1712-76

1712-78

من امین را از کودکی می شناختم، امین پسربهترین دوست مادرم بود، هرگاه مهمانی وگردهمائی، خرید و رستوران پیش می آمد، من وامین هم دیداری می کردیم. ولی هیچگاه ما نسبت به هم کشش یک دختر و پسر را درحد و مرز احساسی نداشتیم. گرچه امین همیشه حامی من بود و من هرکاری از دستم بر می آمد برای او انجام می دادم. در دوره دبیرستان امین عاشق یکی از همکلاسی های من شد که درواقع دخترخوبی نبود. ولی امین بدجوری به او دل بسته بود. من که از آینده این رابطه می ترسیدم، به هر دری زدم تا چهره واقعی آن دختر را بر امین رو کنم و سرانجام هم موفق شدم، در آن دوره که امین تلاش برای فراموش کردن آن دختر می کرد، کنارش بودم و همین سبب شده بود، سهیلا خانم مادرش فکرکند عشق عمیقی میان ما وجود دارد. یکروز از پشت در شنیدم که سهیلا خانم به مادرم می گفت ایندو تا همدیگر را دوست دارند، بهتر است قبل از اینکه پای پسر ودختر دیگری به میان آید، ترتیب نامزدی آنها را بدهیم. من جا خوردم به امین هم حرفی نزدم، ولی 3ماه بعد مادرها تصمیم گرفتند و دریک جلسه خانوادگی نامزدی ما را اعلام کردند، هر دو سورپرایز شده بودیم ولی آن دوستی وعلاقه بیریا را، به روایت خودمان به احساس و عاطفه عشق پیوند دادیم و خوشحال هم شدیم، ولی من ته دلم احساس می کردم، آن هیجان و شور که مرا به سوی امین ببرد و او را شوهرخود بدانم تا حدی می لنگد.
این وضع ادامه داشت، فامیل وآشنایان هم ما را نامزد می شناختند و برنامه ازدواج ما را هم به بعد از تحصیلات دانشگاهی موکول کردند، البته مدتی امین و پدر ومادرش به واشنگتن دی سی کوچ کردند تا دریک شرکت با عموهایش همکاری کنند، میان ما فاصله افتاد، گرچه هر دو سه هفته یکبار به دیدار هم می رفتیم.
هردو وارد کالج شدیم، امین به دانشگاه رفت و من از همان کالج کار خوبی را شروع کردم، نکته عجیب اینکه ما همدیگر را می بوسیدیم ولی من آن احساس خاص را نداشتم تا دوباره آنها به نیویورک برگشتند وامین دریک کمپانی امریکایی بکار مشغول شد، مادرها تدارک ازدواج را دیدند، قبل از آنکه ما تصمیم بگیریم، آنها حتی تاریخ و محل و مهمانان را هم تعیین کردند و با قبول همه هزینه های مراسم، ما را طی مراسمی زن وشوهراعلام کردند.

