جنگ با سرطان، مادر تسیلم شد و رفت، ولی پدر تا 5 سال آرامش نداشت، همیشه چشمانش پر از اشک بود. همه جا خاطره های مادر به چشم می خورد، حتی گاه می شنیدیم که پدر درون اتاق خواب همیشگی اش، با مادر حرف میزند. فیلم هایی که قبلا من و سیمین از آنها گرفته بودیم، را پخش می کرد و با آنها اشک می ریخت.
من و خواهرم ناراحت و نگران پدر بودیم، اطرافیان توصیه می کردند، او را وادار به یک وصلت تازه بکنیم،ولی او زیر بار نمی رفت. من تحصیلاتم را تمام کردم و با یاری پدر، یک کلینیک مجهز باز کردم، کلی همکار به یاریم آمدند، در آستانه ازدواج با دوست دخترم بودم، که فهمیدم او هنوز دلبسته نامزد سابق خود است و همین سبب جدایی ما شد. من تا مدتها بکلی دور عشق و عاشقی را خط  کشیده بودم و به آخر هفته های بی خیالی با دوستان قدیمی خود دلخوش بودم، که گاه شبهایش به صبح می کشید.
دراین فاصله خواهرم دچار سرطان شد، همان نوع سرطان مادر، من و پدر نگران و مضطرب به هردری میزدیم، تا لیلا یکی از دوستان خواهرم از آلمان آمد. لیلا از خواهرم هفت هشت سالی بزرگتر بود، ولی زن بسیار مهربان و مسئولی بود، او بعد از یک ازدواج نافرجام به امریکا آمده بود و دلش میخواست به خواهرم کمک کند. پدرم  خواست که او بعنوان پرستار شبانه روزی، مراقب سیمین باشد و حقوقی بگیرد. ولی لیلا نپذیرفت و گفت من با همه وجودم در خدمت سیمین هستم، همین که در خانه شما، در یک آشیانه مطمئن زندگی می کنم، برایم کافی است. پدر قول داد برایش گرین کارت بگیرد و همین به لیلا انرژی پایان ناپذیری بخشید، تا براستی دلسوزتر از هر پرستاری، مراقب و همدم و یار خواهرم باشد.
بعد از یکسال و نیم، سیمین بکلی درمان شد، هیچکس باورش نمی شد، پدرم و سیمین این معجزه را مدیون لیلا بودند.
من در خانه مستقل خود زندگی می کردم، ولی دورادور آنها را می پائیدم. لیلا به پدرم نیز بسیار محبت و توجه نشان می داد، گاه احساس می کردم، لیلا جای خالی مادرم را در خانه پر کرده است، چون برای آنها غذا می پخت،خانه را همیشه تمیز نگه می داشت و مثل پرستاری مهربان مراقب شان بود. خواهرم همه سلامت خود را به لیلا مرتبط می دانست و حاضر نبود لحظه ای از او جدا شود. با کمک و تشویق لیلا، خواهرم به کار خوبی پرداخت، در آنجا با آقایی آشنا شد، که به عشق مبدل گردید و عاقبت ازدواج کردند. در شب عروسی خواهرم، پدر در تمام لحظات چشمانش پر اشک بود، مرتب می گفت کاش مادرت زنده بود، جای او در همه این لحظات خالی است. و راست می گفت چون مادرم بزرگترین آرزویش ازدواج من و سیمین بود.
بعد از این وصلت خوش، سیمین هم به شهر دیگری در اطراف لس آنجلس نقل مکان کرد، خودبخود لیلا تنها ماند، او بدون اطلاع ما، یکروز اثاثیه اش را به یک آپارتمان اجاره ای انتقال داد و تلفنی به همه ما گفت: خوشحالم که ماموریت من به خوبی بپایان رسید، همچنان به همه شما سر میزنم، ولی دیگر باید بدنبال سرنوشت خود بروم.
