پژمردگي عشق با آرامش برون وطوفان درون همراه است
شما هم ممكن است از جدايي بعضي از زن و شـوهرها شگفت زده شده بـاشـيـد. دو جواني كه همواره در حـضـور ديـگـران دست درآغوش يكديگر بوده اند، زن وشوهري كه بيست و پنجسال و يا بيشتر با هم زندگي كرده اند و همه آنها را بعنوان بـهـتـريـن زن و شوهرهاي جهان ميشناختند. افراد دانش آموخته اي كه ادعاي هميشگي آنان توجه عميق به فرزندان بوده است ادعاي اينكه اگر دنيا زير و رو شود ما كودكان خود را رها نميكنيم.اين چهره هاي آرام و مردمدار، اين تبادل مهر و محبت درحضور ديگران وقتي تبديل به يك خبر بـاورنـكردني >طلاق< ميشود دهان ها باز ميماند. چهره ها خطوط علامت سئوال را در خود ترسيم ميكند. پرسش همگان اين است كه چرا؟
روانشناسان، به ويژه طلاق هاي بي سر وصدا و گاه عاشقانه راكه بطور ناگهاني اتفاق ميافتد مورد بررسي قرار داده اند و نتايجي از آن پژوهش ها بدست آمده است كه شايددر نظر داشت آن به استواري زندگي خانوادگي افراد كمك كند.
پرسش اين است كه آيا زن و شوهرهاي عاشق و عـلاقـمـنـد بـا يـكديگر اختلاف نظر پيدا نميكنند؟ پاسخ اين است كه بله آنها هم گاه بگاه نه تنها تفاوت نظر كه اختلاف نظر هم پيدا ميكنند.مهم اين است كه اين تفاوت ها چگونه با يكديگر مورد گفت و گو قرار ميگيرد؟
مثال يكم: آقا وخانمي كه بالاي پنجاه سال دارند دوستان خود را گاه بگاه ميبينند.اما آقا دوست دارد كه داستاني را كه چندين بار گفته اسـت دوبـاره تـكرار كند. همهي حاضران ميدانند كه اين داستان را بارها شنيده اند…! خانم در ميان جمع احساس ناراحتي ميكند. پرسش اين است كه او در چنين موردي چگونه بايد احساس خود را كه ناخوشايندي از رفتار شوهر است نشان دهد. روش غلط اين است كه بگويد…> بس است، چقدر اين داستان را براي همه تكرار ميكني؟ مردم خسته شده اند كجا هستي؟ كجا بودي؟ و…<
بانوي جوان شوهرش را به همكلاسي اش معرفي ميكند و سپس خداحافظي ميكند. پسر جوان ازين پيشامد احساس خوبي ندارد. بدترين نوع پرسش او اين است كه بگويد…> حالا اين همكلاسي بود يا بوي فرند سابقت؟چرا پيش ازين به من نگفتي كه همكلاسي هاي قد و نيم قد داشتي؟ حالا فرض كن بوي فرندم بود. اصلا به توچه مربوط است!؟< يا ممكن است خشم خود را دروني كند و با تحمل بسيار فكر كند كه نبايد آن روز راكه قصد تفريح داشته اند خراب كند.(در اينصورت كه احساس اندوه او در واپس زدگي احساس پايدارتر ميشود و حوادثي ازين قبيل اورا به گونه يك انبار انفجاري در ميآورد) ولي راه درست اين است كه بانوي جوان درك كند كه شوهرش دچار حسادت شده است وبهتر است كه براي او توضيح بدهد كه همكلاس، يك انسان مثل ساير مردم است كه چون آشنايي آنها در كلاس درس بــوده اسـت مـيتـوانـد دوستانه و محترمانه باقي بماند. در اينجا نشان دادن عشق و علاقه به همسر و تاكيد رابطه صميمانه ميتواند مرد راكه به عدم اطمينان به خود دچار شده است درمان كند.
پرسش اين است كه اگر مخالفت هاي زن ومرد ادامه پيداكند چه اتفاق ميافتد؟ پاسخ اين است كه: چون گفت وگوبي نتيجه است به جاي گفت و گو به رفتار پناه ميبرند. شكوه بسياري از زن و شوهرها دراين است كه : ما نميتوانيم باهم حرف بزنيم؟ چرا؟ براي اينكه گفت وگوي آنها جنبه مشكل گشائي ندارد بر عكس هر سخني به مثابه تيغي است كه جراحت رواني ايجاد ميكند. سخن تلخ اثر ماندگار برجاي ميگذارد و آدمي كه در برابر بيان واقـعيت و كاربرد منطق نتوانسته است به مخاطب خود پيام خود را تفهيم كند از گفتن باز ميماند.
پرسش اين است كه اگر زن و مرد به جاي بيان احساس و پذيرش رنجي كه ديگري متحمل ميشود به گفتار تلخ ومخالفت هاي بي دليل ادامه دهند چه حادثه اي به وجود ميآيد؟… خيلي روشن است كه وقتي حرفي زده ميشود ولي ديگري نميخواهد كه آنرا بفهمد، تكرار خشم زيادي به وجود مياورد ممكن است اين خشم حتي كار را به جاهاي بقول معروف باريك بكشاند و همه ي فرصت هاي طلايي را براي تبادل عاطفي زايل كند.