1712-77

با خوشحالی فامیل وآشنایان، ماهم خوشحال بودیم تا چند ماهی نیزغرق در مهمانی ها، پارتی ها بودیم وقتی مادرها از بچه دار شدن ما گفتند، هر دو نظر دادیم در این مورد هنوز تصمیمی نگرفته ایم و این اولین عکس العمل ما دربرابر مادرها بود. که زیاد هم خوششان نیامد.
هرچه زندگی ما پیش میرفت، من بیشتر احساس می کردم، با امین بعنوان یک دوست بیشتر راحت هستم تا بعنوان شوهر! پیشنهاد یک ماموریت یکساله از سوی کمپانی امین، ابتدا همه را ناراحت کرد چون سبب یک جدایی طولانی میان ما می شد، امین باید برای کار به عربستان سعودی میرفت، درکشوری که جای من نبود، درعین حال من با کارخودم راحت و راضی بودم، قرارشد امین هر دو ماه یکبار یک هفته به خانه برگردد و در ضمن گاه من نیز به دیدارش بروم، عجیب اینکه سفر امین، دلتنگی عمیقی که من انتظارش را داشتم بوجود نیاورد ما هر شب با هم تلفنی و تصویری حرف میزدیم ولی آه و ناله ها و دلتنگی های زوج عاشق را نداشتیم.
مادرم گاه مرا سرزنش میکرد که چرا زیاد دلواپس این دوری و اینکه دختری و یا زنی، شوهرم را بقولی بقاپد نیستم و من می گفتم نگران نباش، ما علاقه مان ریشه دار است.
حدود8 ماه بعد یکی ازهمکاران امین، از عربستان باخود فیلم ها و عکس هایی ازگردهمائی هایشان آورده بود که نشان میداد، دخترها بدجوری دوروبر امین هستند و او هم برخلاف آن چهره همیشه محجوب، خیلی شوخ و شنگ، با آنها می گوید و می خندد و می رقصد.
سهیلاخانم و مادرم یک جلسه اضطراری تشکیل دادند و یک حکم صادر نمودند، که بهتر است من کارم را رها کنم و به شوهرم بپیوندم، قبل از اینکه زندگیم از هم بپاشد، ولی من دربرابرشان ایستادم و گفتم چرا شما نمی خواهید بپذیرید که ما یک زن و شوهربالغ و عاقل و تحصیلکرده هستیم، ما نیاز به این توصیه ها نداریم! عاقبت یک شب مادرم بدجوری به پر و پای من پیچید، من ناگهان حرفهائی زدم، که مادرم چون یک مجسمه سنگی برجای ماند و تا یک ربع فقط مرا نگاه می کرد و بعد هم به گریه افتاد.
من به مادرم گفتم حقیقت را بخواهی، من شدیدا به امین علاقه داشتم ودارم، ولی هیچگاه حس یک زن عاشق را به او نداشتم، شما مادرها بدون اینکه به احساس ما توجه کنید، ما را زن و شوهراعلام کردید درحالیکه من ازهمان اولین روز ازدواج، امین را یک دوست، یک همراه خوب مهربان می دیدم.
مادرم با گریه می گفت این حرفها را تکرار نکن، تو دو خانواده را از هم می پاشی، تو همه آرزوها و رویاهای من و سهیلا را برباد میدهی. ما در انتظار اولین نوه های خود هستیم، من قسم می خورم که امین عاشق توست. من در نگاهش، درحرفها و رفتارش می بینیم، اگر به من علاقه داری، اگر آبروی فامیل را می خواهی، بکلی این حرفهای امشب را فراموش کن.
من ظاهرا صدایم در نیامد، ولی باخود گفتم باید با امین رودررو حرف بزنیم، ولی ترجیح دادم تا بازگشت او صبرکنم که خدای نکرده وقفه ای درکار وزندگی او پیش نیاید.
من در این مدت در شیوه روابط زناشویی و جنسی خود هم این فاصله را احساس می کردم. تا امین بازگشت. یکی دو بار به طور ضمنی از او پرسیدم از زندگی با من راضی است؟ امین بلافاصله مرا بغل کرده و گفت تو بهترین زن دنیا هستی، من هیچگاه از تو کاملتر پیدا نمی کنم.
من دوباره درخود فرو رفتم، خصوصا که سهیلا خانم مریض و بستری شده بود، این بیماری حدود یکسال ونیم طول کشید تا سرانجام با دو عمل جراحی، حالش بهتر شده و زندگی دوباره روال عادی خود را گرفت، من همچنان در پی فرصتی بودم تا با امین گره این مشکل را باز کنم و او هم چون همیشه به بهانه های مختلف، از پیگیری شیوه رابطه مان پرهیزمی کرد تا متاسفانه دوباره سهیلا خانم بیمار شد و این بار ازعمل جراحی جان سالم بدر نبرد.
من در آن مدت فهمیدم چقدرامین به مادرش علاقه دارد و برای رضایت او تن به هرفداکاری می دهد بعد از رفتن سهیلا خانم، من امین را به یک سفرده روزه بردم و در آن سفر بود که همه احساس خود را بازگو کردم و برای اولین بار، امین نیز سفره دلش را باز کرده وگفت او هم چنین احساسی داشته ولی بخاطرمادرش سکوت کرده چون مادرش درصورت بهم خوردن این زندگی مشترک بکلی از پای می افتاد و ما تنها یک شانس آوردیم که بچه دارنشدیم.
در یک جلسه خانوادگی، درمیان چشمان حیرت زده مادر و پدر و دیگر فامیل، ما همه چیز را رو کردیم و گفتیم بخاطر رضایت آنها، چند سال از بهترین سالهای زندگی خود را در یک برزخ گذراندیم وحالا با طلاق به این ماجرا نقطه پایان می گذاریم و هردو می کوشیم درساختار زندگی آینده مان، یاور هم باشیم.