1321-1

مهشید از لس آنجلس:
پسرهایم در اعتیاد غرق بودند و من…..

از روزی که با شهرام ازدواج کردم، سعی داشت مرا کوچک وخوار کند، در برابر همه خواسته های من می ایستاد، می گفت هرچه من حکم کنم همان است! من ابتدا خیلی غصه می خوردم، ولی دوستانم می گفتند مقاومت کن، تا روزی که راه فرار را بیابی. ما صاحب سه فرزند بودیم، دختر بزرگم در 18سالگی نامزد کرد و در 19 سالگی به خانه بخت رفت و پسرها 5 و 6 ساله بودند و بسیار بمن وابسته، ولی من مرتب به آنها می گفتم سعی کنید بروی پای خود بایستید، به پدرتان تکیه نکنید، بمن هم امید نبندید! سال 1994، به اتفاق چند خانواده به ترکیه رفتیم. درآنجا بود که سپیده یکی از دوستانم بمن گفت: از همین جا فرارکن. پرسیدم چگونه؟ گفت برو پناهندگی بگیر، برو تقاضای ویزا کن، یک جوری فرارکن، وگرنه باید 10 سال دیگر صبر کنی، تا شوهرت دوباره تو را با خودش به سفر خارج بیاورد، گفتم بچه ها چه میشوند؟ گفت دو تا پسر 8 و 10 ساله چیزی نمی فهمند. شهرام بلد است چگونه سرشان را گرم کند.
من سه روز بعد، بچه ها را بغل کردم، بوئیدم و بوسیدم و درحالیکه هر دو هاج وواج مانده بودند، گذرنامه ام را برداشته، نیمی از اندوخته سفرمان هم در کیفم جای دادم و راه افتادم.پرسان پرسان خودم را به کنسولگری امریکا رساندم، عده زیادی توی صف بودند، از یک مترجم کمک گرفتم، آقایی بمن نزدیک شد و گفت می خواهی تنهایی بروی آمریکا؟ گفتم بله، گفت چه تحصیلات و تخصصی داری؟ گفتم لیسانس روانشناسی کودک دارم، آشپز ماهری هم هستم. گفت از صف بیا بیرون، تو را با آقایی آشنا می کنم که بدنبال چنین زنی می گردد. با او به یک کافی شاپ رفتیم، آقا و خانمی گوشه ای نشسته بودند. آن آقا مرا به آنهامعرفی کرد، حدود دو ساعت با من حرف زدند، پرسیدند شوهر دارم؟ گفتم طلاق گرفته ام. گفتند بچه داری؟ گفتم بزرگ شده اند. گفتند چقدر در تربیت و پرستاری بچه ها سابقه داری؟ گفتم  7 سال. گفتند آشپزی چی؟ گفتم 4 سال آشپز یک سفیر اروپایی بودم. درواقع هر چه گفتم دروغ بود، ولی من تصمیم خودم را گرفته بودم، میخواستم فرار کنم، می خواستم هر چه زودتر از ترکیه خارج شوم. آنها کپی گذرنامه مرا گرفتند و گفتند سه روز دیگر همین جا همدیگر را می بینیم. من با شوق خداحافظی کردم، نمی خواستم به هتل برگردم غروب به هتل زنگ زدم،  مرا به شهرام وصل کردند، فریاد میزد کجائی؟ گفتم دارم بر می گردم ایران، با اتوبوس بر می گردم،  تحمل اینجا را ندارم. گفت چرا؟ گفتم می خواهم بمجرد بازگشت بدنبال طلاقم بروم، گفت خودت می دانی طلاقت نمی دهم، تا موهایت چون دندان هایت سفید شود.
شهرام وقتی این حرف ها را میزد، تنم می لرزید، هنوز از او می ترسیدم. در بازار قدیمی استانبول، از یک زن و شوهر کمک گرفتم و به هتل آنها رفتم، به آنها گفتم شوهرم بدنبال من می گردد و قصد کشتن مرا دارد.
روز سوم نزدیک کنسولگری به همان کافی شاپ رفتم، زن و شوهر آنجابودند، تازه فهمیدم اسم شان فریده و کوشان است. گفتند وکیل مان اقدام کرده، بستگی به شانس تو دارد، ولی اگر همین روزها هم ویزا ندادند، ما در  بازگشت به لس آنجلس، همچنان پیگیر خواهیم بود، تا تورا به امریکا برسانیم، هر دو گفتند اگر دلت می خواهد بیا هتل ما، از همین حالا مراقب بچه ها باش. گفتم بعداز ظهر بر می گردم، چون ساک لباس هایم را باید بر می داشتم، در مسیر بازگشت سوار اتوبوس شدم، که شهرام و دوستش نادر هم بودند. قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون،خودم را در گوشه ای پنهان کردم و در یک فرصت مناسب پریدم بیرون و میان جمعیت گم شدم.
بعد از یک هفته که من در هتل بزرگ وشیکی پرستار بچه ها بودم، خبر آمد که ویزایم صادر شده، اصلا باورم نمیشد که من چند روز دیگر در امریکا باشم! انگار خواب می دیدم، ولی حقیقت داشت،آخر هفته من در خانه بزرگ آن خانواده در لس آنجلس نشسته بودم و تلویزیون تماشا می کردم.