مثال سوم: …> من وهمسرم پانزده سال است ازدواج كرده ايم و سه فرزندداريم كه هر سه به مدرسه ميروند… خانم من منتظر است من حرفي بزنم كه او مخالفت كند. هر خبري راكه به او ميدهم برايش شك و ترديد بوجود ميآورد مثلا وقتي ميگويم داشتم ميآمدم و در راه تصادف بدي شده بود بمن ميگويد آن راه كه خيلي جاي امن وكم رفت و آمدي است چطور در آنجا ميتواند تصادف شده باشد؟.
يا وقتي ميپرسد ناهار چه خوردي؟ميگويم رفتم به فلان رستوران و سالاد سفارش دادم. ميگويد توكه سالاد دوست نداشتي!؟
ايـن روش هـمـيـشـگي اوست و واقعا مرا ميرنجاند. چند روز پيش در جمع خانواده اظهار اميدواري كردم كه وضع اقتصادي حتما خوب ميشود و نبايد نگران بود، خانم من يك دفعه با عصبانيت گفت تو كه دكتر اقتصاد نيستي كه اين چيزها را بداني. همهي افراد خانواده من شگفت زده شدند. وقتي به منزل بر گشتيم بر سر همين قضيه بگومگوي ما سبب شدكه من براي دو ساعت از خانه خارج شوم تا حالم جا بيايد و الان دو روز است كه باهم قهر هستيم وحرف نميزنيم.
وقتي رنجش وعصبانيت به اين درجه ميرسد و ايجاد رنجش تكرار ميشود. زن وشوهر احساس ميكنند كه ديگر حرفي براي گفتن ندارند. پرسش اين است كه تكرار عصبانيت چه مـيكـنـد؟ پـاسـخ اين است كه يا زندگي خانوادگي از هم گسيخته ميشود و يا شرايطي بوجود ميآيد كه عواطف زن ومرد به پژمردگي كامل ميرسد. مثل گياهي كه آب ونور نديده باشد رو به خشكي ميرود.
مثال چهارم: …> شوهرم از روزي كه ازدواج كرده ايم تا امروز فقط حرف خود را به كرسي نشانده است. من شريك هيچ چيز او نيستم حتي وقتي با من سكس دارد بر سرم منت ميگذارد كه به بين با اين خستگي باز هم به سراغ تو آمدم…! وقتي ميخواهيم مبل بخريم با خواهرش به خريد ميرود. وقتي ميخواهيم خانه بخريم از مادرش كمك ميگيرد و او را با خود براي تصميم گيري ميبرد. عقيده من ابدا به حساب نميآيد. او درباره حتي غذا پختن من دخالت ميكند كه مثلا در قرمه سبزي چقدر بايد شنبليله بريزم! شايد باور كردنش مشكل باشد ولي اين زندگي من است. حق ندارم بگويم بچه ها به كدام مدرسه بايد بروند، با من حرف نميزند حرفهايش فرياد است و من از اتاق فرار ميكنم كه مشكل بزرگي پيش نيايد. اين گرفتاري ها نه يك سال كه از اول زندگي ما ادامه داشته است. اشكال من در اين است كه از يـكـسـال پـيـش تـاكـنون نسبت به شوهرم كوچكترين احساسي ندارم. او براي من بيگانه است. بنظرم چهره اش، صدايش، عوض شده است. آن مردي كه من ميشناختم نيست. خيلي از اين احساس خودم در شگفتم.مگر ميشود انسان نسبت به كسي كه روزگاري عاشقش بوده اينطور بي احساس بشود؟ او در قلب من هيچ جايي ندارد. اگر از مردم بپرسيد ما زن و شوهر خوشبختي هستيم. بچه هاي خوب، خانه خوب و اتومبيل خوب و خدمتكار داريم.آنچه اتفاق افتاده است اين است كه من بـه آنـچـه او انـجام ميدهد تسليم شدهام. نميخواهم طلاق بگيرم. با سه بچه چگونه ميتوانم زندگي مستقل و بي دردسر داشته باشم؟… او تنها گفت وگويش با من فقط بر سر غذاست. از راه ميرسد و ميپرسد چه داريم؟ اين تنها جمله ايست كه او فرياد نميزند و به آرامي ميپرسد ولي واي بحال زماني كه از او بپرسيد خوب امروز كار و بار چطور بود؟… من عادت كرده ام كه پاسخ دردآور او را بشنوم و تحمل كنم و…<
… و اين داستان پايان نيافتني است زيرا زمانيكه زن و شوهر به مرحله بي حسي ميرسند و در خود احساس خوبي براي ديگري ندارند مـرحلـهي پژمردگي عاطفي يا يك زندگي پرملال، بي شور و هيجان، بدون مهر و محبت برجاي ميگذارند و يا آنكه خسته ميشوند و به جدايي روي ميآورند. در اينجاست كودكان و تقسيم ثروت زن و مرد مسئله آفرين ميشود. بانوئي كارآمد و درس خوانده ميگفت من زندگي خود را نگاه ميدارم زيرا نميخواهم بچه هاي خودم را بدون پدر بزرگ كنم
دکتر دانش فروغی