یک هفته بعد سیمین تلفنی بمن خبر داد، که پدرمان بدجوری به لیلا دلبستگی داشته و بشدت ناراحت وغمگین است، این تلفن به هر دوی ما فهماند، که لیلا می تواند جای خالی مادر را در خانه ما پر کند.
من آنروزها سرم با یک دوست دختر تازه گرم بود، زیاد در پی توجه به خانواده نبودم، ولی سیمین این مسئولیت را بعهده گرفت و به سراغ لیلا رفت و او را به خانه برگرداند. پدر از دیدن لیلا خوشحال شد، بعد هم سیمین با هر دو حرف زد و کاشف بعمل آمد که هر دو بهم علائقی دارند و بدنبال آن، یکی دو تا از دوستان پدر، وارد میدان شدند و یکروز سیمین زنگ زد و گفت پدر و لیلا خیلی ساده  با هم ازدواج کردند.
یک شب پدر همه ما را به یک مهمانی دعوت کرد، من همان شب از دوست دخترم جدا شده بودم، کلی مشروب خوردم و بعد هم با لیلا رقصیدم، برای اولین بار آن شب متوجه زیبایی چهره و اندام لیلا شدم، دلم نمی خواست او را رها کنم، در یک لحظه به پدرم حسادت کردم، آن شب تا ساعتها به لیلا اندیشیدم، او همه خصوصیات زن دلخواه مرا داشت، نمیدانم چرا فراموشم شده بود، که لیلا همسر پدرم شده ودرواقع نامادری من بحساب می آید.
3ماه بعد پدرم بدلیل فوت عمویم به لندن رفت، در این مدت من به لیلا نزدیک شدم، او را چنان مات کردم که یک شب او را بشدت مست کرده با او هم آغوش شدم، ولی فردای آن روز، لیلا پشیمان و سرگشته، بمن اعتراض کرد و گفت من دیگر نمیتوانم در این خانه بمانم و به صورت پدرت که با شرف ترین مرد دنیاست نگاه کنم.
لیلا قبل از بازگشت پدرم، به بهانه دیدار خواهرش به کانادا رفت و از همانجا برای پدرم پیام داد که می خواهد جدا شود. پدرم کاملا گیج شده بود، از ما می پرسید مگر من چه کردم؟ لیلاکه دلبسته من بود، می خواست همه عمر از من مراقبت کند و همدم همیشگی من باشد.
من شرمنده جوابی نداشتم، سیمین گیج شده بود، پدر بارها به لیلا زنگ زد، ولی او جوابی نداد، پدر بعد از یک ماه دچار حمله قلبی شد و در بیمارستان بستری شد، لیلا دو بار در کانادا دست به خودکشی زد، ولی نجات اش دادند. من احساس گناه می کردم و نمیدانستم چه باید بکنم.
در بیمارستان بربالین پدر رفتم، انگار 20 سال پیر شده بود، می گفت همه نیروی زندگی من، امید من، بعد از مادرت لیلا بود، نمیدانم بر او چه گذشت؟ از من خواست به سراغ لیلا بروم و او را باز گردانم. من فردا صبح به کانادا پرواز کردم، به سراغ لیلا رفتم، درست 24 ساعت با او حرف زدم. او از من خواست، اگر می توانم برای همیشه از جلوی چشم او غیب شوم، تا او بتواند به سوی پدرم باز گردد. من پذیرفتم و با  التماس او را برگرداندم و سرانجام دراوج پشیمانی و عذاب وجدان، امروز این نامه را برای شما می نویسم و به سوی امریکای جنوبی پرواز می کنم، تا براستی برای  همیشه غیب شوم. پیشاپیش همه زندگیم را به پدرم بخشیده ام، به هیچکس هیچ چیز نگفته ام، اگر حادثه ای مانع نشود، خود را به امواج اقیانوس می سپارم. هیچ نشانه ای هم از خود برجای نمی گذارم، تا هیچکس نداند من کجا رفتم و بر من چه گذشت؟

1321-2