بعد از یک ماه به مادرم زنگ زدم. بیچاره وحشت کرده بود، می گفت شهرام هر روز جلوی خانه کشیک می دهد. گفتم من در امریکا هستم، زندگی راحتی دارم، گفت بچه ها چه می شوند؟ گفتم، شاید یکروز آنها را هم بیاورم پیش خودم. گفت اگر خودت جان سالم بدر ببری، خدا را شکر کن.
فریده و کوشان خانواده مهربانی بودند، همه امکانات یک زندگی مستقل و مرفه را برایم فراهم کرده، حقوق نسبتا خوبی هم می دادند، در مورد گرین کارت هم اقدام کرده بودند. من براستی نفس راحتی کشیدم، ولی کم کم نگران پسرها بودم، چون می دانستم شهرام اهل دود و دم است، از اینکه جلوی بچه ها هم بساط منقل برپاکند، ابائی ندارد. بعد هم شنیدم زن بسیار جوانی گرفته که با بچه ها رفتار خوبی ندارد. شهرام می دانست من درامریکا هستم، برایم پیغام داده بود یکروزی مرا درون یک چمدان به تهران باز می گرداند.
من بعد از 6 سال، قدرت خرید یک آپارتمان را پیدا کردم، چون هم حقوقم، بدلیل آشپزی خوب و پذیرایی از مهمانان بالارفته بود وهم درواقع هیچ خرجی نداشتم و همه را پس انداز می کردم.
کم کم ارتباط من با خانواده هم قطع شد، چون غرق در زندگی خود بودم، از سویی آشنایی از جمع فامیل همین خانواده، عاشق من شد، علیرغم اینکه من آمادگی نداشتم، آنها تدارک ازدواج ما را هم دیدند و من یکروز بخودم آمدم، که بچه های آن خانواده بزرگ شده، همه در آستانه سفر به نیویورک بودند و من هم با شوهرم در خانه بزرگ او زندگی می کردم.
یکروز بدون هیچ دلیلی نگران حال مادرم بودم، بعد از 4 سال به او زنگ زدم، بغض کرده گفت شهرام سکته کرده ومرده، بچه ها شدیدا معتاد شده و هر روز حادثه ای می آفرینند، تا بحال 3 بار به زندان افتاده اند و در نهایت هنوز هر دو چشم بدر دارند که روزی تو برگردی. به برادرم زنگ زدم، خواستم که برای نجات بچه ها کاری بکند، گفت خرج دارد، من برایش ده هزار دلار حواله کردم، بعد از یک ماه گفت آنها را برای ترک اعتیاد بستری کرده ام، خوشحال شدم، ولی هفته بعد زنگ زد گفت او را کتک مفصلی زده اند، بعد هم فرار کرده اند. سه شب بعد دخترم برایم تصاویری از بچه ها برایم ایمیل کرد، که دچار وحشت شدم، اصلا باورم نمی شد، این دو هیولای خالکوبی شده، همان دو بچه معصوم و بی زبان دیروز باشند.
به دخترم گفتم میخواهم به ایران سری بزنم. گفت بهتر است نیایی، چون پدر برایت حکم دستگیری و زندان گرفته بود، شاید هنوز هم آن حکم برجای باشد. این هشدار مرا ترساند، این بار برای دخترم حواله ای فرستادم، تا کاری برای نجات برادرانش بکند.دو ماهی خبری نبود تا یک شب تلفن زنگ زد. از جا پریدم، صدای گرفته ای گفت: مادر ترا بخدا بیا، ما سالهاست خیلی بی پناهیم! وجودم لرزید، قبل از آنکه حرفی بزنم صدای گرفته دیگری گفت مامان جان. من سعید هستم همان که می گفتی خیلی دوستم داری. بغضم ترکید با صدای بلند شروع به گریه کردم، شوهرم به یاری آمد، با بچه ها یک ساعتی حرف زدو می گفت بچه ها خیلی فهمیده و آگاه هستند، درباره همه چیز می دانند، حتی براحتی انگلیسی سخن می گویند، ولی دو موجود تنها و شکسته اند. شوهرم گفت باهم میرویم ایران،هر دردسر پیش آمد، هر دو سهیم می شویم.
سرانجام بعد از حدود 20 سال به ایران بازگشتیم، خوشبختانه در هیچ جا با مشکلی روبرو نشدیم، شب در خانه دخترم، پسرها دوباره مرا بغل کردند در آغوش شان گم شدم. هر دو با من اشک می ریختند، براستی شکسته وخرد شده بودند.
با آنها آنقدر ماندم، تا دوباره به زندگی بازگشتند، هر چه باید برای اجازه خروج شان می دادم با میل پرداختم. دخترم و نوه هایم را هم آوردم. یک کاروان 7 نفره بودیم، برادر شوهرم وکیل مان بود. یکروز صبح معجزه رخ داد، همه ویزا گرفتیم، هیچکس در تصورش هم نمی گنجید. شوهر مهربانم خانه را برای مهمانان چنان تزئین کرده و آماده ساخته بود، که باورشان نمی شد.
من بعد از سالها طعم زندگی خوشبخت را چشیدم. همین هفته قبل نیز به دامادم تلفن زدم. گفتم اجازه بازگشت دخترم را نمیدهم و او می تواند به ما بپیوندد. گفتم من این خوشبختی را با هیچ چیز دنیا عوض نمی کنم.

1321-2

1371-47